بریدههایی از کتاب غریزه وصلی؛ نسخهی کامل
۴٫۳
(۳۷۵)
بدترین شکنجه هم این بود که توی زندان بعد از دایی اکبر بروم دستشویی و ببینم طبق معمول دمپایی را خیس کرده و وقتی درمیآیم و به او میگویم چرا شیلنگ را آنطرفتر نگرفته تا دمپایی خیس نشود، بگوید «مگه اونجا شِلنگم داشت؟»
زینب نیشابوری
به آقاجان بگویند: «متاسفانه الان پسرتان اعتراف کرد وقتی از اتاقش درمیاد چراغِ اتاقشِ از دستی روشن مذاره. اولش خودش مدعی بود دستش به پشتش نمرسه و نمخواست اعتراف کنه که زورش میاد چراغِ خاموش کنه، اما برادرا دستشِ تاب دادن و با خط کش فاصلهشِ اندازه گرفتن دیدن نه تنها بهش مِرِسه بلکه ردَم مشه»
زینب نیشابوری
قدرت مثل دانشآموزها به معلمهای ضدپرورشی خود نگاه کرد تا ببیند حرکتش درست بوده یا نه. خودِ دایی که انگار جوگیر شد و در بازی خودش گیر افتاده بود، مثل محمد خردادیان گفت: «نه باید بیشتر بچرخانی نِگا اینجوری... عقب، جلو چپ راست.... ها بیا»
زینب نیشابوری
من هم اولین جرعه استکانِ چایم را که بوی ماهی میداد، خوردم و بی خیال بقیهاش شدم و گفتم: «ولی پول هم بد نیستا. دکترا درس مخوانن که پولدار بشن. این زلیخا که همینجوری شم پولداره
زینب نیشابوری
. حالا مغزی نوار جوری از هم باز شده بود که اگر آن را هم دوباره جمع میکردم نوار به جای اینکه با گیتار «اگه یه روز بری سفر» بزند، با قوشمه «اگه یه روز بری طبر»
زینب نیشابوری
به آقای اشرفی گفتم: «ماشین کجاش خراب بود؟» و وقتی آقای اشرفی فقط گفت «اونجاش» فهمیدم نیازی به مقدمهچینی نیست و مستقیم رفتم سر اصل مطلب. ماجرا را که برایش گفتم، رنگ و رویش پرید. جوری هم گفتم تا نتواند تکذیب کند یا دروغ دیگری بگوید. حالا حقش بود آقای اشرفی را کت بسته میبردم پیش قدرت پلنگ و دایی و به قدرت میگفتم «مدانی فیلمِ کجا قایم کرده بود؟» و وقتی او میگفت «کجا» من هم مثل خود آقای اشرفی بگویم «اونجاش» و او را تحویل قدرت میدادم تا فیلم از «اونجاش» پس بگیرد.
Z_pahlevani
حس کردم الان است که دایی مثل من و مادر قدرت پلنگ ریاکارانه ادامه دهد که «ما نماز مخوانیم، روزه مگیریم، نماز جماعت مِریم...» اما نمیدانستم آیا قلبا راست میگوید یا دروغ. به حرفش اعتماد کردم اما در عین حال پرسیدم: «دایی پس چرا به من گفتی فیلمش وحشتناکه»
وقتی دایی گفت «چون واقعا فکر مِکردم وحشتناکه» و جوابش با حرفهای چند ثانیه قبلش در تناقض کامل بود، به عدم صداقتش ایمان آوردم و من هم با عدم صداقتی کاملتر گفتم: «دایی ببخش که چند لحظه پیش راجع بهت اشتباه فکر کردم!»
Z_pahlevani
حس کردم الان است که دایی مثل من و مادر قدرت پلنگ ریاکارانه ادامه دهد که «ما نماز مخوانیم، روزه مگیریم، نماز جماعت مِریم...» اما نمیدانستم آیا قلبا راست میگوید یا دروغ. به حرفش اعتماد کردم اما در عین حال پرسیدم: «دایی پس چرا به من گفتی فیلمش وحشتناکه»
وقتی دایی گفت «چون واقعا فکر مِکردم وحشتناکه» و جوابش با حرفهای چند ثانیه قبلش در تناقض کامل بود، به عدم صداقتش ایمان آوردم و من هم با عدم صداقتی کاملتر گفتم: «دایی ببخش که چند لحظه پیش راجع بهت اشتباه فکر کردم!»
