بریدههایی از کتاب مرد گمشده
۳٫۷
(۹۰)
ناتان همیشه فکر میکرد لیز، هری را فرستاده تا ردیاب ماهوارهای را به او بدهد. دو دکمه. خوبم، خوب نیستم. هر شب بدون توجه به اینکه چهقدر به فشار دادن دکمهٔ دیگر نیاز دارد، همان دکمه را فشار میداد. فکر نمیکرد اصلاً کسی کنترلش کند. هیچکس به این موضوع اشاره هم نکرده بود. اما او در هر حال هر شب همان کلید را فشار میداد، شاید فقط برای خودش. خوبم. همین پیام توسط آنتن به آسمان شب فرستاده میشد. شلیک میشد طرف ماهواره و بعد دوباره تمام راه را برمیگشت تا زمین. ارتباطی با هزاران کیلومتر فاصله. بیرون دفتر ایستاد و السا آن طرف در و برای اولین بار، از وقتی یادش میآمد، احساس تنهایی نمیکرد.
zohreh
حس میکرد برای اولین بار تسلیم شده است. نه ناگهانی و نه کاملاً ارادی، بلکه کمکم و به مرور زمان، فراموش شده بود.
zohreh
آن موقع حال ناتان اصلاً خوب نبود. بعد از مرگ کلی، حس میکرد انگشتهایش میلرزند. مدتها تلاش کرده بود و خسته شده بود. حس میکرد برای اولین بار تسلیم شده است. نه ناگهانی و نه کاملاً ارادی، بلکه کمکم و به مرور زمان، فراموش شده بود.
zohreh
«بهتره من برم.»
السا گفت: «اگه دلت میخواد بمون.»
zohreh
من سالهاست خیلیهاشون رو ندیدم. و شاید بتونن کارم رو فراموش کنن، اما فعلاً این منم که باید کارهای اونها را فراموش کنم.
zohreh
«دستکم یه شانس برای فراموش کردن بهشون بده.»
«من ده سال پیش التماسهام رو کردم. فایدهای نداشت.»
«کسی نمیخواد دوباره التماس کنی. فقط سر راهت باهاشون سلام و احوالپرسی کن. یا یه کم بیشتر. زمان زیادی گذشته.»
«همون آدمها هستن.»
«بعضی آره، بعضی نه.»
zohreh
«هر کاری دلت میخواد بکن. دیگه برام مهم نیست.»
zohreh
در طول سالها، ناتان فهمیده بود کنار آمدن با تنهایی بعد از کمی ماندن در خانه بهمراتب راحتتر میشد. بعد از چند روز، تنهایی تبدیل به روزمرگی میشد و گاهی در پس دردهای کوچکتر ناپدید میشد. نومیدی اولیهاش از تماس با انسانها هم فرق کرده بود. پیشتر همراهی با دیگران باعث آرامش میشد، اما حالا احساسات پیچیدهای را به وجود میآورد که بعدها با اینکه مدتها از رفتنشان گذشته بود، مجبور میشد در تنهاییهایش با آنها دست به گریبان شود. رهایی از این حالت و برگشتن به شرایط عادی هر بار طولانیتر میشد، تازه اگر میشد اسمش را حالت عادی گذاشت.
zohreh
ناتان با خودش فکر کرد، جالب است، مسائل از نزدیک چهقدر میتوانند متفاوت باشند.
zohreh
گاهی، در واقع همیشه، آرزو میکرد جایی برای رفتن داشته باشد.
zohreh
میدانست گاهی انجام بعضی کارها ارزش دارد، هرکاری، حتی اگر آنکار سرک کشیدن بین کشوهای خاک گرفته باشد.
zohreh
میدانست بوب میخواهد سؤالی بپرسد و احساس کرد باید سعی کند جواب بدهد، اما وقتی هیچکدوم کلمهای پیدا نکردند در سکوتی خجالتآور کنار هم نشستند.
zohreh
از سالها پیش یاد گرفته بود بیشتر فکر کند و کمتر حرف بزند، چون کارل دوست نداشت جواب اشتباه بشنود.
zohreh
ناگهان حس کرد دوست ندارد نزدیک هیچکدام از آنها باشد. دلش میخواست تنها باشد، جایی دور از همه.
zohreh
ناتان خیلی زود تصمیم گرفت از خودش دفاع کند، کاری که خیلی وقتها نمیکرد. گاهی دفاع نکردن راحتتر بود.
zohreh
«قشنگه ولی آخرش درست نیست.»
«نه. میدونم. هیچ وقت نتونستم درست از آب درش بیارم.»
«اگه بعد از ده سال نتونستی شاید بهتر باشه فراموشش کنی.»
zohreh
«شاید به خاطر همین بود که رازش رو پیش خودش نگهداشت.»
zohreh
«بابا برای این برنگشت که ناراحت بود.»
zohreh
وقتی آنجا بودند چیزی توی فضا بود. چیزی شبیه احساس گناه و شرایط را سخت کرده بود. نمیدانست چه بگوید، بنابراین حرفی نزد و بوب در نهایت شانههایش را بالا انداخت.
zohreh
«من خوبم.» صدایش لرزید و حرفش را خورد. «خوب میشم.»
zohreh
حجم
۲۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان