بریدههایی از کتاب داستان اسفانگیز یک صعود تبهکارانه به صحنهگردانی سرپرسی لورن و شرکا
۱٫۷
(۳)
جمعیت راه باز میکند و رضاخان روی سکو میرود. مرد نظامی تمثال امام حسین را به رضاخان میدهد. او تمثال را میبوسد. مرد نظامی تمثال را روی سینهٔ او نصب میکند. سپس شمشیر را به او میدهد. رضاخان شمشیر را مانند طفلی روی دست میگیرد تا جمعیت آن را ببینند. آن را به طرفین میچرخاند تا همه ببینند. صدای همهمهٔ جمعیت بلند میشود.
مرد نظامی: [با شور بسیار مردم را تهییج میکند] یا حسین! یا حسین!
جمعیت که هنوز دو دل است و نمیداند چه عکسالعملی باید نشان دهد بعد از اندک زمانی همراه میشود و شعار «یا حسین» سر میدهد. هر کسی سعی میکند به گاری نزدیک شود و شمشیر، تمثال یا دست رضاخان را لمس کند.
غلام رضا
آژان دوم: به دلیل عدم رعایت شعایر اسلامی. تو کشوری که واسه حضرت اشرف تمثال مبارک و شمشیر حسینی میفرستن تو پشتبند محرم عرق میفروشی ارمنیِ کافر؟
آژان دوم به دست ژرژ دستبند میزند.
تاریکی.
غلام رضا
ژرژ: [نمیداند چه بگوید] اعلیحضرت... عکسش رو من... من... برمیدارم به جاش عکس سردارسپه رو میزنم... میزنم تا همین امشب...
آژان دوم : دروغگوی بد ارمنی کافر! [لیوانی از روی بار برمیدارد و میکوبد وسط قاب احمدشاه. مشتریها ترسیده. میخواهند خارج شوند] هیچکس حق نداره بره بیرون. ببینم شما لامصبا تو محرم دارین زهرماری کوفت میکنین؟
یکی از مشتریها: قربان محرم که تموم شده.
آژان دوم: خفهشو بیشرف. منتظری محرم تموم شه جلدی بیای اینجا نجسی بخوری؟ [رو به ژرژ] تو خجالت نمیکشی اصلاً داری نجسی میفروشی؟
ژرژ: قربان من ارمنیم. مجوز دارم.
آژان اول: دولت بهت مجوز داده، تو خودت حیا نداری وایسی چند روز از محرم بگذره هان؟
ژرژ: من نمیدونستم واقعاً...
آژان دوم میرود پشت دخل و شروع میکند به شکستن بطریهای عرق. آژان اول هم وسایل مغازه را خُرد و خاکشیر میکند. التماسهای ژرژ کارساز نیست. مشتریها یکی پس از دیگری از کافه درمیروند.
آژان اول: یالا جُل و پلاست رو جمع کن بریم نظمیه.
ژرژ: واسه چی آخه؟ من که کاری نکردم؟
غلام رضا
ب: کافه ژرژ در لالهزار. موسیقی ملایم ارمنی از گرامافون پخش میشود. چند میز و صندلی در کافه قرار دارد. فضای کافه کدر، دمغ و کمنور است. چند نفری در کافه نشستهاند و دارند میخورند و مینوشند. ژرژ صاحب کافه پشت بار است. پشت سرش رو دیوار عکس قابشدهٔ احمدشاه دیده میشود. پس از لحظاتی صدای دینگ بالای در میآید. دو آژان نظمیه وارد میشوند. بدون اینکه حرفی بزنند کافه و مشتریان را برانداز میکنند. ژرژ از ترس ایستاده و منتظر اوامر آژانهاست. آژانها به طرف ژرژ میروند و جلوی بار میایستند.
ژرژ: [ترسیده] سلام آقایون در خدمت هستم. چی میل میکنید تقدیم کنم؟
آژان اول: ببینم چرا تو کافهت عکس حضرت اشرف نیست، هان؟
ژرژ: بله بله اتفاقاً تو فکرش بودم تهیه کنم بزنم به دیوار. تا فردا حتماً این کار رو انجام میدم.
آژان اول: تا فردا، هان؟
ژرژ: بله... اِ... ب... [زبانش بند آمده] یعنی اصلاً تا همین شب آماده میشه.
آژان دوم: بعد بینم اصلاً تو چرا عکس این احمدعلاف رو زدی تو خرابشدهت؟
غلام رضا
مردی که به نظر میرسد مست است میرود روی تختِ حوض و به شبیه فتحعلیشاه و دو خواجه شاباش میدهد. او اسکناسها را در دهان آنها میگذارد و بعد همراه آنها شروع میکند به رقصیدن.
با روسیه جنگیدم.
نه یک سال، نه دو سال، نه پنج سال، ده سال.
تا دل سنگ کاترین نرم بشه، نرم بشه، نرم بشه...
رقص مرد مست و بازیگران تند میشود و آنها به شکل مسخرهای شلنگ تخته میاندازند.
نشد نشد بیفتم تو آغوش کاترین جونم.
شاه شاهانم من، شاه ایرانم من.
از عقل و مخ آزادم من.
در حالی که رقص هر لحظه تندتر و مضحکتر میشود ناگهان تخته میشکند و چهار نفری تو حوض میافتند. رضاخان از ترس از جا میپرد. نظامیان اطرافش اسلحه میکشند.
تاریکی.
غلام رضا
رضاخان در حالی که چمدانی در دست دارد وارد صحنه میشود. پشت سر او سرتیپ جانمحمدخان، محمد درگاهی و امیراقتدار محمود انصاری هستند. تختِخواب احمدشاه پایین میآید و روی زمین قرار میگیرد. محمود انصاری کاغذ و خودنویسی را به زور میدهد دست احمدشاه. احمدشاه ترسیده چیزی روی کاغذ تندتند مینویسد، امضا میکند و میدهد به محمود انصاری. او هم کاغذ را به رضاخان میدهد. سپس هر سه همراه رضاخان لباسخوابِ احمدشاه را از تنش میکَنند و لباسی را که شامل یک پیراهن، یک دست کت و شلوار دستدوز پاریسی است تن او میکنند. یک کلاه شاپو هم سرش میگذارند و یک عصا به دستش میدهند. چمدان را میدهند دست احمدشاه. او هم که چارهای نمیبیند حرکت میکند. پشت سرش هر سه نفر همراه رضاخان نیز حرکت میکنند و همگی از صحنه خارج میشوند. رضاخان تنها در صحنه میماند. کاغذ را میخواند.
رضاخان: «چون برای خدمت مهم ریاستالوزرا وجود یک نفر شخص کافی لایقی لازم بود لهذا جناب اشرف سردارسپه را که کمال مرحمت و اعتماد و اطمینان را به ایشان داریم به ریاستالوزرایی منصوب و برقرار نمودیم که مشغول انجام این خدمت مهم باشند.» شانزدهم ربیعالاول ۱۳۴۲. شاه. [روی تخت مینشیند، پاهایش را دراز میکند و به پشتی تخت تکیه میدهد]
غلام رضا
حجم
۱۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
حجم
۱۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
قیمت:
۱۷,۳۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد