بریدههایی از کتاب بانوی آبیها
۴٫۹
(۱۱)
دلش نمیخواست شخصیتی عروسکی داشته باشد. و این چیزی بود که خیلیها را خوش نمیآمد.
|قافیه باران|
هنوز هجده سالش تمام نشده بود، اما خیلی از همشاگردیها با انگشت نشانش میدادند. او تنها دختری بود که هدایت هواپیما را به عهده میگرفت. از دید آنها او یک قهرمان بود.
|قافیه باران|
دیپلم راه و ساختمانش را گرفته و آماده رفتن به جبهه بود. شهلا میدانست که درد زخممعده امانش را بریده است.
ـ تو دیگر نرو. بمان و مواظب پدر و مادرمان باش.
ـ اصرار نکن.
ـ داداشِ من، مگر از سربازی معاف نشدی؟!
ـ چرا!
ـ مگر زخممعدهٔ شدید نداری؟!
ـ چرا!
پس سنگ بگذار رو دلت و بمان.
ـ جدی میفرمایید خانم خلبان؟! یعنی شما که زنی، شب و نصفهشب بالای سر ما تو آسمانها بچرخی و مواظب باشی آقا دشمنه نیاید، من که مردَم به هوای دلدرد! خودم را تو پستو قایم کنم و بلرزم. نخیر خانمخانمها من میروم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ـ مثل ماهی دور از آبم. احساس گندیدگی میکنم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حمیدرضا تنها نوزده سال داشت.
برای او قبل از آنکه به جبهه برود، دختری را عقد کرده بودند؛ هفدهساله. اسمش مینو بود.
میآمد روبهروی حمیدرضا مینشست. حمیدرضا رو برمیگرداند.
ـ زیباست، اما نامحرم است. بگویید برود.
مینو که ناراحت میشد، میرفت. مادر عکس او را جلو حمیدرضا میگذاشت.
پسرم، عزیز دلم، این مینوست؛ همسرت؛ عقدکردهات. تو را به خدا یادش بیاور.
حمیدرضا سر تکان میداد.
ـ خیلی خوشگل است، اما نمیدانم کی هست؟!
یک سال طول کشید تا مینو را شناخت. اما همین که حالش خوب شد، برگشت جبهه.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ـ خا...نم... خلبان... از شازدهکوچولوت... چه خبر؟!
هفتصد و چهل و نه
«آه شازدهکوچولو کجایی؟!» در آسمان دور زد و اشک ریخت. «کجایی که ببینی موفق شدم.»
هفتصد و چهل و نه
ـ ولی اینجا برای من کوچک است آبجیشهلا! باید بروم. بجنگم و شهید شوم. من هم میخواهم پرواز کنم. چطور تو پرواز میکنی خوب است؟!
ـ ولی بعد از هر پرواز، من دوباره مینشینم روی زمین.
ـ اما من دلم میخواهد بروم بالاتر از زمین.
ـ چه اصرار بیخودی است که میکنی.
ـ بیخود نیست خانمخانمها. مگر تو دنبال چیزی نرفتی که دوست داشتی. من هم میروم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ـ آبجیشهلا، خودت که میدانی دهبزرگیها وقتی رگ غیرتشان جنبید، دیگر تمام است. یک نگاه به خودت بینداز. به جای درست کردن سالاد و پاک کردن سبزی خوردن، جانت را میگیری کف دست و میروی تو دل آسمانها. آن وقت من بروم تو صندوقخانه قایم شوم!
ـ عزیزم تو خیلی جوانی.
ـ خیلیها جواناند و میروند. خیلیها جوان بودند و رفتهاند. خیلیها جواناند و خواهند رفت. میروم، میروی، میرود، فعل این روزهاست که صرف میشود؛ مثل غذا خوردن.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ـ ولی اینجا برای من کوچک است آبجیشهلا! باید بروم. بجنگم و شهید شوم. من هم میخواهم پرواز کنم. چطور تو پرواز میکنی خوب است؟!
ـ ولی بعد از هر پرواز، من دوباره مینشینم روی زمین.
ـ اما من دلم میخواهد بروم بالاتر از زمین.
ـ چه اصرار بیخودی است که میکنی.
ـ بیخود نیست خانمخانمها. مگر تو دنبال چیزی نرفتی که دوست داشتی. من هم میروم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ـ ولی اینجا برای من کوچک است آبجیشهلا! باید بروم. بجنگم و شهید شوم. من هم میخواهم پرواز کنم. چطور تو پرواز میکنی خوب است؟!
ـ ولی بعد از هر پرواز، من دوباره مینشینم روی زمین.
ـ اما من دلم میخواهد بروم بالاتر از زمین.
ـ چه اصرار بیخودی است که میکنی.
ـ بیخود نیست خانمخانمها. مگر تو دنبال چیزی نرفتی که دوست داشتی. من هم میروم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حجم
۵۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۵۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۳۱,۰۰۰
۱۵,۵۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد