بریدههایی از کتاب غریزه وصلی؛ نسخهی کامل
۴٫۳
(۳۷۶)
بیبی که وضو گرفته بود، از دستشویی درآمد و با دیدن من اولش گفت «بسمالله» اما وقتی دید غیب نشدم ترسید و گفت «یا خدایا توبه تقصیر»
Yasi
وارد خانه که شدم، هیچکس با دیدنِ من متوجه تغیییر قیافهام نشد که یعنی یا قبلا همینقدر ضایع بودهام، یا اینکه خیلی هم بد نشده، یا کسی اصلا مرا ندیده و اگر هم دیده برایش مهم نیستم.
Yasi
چون کمی سر و صدا کردم، هر سه رضایت دادند که با همان نمره چهار موهایم را ماشین کنند و هر سه با قهقهه مرا از وضعیت جذابیتِ صفر به صفرِ مطلق یعنی منفی دویست و هفتاد و سه درجه تبدیل کردند. از آرایشگاه که برمیگشتیم، دایی برای دلداری گفت:
- قبلا کسی بهت نگاه مِکرد؟
- نه
- ولی الان دیگه همه بهت نِگاه مکنن و مخندن!
قدرت که دید از حرف دایی ناراحت شدهام، برای اینکه مرا از ناراحتی دربیاورد، گفت: «نه بابا هیشکی بهش نگاه نمکنه. الان ماست روی سرش بریزن سگ لیس نمزنه»
Yasi
من که نمخواستم اینجوری بشه. فکر مکنی من زورگویم؟ خداشاهده اگه اینجوری فکر کنی همین الان دستتِ تاب مدم یک شکم مکوبمت
Yasi
دایی بغلش کرد و گفت: «قدرت جان، الکی الکی داری داماد مِشی چرا ناراحتی؟ با این تیپت بری هند همه جلوت غش مکنن»
حق با دایی بود. دخترها جلویش غش میکردند ولی از خنده.
Yasi
با بسته شدن پنجره آشپزخانه و عدم تهویه هوا، مریم که انگار شامهای قوی داشت و یا به بوی مهسا آشنایی بیشتری داشت، از توی آشپزخانه بدوبدو آمد و گفت «فکر کنم مهسا یک کارایی کرده» و دایی هم که اصلا حواسش به مهسا و خرابکاریاش نبود، باز هم او را تشویق کرد و گفت: «آفرین صدآفرین دختر خوب و نازنین، فرشته روی زمین»
Yasi
ملیحه که تازه از مشهد آمده بود، انگار صد سال بود با کسی حرف نزده و از لحظه ورودش داشت یکریز برای مامان و بیبی پرحرفی میکرد. بیبی با دقت به حرفهایش گوش میکرد اما وقتی ملیحه رفت دستشویی، بیبی به مامان گفت «عین چُغوک کلهمانِ خورد. انقد که حرف مِزنه، سرم دیگه صدا برنمداره» اما با برگشتن ملیحه میگفت: «مَلی جان دیگه چی خبرا؟»
Yasi
دایی هم داشت مهسا را بازی میداد و در حالیکه اصلا حواسش به مهسا نبود، مدام بیدلیل تشویقش میکرد. یعنی اگر مهسا انگشتهایش را توی پریز برق هم میکرد دایی بدون اینکه به او نگاه کند میگفت آفرین.
Yasi
من هم در تایید حرفش گفتم «ها با همین قیافه راکی بری دمِ گاراژ حتی اگه بره دِه اونجا حتما به یادت میفته»
توی دلم گفتم «به خصوص وقتی مره به گاوا علوفه بده»
Yasi
قدرت که برگشت، پرسید: «گفتی پنبه چی شده؟»
دایی دستپاچه شد برای همین گفتم: «هیچی. داشتم مگفتم دقت کردی آدم چند روز که حمام نِمِره، شورت و بدن آدم خودش پنبه تولید مکنه؟»
قدرت که حس کرد حالا که مدرسه نرفته، وقت خوبی برای یاد گیری علم و دانش است، پرسید: «ها همین از چیه؟ معلوم کردین؟»
دایی که جوابی نداشت، گفت: «باز محسن بیشتر مدانه چون دیرتر حمام مِره»
من که جوابی نداشتم، گفتم: «هنوز درس ِ مان بهش نرسیده.... راستی عمو قدرت ایشالا که اصلا نیازی به زمین پنبه پدرزنت نداشته باشی و خودت برای خودت پنبه تولید کنی»
Yasi
لقمهام را قورت دادم و گفتم: «برای اینکه مدانست بهت خبر مِدیم. اگه بهت نمگفتیم امکان داشت تو نونوایی بهش نگاه کنی؟ شاید اصلا بهش نگاهم نمکردی. از خداشم باشه یکی مثلِ راکی بهش نگاه کرده... دایی ولی یک کمم شبیه بهروز وثوقیه ها»
البته قطعا منظورم قیافه بهروز وثوقی در فیلم سوتهدلان بود نه قیصر.
