بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب غریزه وصلی؛ نسخه‎ی کامل | صفحه ۱۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب غریزه وصلی؛ نسخه‎ی کامل

بریده‌هایی از کتاب غریزه وصلی؛ نسخه‎ی کامل

نویسنده:مهرداد صدقی
انتشارات:مهرداد صدقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۳۷۶ رأی
۴٫۳
(۳۷۶)
مولکولی دیگر به مولکولی که به او چسبیده می‌گوید «چُمبولی مگیری؟» و دومی می‌گوید «چمبولی کجا بود، گفتم برای یک کار خیر مزاحمت بشیم ایشالا اگه صلاح بدانی با هم پیوند کولانسی تشکیل بدیم» و مولکول اولی می‌گوید: «اشتباه گرفتی من خودم دنبال پیوندم، باز تو به من مِگی؟ اصلا بیا بریم پشت کوچه مندلیف، اونجا یک پیوند کوولانسی بهت نشان بدم که چی» مولکول پیری که شبیه بی‌بی مولکول‌هاست، به من فحش می‌دهد «خا جانِمّرگ کمتر بخور جا نداریم ارتعاش کنیم» و بعد برای بقیه مولکول‌های جوان خالی‌بندی می‌کند که «قدیم‌زمان ارتعاش مکردیم به قدِ منبع آب، مثل الان نبود که نتانیم تکان بخوریم که» و بعد با بقیه مولکول‌های پیر از خاطرات ارتعاشات زمان قدیم با هم حرف می‌زنند...
-:-k
با نگرانی به ساندویچم نگاه کردم. متاسفانه فقط بخش انتهایی آن مانده بود. برای یک لقمه بزرگ بود اما کِرا نمی‌کرد آن را در دو لقمه جداگانه ببلعم. برای همین دهانم را عین کروکودیل باز کردم و همه‌اش را یکجا خوردم. به جای حرف‌های قدرت به این داشتم فکر می‌کردم الان در کل فضای دهانم شاید فقط به اندازه چند مولکول فضا باقی مانده و مولکول‌های فشرده شده به اکسیژن‌های دم در دهانم می‌گویند «نیاین جا نیست» و یکی از مولکولهای گازهای نجیب، با احساس مسوولیت، دست‌هایش را تا چند اربیتال باز کرده و در آن شلوغ پلوغی، سر بقیه مولکول‌ها داد می‌زند «خواهرا از این ور، برادرا از اون ور» و در همان حال نگران است مبادا اکسیژن‌ها و هیدروژن‌ها با هم ترکیب شوند و یکی داد می‌زند «لطفا راهِ باز کنین این مولکول بارداره
-:-k
وارد خانه که شدم، هیچکس با دیدنِ من متوجه تغیییر قیافه‌ام نشد که یعنی یا قبلا همینقدر ضایع بوده‌ام، یا اینکه خیلی هم بد نشده، یا کسی اصلا مرا ندیده و اگر هم دیده برایش مهم نیستم. حوله را روی دوشم انداختم که بروم دوش بگیرم. بی‌بی که وضو گرفته بود، از دستشویی درآمد و با دیدن من اولش گفت «بسم‌الله» اما وقتی دید غیب نشدم ترسید و گفت «یا خدایا توبه تقصیر»
پ. و.
هر سه رفتیم آرایشگاه. اول قدرت نشست روی صندلی و از قدرت پلنگ به قدرت قشنگ تبدیل شد. نفر بعدی دایی بود که بعد از اینکه آرایشگر کلی روی او کار کرد و مواد مختلفی به صورت و موهایش زد، هیچ تغییری در قیافه‌اش ایجاد نشد و به طور عملی نشان داد حاصل صفر در هر عددی باز هم صفر است. نفر آخر من بودم که به اصرار قدرت و دایی روی صندلی نشستم اما نامردها برایم صندلی را به صندلی الکتریکی تبدیل کردند و بعد از اینکه دست‌هایم را گرفتند تا تکان نخورم، به آرایشگر گفتند: «با چهار بزن» آرایشگر که انگار اندکی وجدان سرش می‌شد، به آنها گفت: «با چهار؟ من مِگم با تیغ بزنیم بیشتر حال مِده»
