برزخ یعنی بهشت پیشِ رویت است و راهی به آن نداری.
A~
اینکه میبینی چارهاش نیست، مرهم هم نیست. گاهی آدم ویرش میگیره صورتش رو بگیره جلو آتیش. فکر میکنه هُرمش کمکش میکنه.
مرسده خدادادی
رفتیم سینما. برای چند هزارمینبار میرفتیم.
صدها و صدهابار کنار هم در آن تالارهای تاریک نشسته بودیم. نه به خاطر تصویرهای گریزان بر پردهٔ سفید. غرق شدن در تاریکی بود و کنار هم نشستن. حس غریب تعلق محض در برهوت تاریکی. رها از همهچیز و همهکس.
بیهیچ نیازی.
میدانست؟
زینب هاشمزاده
عمری آب میخوری، نفس میکشی، عمری راه میروی، انگار که تمامش بدیهی است، انگار همینطور است و باید باشد. اما زمانی میرسد میدانی این آخرین قطرههای آب است و آن آخرین دم و آن یکی آخرین گام.
j
عمری آب میخوری، نفس میکشی، عمری راه میروی، انگار که تمامش بدیهی است، انگار همینطور است و باید باشد. اما زمانی میرسد میدانی این آخرین قطرههای آب است و آن آخرین دم و آن یکی آخرین گام.
mahdi maghsoudi
چشمها را بست.
هزاران هزار صندلی پشت هزاران برهوت میز قرچی کردند و از هر چه دوش در دنیا بود، آخرین قطرهها چکید و هزاران دست کوچک بر شانهاش نشست و بر موهایش و بر نَم چشمهایش، دستهدسته نور از کنجی به کنجی دوید. درِ تمام تراسهای دنیا بههم خورد و هزاران تکه کاغذ سپید بارید و بویی بین عرق خوشبوی بدن و عطری که سه چهار روز پیش زده باشی، بینیاش را پُر کرد و سیاهی چسبناک غلیظ شبْ به پوستش ماسید.
j
مرا بوسید...
بوی آب میداد و آفتاب...
j
مگر ثانیهای را بیاو گذرانده بود؟ روزها همراهش بود، شبها کنارش و صدایش هم همیشه در گوشش.
j
تنهای تنها، رها در بطن تاریکی.
یک هفته از اتاقم بیرون نیامدم.
j
در غربت، انگار در رختخوابی میخوابی که مال تو نیست و دلت پَر میکشد تا سرت را روی بالش خودت بگذاری.
ladan ch