بریدههایی از کتاب غریزه وصلی؛ نسخهی کامل
۴٫۳
(۳۷۵)
- حالا نمشه یک فیلمِ دیگه براش ببری؟
- نه. اون یک دیوانهایه بدتر از خودم. فکر مِکردم از من دیوانه تر وجود نداره ولی دیدم هست
- امکان نداره
Yasi
من اراده کنم خیلی از دخترا هستن که حاضرن برای زندگی با من بمیرن»
باز خواستم بگویم اگر با تو زندگی کنند زودتر میمیرند اما باز هم در اقدام پیشگیرانه شماره دو، جلوی زبانم را گرفتم
Yasi
خیلی از دخترا هستن که حاضرن برای زندگی با من بمیرن»
باز خواستم بگویم اگر با تو زندگی کنند زودتر میمیرند اما باز هم در اقدام پیشگیرانه شماره دو، جلوی زبانم را گرفتم و گفتم «ها خدایی. فقط حیف که شاید سیاه باشن»
Yasi
قدرت کمی فکر کرد و گفت: «ولی من چندان خوشم ازش نمیاد مدانی چرا؟»
- نه چرا؟
- به تو چی؟ فضول مردمی؟
Yasi
- خودش گفت؟
- ها. همون جا که تو رِ به من نشان داد
- قسم بخور
به جای به جان خودم گفتم «به جان اودم»
Yasi
پرسیدم: «خا برای چی با اون مَرده بحثت شد که زنگ بزنه کمیته؟»
- چی؟
از چی گفتن قدرت، خودم هم جا خوردم و فهمیدم دهان لقی کردهام. برای همین من هم فوری گفتم «چی؟»
- چی، چی؟
- هیچی... منظورم اینه نفهمیدی برای چی گرفتنت؟
- نه خداشاهده... داشتم تخمه مخوردم. کمیته آمد گفت چکار مکنی گفتم تخمه مخورم، مَگه جرمه. اونایَم گفتن اینهمه تخمه مخوری تشنه نمشی؟ منم گفتم چرا. بعد گفتن چون تشنه شدی سوار شو بریم آبِ خنک بخوری...
Yasi
ظاهرا برای اینکه نشان دهد فعلا از من ناراحت نیست و شاید از جای دیگری ناراحت است، گفت:
- ولی خوب شد کمک کردی.... بیخود نیست منیژه خانم و آقای اشرفی خیلی ازت تعریف مکنن
- اشتباه مکنن!
- منم موافقم.
Yasi
یادم رفته بود بخاطر همان قدرت پلنگ دیگر پول ندارم و جلوی یک دختر پولدار، زشت بود که چیزی نخرم. برای همین عمدا از فروشنده چیزی پرسیدم که مطمئن بودم، ندارد:
- ببخشین «آبسو واتر ماء» دارین؟
- ها داریم. چقدر مخوای؟
فهمیدم یا فهمیده سوالم سرِ کاری بوده یا قبلا آن را شنیده. با صدای بلند گفتم:
- توی یخچال که نیسته که
با صدایی آهسته جوری که زلیخا نشنود، گفت: «پشت یخچاله. بیا ببین.»
Yasi
دایی محکم دستی به کلهاش زد. زندایی و مامان که وارد هال شدند، با دیدنِ ما گفتند: «چی خبر شده اینطوری مخندین؟»
حالا دیگر من و دایی از شدت اضطراب و نگرانی و تصور بدبختیِ احتمالی، با دیدن حرکاتِ خارج از کنترل بیبی به خنده افتاده بودیم. دایی با همان خنده عصبی به جای اینکه بگوید «هیچی دارم به بدبختیام مخندم»، گفت: «هیچی به حرفای بیبی. انقدر خندهداره که چی. آدم گریهش مگیره از خنده»
Yasi
بیبی گفت: «بعد مرحوم رجبعلی دستِ منِ گرفت گفت بیا با هم کردی برقصیم....»
من قهقههای زدم و با صدایی آهسته به دایی گفتم «حالا هر لحظه ممکنه قوم و خویشای اقای اشرفی فیلمِ دستهجمعی ببینن»
بیبی گفت: «بهش گفتم من رقصِ از یاد کردم»
دایی هم قهقههای الکی به حرف بیبی زد و یواشکی با عصبانیت به من گفت: «خاک عالم تو سرت»
بیبی با خنده ادامه داد: «صدای قوشمه که نمدانم از کجا در شد، رجبعلی های خودشِ با آهنگ اینجوری تکان مِداد»
خندیدم و به دایی گفتم «بعد ماشین کمیته آمد و به ما گفت اینجا چکار مکنین»
دایی هم در حالیکه از ترس داشت میمرد زد زیر خنده اما از نگاهش تمام بدبختیهای دنیا میبارید.