Z_pahlevani
من فکر کردم بخاطر اون فیلم گرفتنش. تو از کجا مدانی بخاطر اون فیلم نبوده؟»
آهسته با تاسف در گوش دایی گفتم: «برای اینکه آقای اشرفی و قوماش دیشب تو جمع مخواستن ببینن فکر مکردن فیلمش وحشتناک بوده نگو شهوتناک بوده»
Z_pahlevani
رقصیدن. البته بیبی کردی رقصید اما من به احترام دختر همسایهمان که کوچ کرده بودند جنوب بندری رقصیدم. هنوز چند لرزش بیشتر به خودم نداده بودم که کسی با دستش به در کوبید. آقای ایزانلو ناظم دبیرستان بود.
- میمون بیا دفتر
Z_pahlevani
دانشمندجان، اون چای زیره برای کمردرده. مادر منم هر وقت ملیحهمان چیزای سنگین برمِداره و کمرش درد مگیره براش چای زیره دم مکنه ولی فکر کنم ربطی به اعصاب نداره چون ملیحه مان هر ماه حداقل یک هفته بیاعصابه.
Z_pahlevani
آقای اشرفی این بار در را با دست باز کرد و هر دو رفتیم بیرون. همان دم در برای اینکه ابهتش را به رخ من بکشد، با حرصِ ناشی از عصبانیتِ توام با لبخندِ ناشی از حس پیروزیِ توام با ترس به من گفت: «یادت باشه اگه رو بدی همینطور سوارت مشن. الکی یک چشم غره رفتم بهش تا بجای اینکه ازم کار بکشه ازم منت بکشه. به این مگن سیاست».
shariaty
حواسم به زلیخا بود. راستش اصلا آنطوری نبود که مورد نظر سلیقه من باشد. البته سلیقه و شرایطم جوری بود که هر کسی را میپسندیدم ولی با اینهمه زلیخا را نمیپسندیدم. هم از من بزرگتر بود و هم واقعا نمیدانم چرا حس میکردم مثل اعضای خانواده خودمان است. دختر زشتی هم نبود ولی زیبایی خاصی هم نداشت. بهترین و مهمترین ویژگیاش همان پولدار بودنش بود اما با خودم گفتم کاش میشد از او پول قرض کنم و بروم با «دریا» ازدواج کنم.
shariaty
یک بار دیگر هم به تقلید از فیلمها میخواست یک سنگ مرمر را با دست بشکند اما به جای شکستن اجسام سخت با دست، شکستن دست با اجسام سخت اتفاق افتاده بود. همین چند روز پیش هم که میخواست مثل بروسلی نانچیکوبازی کند، خدا به مادرش رحم کرد و نانچیکو از کنار صورتش پرت شد اما خدا به پدرش رحم نکرد و به میان پاهای او خورد. البته باز هم خدا رحم کرد!
shariaty
معمولا قدرت بعد از دیدن فیلمهای ژان کلود به خودش آسیب میزد و بعد از دیدن فیلمهای بروس لی به بقیه.
shariaty
هر جای خلوتی که گیر میآورد، مرا باز میکرد
shariaty
مراد از من پرسید: «محسن مشناسیش دیگه ها؟ فکر کنم عروسی خواهرتم آمده بود»
جواب صادقانه این بود که بگویم «ها مشناسمش، دایی اکبر ازش فیلم و ویدئو کرایه مکنه»، اما برای اینکه همدست او قلمداد نشوم، جواب فرافکنانه این بود که بگویم: «اینی که از پشت میاد یا اونی که از روبرو میاد؟»
shariaty
از خدا خواسته بودم آن روز یکی گوشه چشمی به من داشته باشد و مرا انتخاب کند اما قطعا منظورم مراد کمیتهای نبود. در حالیکه با ترس و لرز داشتم میرفتم طرف ماشین، توی دلم داشتم قسم میخوردم که «خدایا من از فردا دیگه به هیش دختری نگاه نمکنم و همین امروز همه نماز قضاهامِ با هم مخوانم»
shariaty
قرار نبود این ماجرا را برای کسی تعریف کنم. یعنی من و دایی اکبر و قدرت پلنگ قول داده بودیم که هیچکس از جزییات این ماجرا بویی نبرد و اصل قولی که به هم داده بودیم این بود: «این رازِ نباید به هیشکس بگیم حتی به زنامان»
shariaty
ایشالا بعدا که درساتِ خواندی و کنکور مُنکورتم دادی و هیچ پُخی نشدی، بیا پیش خودم
-:-k
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
قیمت:
۱۳,۰۰۰
۶,۵۰۰۵۰%
تومان