Yasi
برای تمام کردن بحث، گفت: «مِشه تمامش کنین؟ هر چی بوده تمام شده. من هم محسن و هم اکبرِ مشناسم. مدانم اولا از این کارا نمکنن، دوما، عرضهشِ ندارن، سوما اشرفی هم غلط مکنه بهشان از اون چیزا بده، چارما بالفرض محالم که باشه، محسن و اکبر ... مخورن همچین کاری کنن.»
Yasi
آقای اشرفی که هنوز نمیدانست بابتِ چه اتهامی کنار ما نشسته، طفره رفت. مامان برداشت خودش را از ماجرا گفت و این بار، آقای اشرفی قسم خورد که همه چیز همانی بوده که من و دایی اکبر تعریف کردهایم.
Yasi
مامان و زندایی دیگر مطمئن شده بودند که یا ما از آقای اشرفی چیزی گرفتهایم و به خورد او دادهایم، و یا از بیبی چیزی گرفتهایم و به خورد آقای اشرفی دادهایم.
Yasi
قبل از حملاتِ آقاجان، بیبی به داد من و دایی رسید و در دفاع از ما گفت: «برای چی از اینا ناراحتین؟ چون توی کوچه رقصیدن؟ ما باز شما چی خشکه مقدسین... برقصن خوبه یا برن تَیراک بکشن؟... برقصن خوبه یا برن دزدی کنن؟ برقصن خوبه یا به دخترای مردم نگا کنن؟ به دخترای مردم نگا کنن خوبه یا چاقوکشی کنن؟»
اولش همه به حرف منطقی بیبی توجه کردند اما چون آخرش دیگر از منطق خاصی برخوردار نبود، دوباره همه به من و دایی اکبر نگاه کردند.
Yasi
نفسم بالا نمیآمد. مامان به آقاجان گفت امشب بعد از شام قرار است آقای اشرفی و خانمش بیایند خانه ما و جریان را از آنها میپرسیم. دایی ولی نفس راحتی کشید چون میدانست لااقل این قضیه به او ارتباطی ندارد. برای همین از من کمی فاصله گرفت که یعنی من با این نیستم اما زندایی بلافاصله او را هم ارتباط داد: «اکبر! تو امروز عصر رفتی پیش قدرت نکنه از اون زهرماریا براش بردی و اونم بعد از خوردنش عین خُلا تو کوچه به دختر مردم چیزی گفته؟»
حالا نوبت من بود که از دایی اکبر فاصله بگیرم.
Yasi
بیبی که از دستشویی درآمد، هنوز داشت لباسش را مرتب میکرد که با دیدن مامان، بدون اینکه بداند جریان چیست، سعی کرد قضیه را فیصله ببخشد و گفت: «خا چی اشکالی داره به جای کوچه بیان همینجا برای خودمان بازی کنن... محسن و اکبر بیاین کردی بازی کنیم»
بیبی شاید برای اینکه مامان جلوی میهمانها کوتاه بیاید، شروع کرد به بشکن زدن و میخواست مسافت مسیر دستشویی تا رختخوابش را با رقص طی کند. زندایی که انگار به چیزی شک کرده باشد، با اشاره به بیبی از دایی پرسید: «نکنه از اونا به بیبییَم دادین خورده؟»
دایی اکبر هم گفت: «ما که نخوردیم، ولی همه اونایی که مخورن، برای این مخورن که تازه عین این بشن»
Yasi
من مطمئن بودم قدرت پلنگ هیچ ملاکی برای ازدواج ندارد و تنها ملاکش این است که کسی به او جواب مثبت بدهد اما با این حال پرسیدم «عمو قدرت ملاکهای شما برای ازدواج چیه؟»
Yasi
چند دقیقه بعد من و دایی اکبر، جزو خوشبختترینآدمها بودیم. البته مثلِ کارتون تام و جری و وقتی که تام، جِری را گیر آورده و از خوشحالی میخواهد او را بخورد اما خبر ندارد توی پرتگاه است و زیر پایش خالی.
Yasi
- اگه نباشه چی؟
- اگه باشه چی؟...
Yasi
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
قیمت:
۱۳,۰۰۰
۶,۵۰۰۵۰%
تومان