پ. و.
به دایی گفتم: «ولی اگه همِ بگیرن، باعث و بانیِ این عروسی در اصل منم ها» تنها کسی که تشویقم کرد احسان بود: «آفرین صدآفرین عموی خوب و نازنین سر در هوا سُم بر زمین!»
پ. و.
از خداشم باشه یکی مثلِ راکی بهش نگاه کرده... دایی ولی یک کمم شبیه بهروز وثوقیه ها» البته قطعا منظورم قیافه بهروز وثوقی در فیلم سوته‌دلان بود نه قیصر. قدرت به فکر فرو رفت.
پ. و.
دایی که معلوم بود اصلا گوش نمی‌کند، گفت: «قدرت آزاد شده، به من زنگ زد مخواد من و تو رِ ببینه... یک‌کم عجیب غریب شده. گفتم با هم هماهنگ کنیم چی بهش بگیم.» - من مترسم - نترس من هستم. - اگه بخواد تو رَم بزنه چی؟ - پس برای چی تو رِ دارم مبرم؟ وضع دایی بدتر از من بود چون من پشتم به او قرص بود و او پشتش به من.
پ. و.
آقای اشرفی در را باز کرد. چشم‌هایش را مالید و قبل از اینکه چیزی بگوید، با شرمندگی گفتم: - سلام. ببخشین خواب بودین؟ - نه، چون آرایش نکردم چشمام اینطوریه.... خا معلومه که خواب بودم. آمدی دنبالم بریم مدرسه؟
پ. و.
قدرت چند ماه در ژاپن کار کرده. با اینکه در آنجا فقط به زبان پانتومیم نیازهایش را رفع کرده بود اما خود زبان پانتومیم به هر حال یک زبان محسوب می‌شد. تازه خودم دیده بودم برای حیواناتش هم سوت های مختلف می‌زد پس یعنی به زبان حیوانات مسلط است. برای همین گفتم: «سواد نداره ولی چند تا زبان بلده» دایی هم چون چیزی یادش نیامد، الکی گفت: «ولی بچه تیزیه... همه چیزِ زود مفهمه» آقاجان گفت: «مثلا زلزله بیاد زودتر از بقیه مفهمه ها؟ حیوانا همه اینجوری‌ان»
پ. و.
من و دایی اکبر و آقای اشرفی کنار هم نشسته بودیم. این بار منیژه خانم نقش پلیس بد را بازی می‌کرد و مامان نقش پلیس بدتر.
پ. و.
نان و ماست یعنی اینکه مامان از من ناراحت بود. مامان یک تکه دیگر از نان کند. چون جوابی نداشتم و در عین حال فکر می‌کردم چرا باید آقای اشرفی و منیژه خانم هم بیایند، گفتم: «مامان چند تا سوال دیگه بپرسی نون تموم مشه باید ماستِ خالی بخوریما»
پ. و.
معلوم بود آقاجان دیگر حوصله ندارد و گفت «مشتریا منتظرمن» آقاجان یک جور این حرف را زد که انگار دارد می‌رود مطب و مریض‌ها منتظرشند در صورتیکه می‌دانستم در این ساعت توی مغازه پرنده هم پر نمی‌زند. فکر کنم حال «ویگن» هم از پرحرفی‌های آقای اشرفی درد گرفته بود چون یکدفعه صدایش مثل «شماعی‌زاده» شد.
پ. و.
مادر قدرت پلنگ بعد از چند لحظه از ادامه حمله منصرف شد. شاید هم زهرش تمام شد و می‌خواست در این فاصله، تجدیدِزهر کند تا باز نیش بزند. شاید هم بقیه نیشش را برای پدر قدرت پلنگ نیاز داشت و معتقد بود نیشی که به همسر رواست، به غریبه نارواست.
پ. و.
مادر قدرت قدمی جلوتر آمد و گفت «تو مثل پسر خودمی» خوشحال شدم که شاید قسم‌ها تاثیر خودش را گذاشته است و مرا مثل پسرش دوست دارد. الکی و از ترس گفتم «خواهش مکنم افتخاره» ولی چند ثانیه بعد فهمیدم دارد به خودش برای مجوز تنبیه فیزیکیِ من فتوا می‌دهد.