Yasi
دایی گفت: «فیلمِ به قدرت دادی دیگه ها؟»
از اینکه دایی خبر نداشت چه ماجراهایی پیش آمده، خندهام گرفت.
- چرا مخندی؟
- من غلط کنم بخندم. قیافهم اینجوریه همه فکر مکنن دارم مخندم. نِگا الان قیافه بیبی یَم جوریه انگار داره مخنده.
بیبی یکدفعه زد زیر خنده و گفت: «ها یک خوابی دیدم دارم بهش مخندم»
بیبی شروع کرد به تعریف کردن خوابش. در همان حال من هم از فرکانسِ صوتی ایجاد شده توسط بیبی استفاده کردم و جریان را برای دایی تعریف کردم. چون بیبی فکر میکرد خوابش خندهدار است، خودش هی میخندید و من و دایی اکبر هم که از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیآمد، باید میخندیدیم تا فکر کند به او گوش میدهیم.
Yasi
- من وقتی فکرم کار نمکنه باید زیاد بخورم.
وقتش بود بگویم پس برای همین همیشه داری میخوری و یا اینکه بگویم فکرت با کل قابلمه آش هم کار نخواهد کرد و آن جایی که به جای فکر، کار میکند شکمت است
Yasi
مودبانه سکوت کردم و جز فحشی که توی دلم دادم، جواب دیگری نداشتم. هر ایرادی که قدرت پلنگ یا دایی قرار بود به من بگیرند، به خودشان هم وارد بود اما چون زورشان از من بیشتر بود، باید سرم را پایین میانداختم و چیزی نمیگفتم.
Yasi
- باشه. دایی اگه مامان پرسید بگو من رفتم خانه سعید اینا درس بخوانم
- سعی کن در زندگی با دیگران صادق باشی. آدم به قوم و خویشاش دروغ مِگه؟
- خا پس بهش مگم دارم مِرم فیلم تو رِ به قدرت پلنگ پس بدم
- باشه. پس تو رفتی خانه دوستت سعید درس بخوانی.
Yasi
هنوز دایی جملهاش را تا آخر نگفته بود که زندایی او را صدا زد. دایی زیر لب غُرغُر کرد اما با صدای بلند گفت: چی شده عزیزم؟
Yasi
زندایی به مامان گفت کسی که باید قرصهایش را بخورد دایی است چون جدیدا اخلاقش جوری شده که انگار قرصهایش را نمیخورد!
Yasi
توی خانه ما گیر از بین نمیرود بلکه فقط از فردی به فرد دیگر انتقال پیدا میکند
Yasi
دایی اکبر درِ قابلمه غذایشان را برداشت و بوی سیری که هر گرسنهای را از خوردن سیر میکرد توی فضا پخش شد. دایی جوری که زندایی و مامان بشنوند، اول با صدای بلند گفت: «به به غذای خوشمزه زن قشنگم» و بعد چشمکی به من زد و جوری که زندایی و مامان نشنوند، یواشکی گفت:
- محسن بیا این غذای زنداییتِ بخور به هر کاری که کردی و نکردی اعتراف مکنی.
Yasi
قلبا دوست نداشتم مسخرهاش کنم اما او هم جوری خودش را درست کرده بود که انگار دوست نداشت مسخرهاش نکنند.
Yasi
آقای اشرفی که کمرش بخاطر حمل فرش درد گرفته بود، به کنایه زلیخا گفت: «اون درِ کِتریا سنگینن، یکوقت خسته نشی»
- خانما چیزای سنگین نباید بردارن
این قانون حتما مال دخترهای پولدار بود چون در خانه ما، مامان چیزهای سنگین را برمیداشت و این آقاجان بود که دست به سیاه و سفید نمیزد. نکند آقاجان تصور میکرد دختر پولدار است؟
Yasi
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
حجم
۱۲۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۶ صفحه
قیمت:
۱۳,۰۰۰
۶,۵۰۰۵۰%
تومان