بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فراتر از بودن | صفحه ۱۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب فراتر از بودن

بریده‌هایی از کتاب فراتر از بودن

امتیاز:
۳.۸از ۴۷ رأی
۳٫۸
(۴۷)
زندگی در دنیای پُست مدرن که با سرعت سرسام‌آوری به ناکجاآباد در شتاب است، روح خستهٔ انسان امروزین را همچون کاغذ باطله‌ای مچاله می‌کند، اما بوبن می‌خواهد از «باطله شدن» بپرهیزد و با رسن «اعتقاد» خود را به بالا بکشاند: «فقط می‌دانم زندگی در دنیایی که به آن اعتقاد ندارم، غیرممکن است». این گریز را نه تنها در آثار، بلکه عملا در زندگی شخصی‌اش نیز شاهدیم؛ زندگی در شهری کوچک در ایالت بروتنی و هیچ‌گاه از آن پا به بیرون نگذاشتن؛ نه اسیر وب سایت‌های تبلیغاتی بنگاه‌های انتشاراتی ریز و درشت می‌شود و نه موفقیت‌اش را در مجلات معتبر ادبی جار می‌زند. او می‌خواهد باشد و در سرزمینی به وسعت برگهٔ کاغذی برای نوشتن، آزادانه نفس بکشد:
:)
«حقیقت همچون آینه‌ای بود در ازل که بر زمین افتاد و آدمیان هر کدام به قدر خویش از آن برداشتند.»
:)
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمی‌تواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمی‌تواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه می‌کند و بی‌صدا می‌ماند و به ندرت برایش واقعه‌ای اتفاق می‌افتد.
:)
بیماری هیچ وقت علت نیست، بلکه پاسخ است... پاسخی ناچیز به درد، به رنج، به بی‌کسی... و نیز می‌دانم که بدبختی مانند یک میراث از یک نسل به نسلی دیگر می‌رسد، و بعد فقط یک نفر برای بلعیدن تمام آن کافی است.
:)
دنیا مملو از جنایت است، زیرا در دستان کسانی است که پیش از هر کس خود را به قتل رسانده‌اند و اتکاء به نفس و آزادی‌شان را در خود خفه کرده‌اند.
:)
«بدی از همان ابتدا، چیز عجیبی از خود نشان نمی‌دهد، بلکه همیشه با ملایمت و بی‌سر و صدا آغاز می‌شود. در واقع می‌توان گفت فروتنانه آغاز می‌گردد و خود را در فضای زمانی که در آن قرار دارد جای می‌دهد؛ درست مانند آبی که زیر در جاری می‌شود. ابتدا فقط در حد یک رطوبت است و زمانی که این رطوبت به سیل تبدیل می‌شود، دیگر خیلی دیر شده است.»
:)
لذت و بهره‌مند شدن همیشه با بهایی سنگین به دست می‌آیند، اما شادی جاودان، تنها با شجاعتی جاودان به دست می‌آید.
:)
در عمق هر زندگی چیزی وحشت آور، سنگین و سخت وجود دارد؛ چیزی شبیه به یک رسوب، یا یک لکه. در حقیقت، رسوب یا لکه‌ای از غم... به جز قدیس‌ها، همهٔ ما انسان‌ها و در واقع همه ما موجودات زنده به بیماری غم گرفتار هستیم.
:)
هنگامی که انسان رابطه‌ای را آغاز می‌کند، حالا می‌خواهد هر رابطه‌ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن می‌داند؛ کافی است شخصی را که از کنارمان می‌گذرد ببینیم و به شیوهٔ سفر روحی‌اش نظری بیاندازیم، آن وقت همه چیز را در موردش حدس می‌زنیم. گذشته، حال و آیندهٔ هر رابطه‌ای از همان لحظهٔ اول مشخص است.
:)
به نظر من ما انسان‌ها بر روی کرهٔ زمین زندگی نمی‌کنیم، بلکه سرزمین واقعی ما، قلب کسانی است که به آن‌ها علاقه داریم.
:)
یک منطقه برای یک قلب، وسعت زیادی دارد، در حالی که تمام عرض سرزمین من بیست و یک سانتی متر و طول آن بیست و نه سانتی متر است؛ تمام مساحت یک صفحه کاغذ سفید...
:)
امروز صبح از خود می‌پرسیدم که من به چه چیزی نیاز دارم؟ شاید به سکوت؛ سکوتی که به ساحلی شنی می‌ماند و در قلب آن، تمام سخن‌ها و موسیقی‌ها می‌تپند؛ پس می‌نویسم تا به این سکوت دست یابم.
:)
با گذشت زمان، بسیاری از انسان‌ها دست از کوشش خود بر می‌دارند. آن‌ها وجود خود را گم می‌کنند و تنها به دنبال واقعیت‌های تلخ و خشن می‌روند.
:)
هیچ‌کس زندگی ساده‌ای ندارد... همین امر سادهٔ زنده ماندن، ما را به سوی سخت‌ترین‌ها پیش می‌برد. زندگی معقول نیست و نمی‌توان آن را سال‌ها به صورت یک طرح معماری ساده یا چیزی آرام انگاشت. زندگی قابل پیش‌بینی و مسالمت‌آمیز نیست. زندگی در وجود ماست. داستان اشتیاق است که ما را به اندوه و دوگانگی محکوم می‌کند.
:)
«ما نمی‌توانیم کسی را دوست بداریم، بی‌این که بی‌اختیار بخواهیم او را در قلب خود جای دهیم؛ حال آن که بودن، یعنی هدیه دادن قلب‌مان به آن‌ها که دوست‌شان داریم، بی‌آن که آن‌ها را به سوی خود فرا خوانیم؛ پس چگونه می‌توان قلبی را تا ابد هدیه کرد؟»
:)
برای بیان عشق همواره نیازی به واژه‌های عاشقانه نیست، بلکه زیر و بم و اشک و لبخند لازم است.
:)
ما زنده‌ها در مقابل مبحث مرگ، شاگردان خیلی بدی هستیم. روزها، هفته‌ها و ماه‌ها می‌گذرد و آن درس هنوز بر روی تختهٔ سیاه باقی است.
:)
چرا که عشق حقیقی، ذکاوت جسمانی و تجربهٔ آزادی، جز قلبی تپنده و پروازکنان، چیزی در ما نمی‌سازد.
:)
صدایت را با حس لامسه، بیش از هر حس دیگری لمس می‌کردم. صدایت خیلی زودتر از کلمه‌هایی که می‌خواست ادا شود با من سخن می‌گفت. صدایت مطلبی پرارزش و استثنایی را برایم به ارمغان می‌آورد. زندگی ادامه می‌یابد و مانند خندهٔ تو هیچ‌گاه پایان نمی‌پذیرد، مانند صدای تو در زمان حیاتت، ه حتی در سکوت هم برای من قابل لمس است.
:)
می‌گویند چشم‌ها و زبان، بیش از سایر اعضا با روح در ارتباط هستند. نمی‌دانم که آیا این حرف حقیقت دارد یا خیر، اما آن چه می‌دانم این است که مرگ مانند دزدی که به گنجی می‌رسد، ولع دارد و با شتاب هر چه تمام‌تر، آن را می‌بلعد و در یک هزارم ثانیه چشم‌ها تهی می‌شوند و زبان خاموش، و این یعنی پایان، پایان، پایان...
:)

حجم

۵۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۹۰ صفحه

حجم

۵۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۹۰ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰
۵۰%
تومان