پ. و.
چند شکنجه بود که حتما به همه کارهایم اعتراف می‌کردم. مثلا بدترینش این بود که موهام را کچل کنند و مرا ببرند جلوی دبیرستانِ دخترانه سمیه و جلوی همه دخترها از من می‌خواهند مثل آقای اشرفی برقصم.
پ. و.
دایی آب دهانش را قورت داد و گفت: «خدا کنه پایِ ما رِ وسط نکشه. اونم با اون فیلم. معلوم نیست چکارش کنن» آقای اشرفی هم گفت: «فکر کنم یک تعهد بگیرن و جریمه‌ش کنن.... ولی فیلمش خیلی هم بد نبود. یعنی اولش یک کم بد بود ولی بعدش بهتر شد. ولی نبینین بهتره باز به درد شما نمخوره» - شما که گفتین ندیدینش؟ آقای اشرفی جوابی نداد چون جوابی نداشت. دایی که همچنان داشت بیرون را نگاه می‌کرد، گفت: «اسم فیلمش چی بود؟» آقای اشرفی بدون اینکه به او نگاه کند گفت: «غریزه اصلی»
پ. و.
قدرت پلنگ یکدفعه در نقش اداره ارشاد ظاهر شد و گفت: «خا این فیلما چیه که مخواستی دوباره ببینی؟» آقای اشرفی رنگش قرمز شد و به آن دو نفر که از خودش بدتر بودند با شرمندگی گفت: «خداشاهده محض کنجکاوی بود» دایی هم مثل معلم پرورشی گفت: «بعضی چیزا همون کنجکاویشم خوب نیست» همه تایید کردیم. آقای اشرفی می‌خواست برگردد توی خانه که قدرتپلنگ جلویش را گرفت و گفت: «فقط یک چیزی.... حالا که فیلمِ عوضی دادی و حالِ ما رِ گرفتی...» رنگ آقای اشرفی پرید. قدرت با جدیت حرفش را ادامه داد: «مشه برامان یک کم باباکرم برقصی؟»
پ. و.
آقای اشرفی که دید چاره‌ای جز بیان واقعیت ندارد، همراه من به طرف آن دو آمد. جای آقای اشرفی بودم، الان جیب پیراهنم را پاره می‌کردم تا دایی و قدرت پلنگ با دیدن او دلشان بسوزد اما با آن کاری که کرده بود، همه لباس‌ها و حتی لباس‌زیرش را هم باید پاره می‌کرد.
پ. و.
حالا حقش بود آقای اشرفی را کت بسته می‌بردم پیش قدرت پلنگ و دایی و به قدرت می‌گفتم «مدانی فیلمِ کجا قایم کرده بود؟» و وقتی او می‌گفت «کجا» من هم مثل خود آقای اشرفی بگویم «اونجاش» و او را تحویل قدرت می‌دادم تا فیلم از «اونجاش» پس بگیرد.
پ. و.
- زلیخا داره ماشینِ اشرفی رِ تمیز مکنه. با خودم گفتم نکند آقای اشرفی و منیژه خانم مثل جریان تناردیه‌ها و کوزِت، زلیخا را گروگان گرفته‌اند تا از پدر و مادرش اخاذی کنند. شاید الان وقتش بود که قدرت مثل ژان والژان باید از راه می‌رسید و بعد از بلند کردنِ ماشینِ آقای اشرفی بدون نیاز به جک و نشان دادن زورش به آقای اشرفی خودی نشان می‌داد و آقای اشرفی هم می‌گفت «خیلی زور داری، خا خَرَم زور داره» و قدرت هم به او می‌گفت «تازه رقصمِ ندیدی» و بعد قدرت برای نجات زلیخا به آن دو زن و شوهر اخاذ می‌گفت چقدر پول لازم دارند تا زلیخا را آزاد کند و بعد از شنیدن مبلغ لابد می‌گفت «محسن تو پول داری من کیفمِ نیاوردم» و بعد تناردیه‌ها بجای زلیخا از من بیگاری می‌کشیدند
پ. و.

حجم

۱۲۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

حجم

۱۲۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۶ صفحه

قیمت:
۱۳,۰۰۰
۶,۵۰۰
۵۰%
تومان