بریدههایی از کتاب آمیخته به بوی ادویهها
۴٫۰
(۵۴)
باید بروم جنوب، بروم اهواز. بروم روی پلهای زیاد شهر بایستم و به کارون نگاه کنم و یک دل سیر به صدای حرف زدن عابرهای عربزبانش گوش دهم. وقتی که کامل سیراب شدم، وقتی که بتوانم ــ خیلی زود ــ قاهره و تو را بسپارم به کارون، برگردم تهران و به مرد بگویم: «بدم نمیآید همهچیز را از اول بسازم.»
Toobakiani
من تو را آمیخته به بوی ادویهها بوسیدم
Nino
در هفده سالگی، جوان بودم و عاشق. جنگجو بودم و فکر میکردم وقتی بپرم هوا، هر توپی را گل میکنم.
Nino
من آنجا غرق بودم. غرق موسیقی و شعری که میگفت «پسرم، در زندگی تو زنی است... چشمهایش شکوهمند، دهانش، خوشهٔ انگورِ نقاشیشده، خندههایش، موسیقی و گل.» و او داشت به من نگاه میکرد.
razieh.mazari
عبدالحلیم حافظ با صدای رسا و اندوهناکی تأکید میکند: «یا ولدی... مفقودٌ، مفقود... بصرت، و نجمت کثیراً... لکنی، لم أقرأ أبداً... فنجاناً یشبه فنجانک... لمأعرف أبداً یا ولدی... أحزاناً تشبه أحزانک.» حالا دیگر میدانم چه چیزی میگوید. توی این مدت هزار دفعه گوشش دادهام. کلمه کلمه آن را از بر هستم. «پسرم، ناپدید میشود، ناپدید... طالع بسیار دیدهام و فالهای بسیار خواندهام، ولی... هرگز نخواندهام... فنجانی شبیهِ فنجان تو... و هرگز ندیدهام... اندوهی شبیه اندوه تو.»
orphee786
«ألف نجمة تتوسد عینیک... هزاران ستاره به چشمانت تکیه دارند.»
Hossein Khamoushi
«میدونی وقتی یکی رو دوست داشته باشی، اگه خیلی نگاهش کنی، شبیه او میشی؟»
Hossein Khamoushi
سالهاست یک دفترچه یادداشت دارم که هر وقت برای چیزی دلم تنگ میشود، آن را توی دفتر مینویسم. طی این سالها توی دفتر بارها و بارها نوشتهام «دیدن و شنیدن دوبارهٔ خندهٔ بابا».
Hossein Khamoushi
از همان شب فکر کردم هیچوقت توی زندگیام به کسی زیاد نگاه نکنم.
ahmadi
من توی این کوچهها مرد بزرگی شدهام اما اگر تو مرا برانی، این شهر توی چشمهایم نوانخانهای خواهد بود که فقط به ترحم مرا بزرگ کرده است.
ترنج
نگاهم کرد و گفت: «میدونی وقتی یکی رو دوست داشته باشی، اگه خیلی نگاهش کنی، شبیه او میشی؟»
ترنج
آدمیزاد بدون هیچ درنگی میتواند بفهمد که چه وقت هوا پس است.
ترنج
سالهاست یک دفترچه یادداشت دارم که هر وقت برای چیزی دلم تنگ میشود، آن را توی دفتر مینویسم. طی این سالها توی دفتر بارها و بارها نوشتهام «دیدن و شنیدن دوبارهٔ خندهٔ بابا».
ترنج
هر شهری مال آدمهای آن شهر است. آدمهایی که هر کدام قصههای خودشان را دارند.
محسن
«میدونی وقتی یکی رو دوست داشته باشی، اگه خیلی نگاهش کنی، شبیه او میشی؟»
محسن
در باقی روزهای عمر طولانیاش او آمُختهٔ دریا بود. دریا در جانش نشسته و حتی تا دستهایش هم بالا آمده بود. در تمام رگهای برجستهٔ دستهایش که شبیه گرههای ماهیگیری پخش شدهاند زیر پوست خشن و زبر او. خشونتی که توی تمام اندامش شیهه میکشد به بیرون. هم از ستبری چهارشانهاش و هم از گونههای آفتابسوختهاش که انگار دو گردالی همیشه برافروخته. زندگی مردانه در او رسوخی قدیمی دارد. از همان وقتی که دایی علیخان به وقت دُمدُم سحری نودوشش سال قبل از جا خیزید و سرووضعش را تکاند و گفت اسمش علیدوست باشد، بدنش هم شروع کرد به پس زدن زن بودنش.
mina
نخلها انگار سرشان را بالا گرفتند. توی قلبم انگار صدایی میشنیدم که میگفت هر شهری مال آدمهای آن شهر است. آدمهایی که هر کدام قصههای خودشان را دارند.
mina
جنگ چنگالهای بیمروتی داشت و از همان اول درک میکردم قرار نیست زخمهاش خیلی زود خوب شوند. جنگ پا دراز کرد روی پهنهٔ گرم و دمکردهٔ آبادان
mina
آفتاب قشنگی پایش را دراز کرده بود روی سر شهر و هنوز مانده بود که صدای نیمروزی فیدوس پخش شود توی خانههایمان.
mina
چگونه ادامه بدهم؟ چگونه برای مصر بمیرم اگر تو مرا نخواهی؟ که هر وقت با آن دلهره و تشویش توی آن میدان شلوغ صورتم را پوشاندم و دستهایم را بالا بردم و رگ گردنم زد بیرون و صدایم خشدار و کلفت رسید به آسمان؛ توی قلبم تو بودی حبیبتی. توی قلبم تو بودی که میگفتی برو، نترس و برو. اذهبْ، اذهبْ و لاتخفْ.
محدثه کوهپایی
حجم
۸۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۸۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۵۲,۰۰۰
تومان