بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ما که کاری نمی کنیم! | صفحه ۳۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ما که کاری نمی کنیم!

بریده‌هایی از کتاب ما که کاری نمی کنیم!

انتشارات:انتشارات آرنا
امتیاز:
۴.۲از ۹۰ رأی
۴٫۲
(۹۰)
و هرگز نگو غم انگیزتراز موی سپید پدر در این جهان دیده ای!...
parisa,
و من سالها قبل، تمام سهمم را از دنیا از لبخند مادربزرگ گرفته ام...
parisa,
او جناب خان است ...که هر شب در رویای پرواز به من میخندد! م
parisa,
...هر شب!...هر بامداد که جغدی بر شاخه ای زل میزند به ماه، من تا عمق چشم های خالی سقوط میکنم ...
parisa,
اما حرف هایم را از بر نمی کنم!... حرف باید خودش بیاید...
parisa,
چیزی کم است!... بله! باید لبخند هم بزنم... من به جای تمام دختران همسایه میخندم... من به جای تمام دختران شهرمان میخندم... من به جای تمام دختران و عروسک های گریانشان میخندم!...من به جای تمام پسران شهرمان میخندم...
azita_hoseinzehi
امشب سکوت کرده ام تا بشنوم... امشب خالی شده ام تا خودم انتخاب کنم با چه چیز پر شوم...
:)
ما که کاری نمیکنیم! لطفا تو بیا و فقط بگو...
:)
آسمان را پشت پنجره کشیده ام، بیا ببین... دردی مرا به بند کشیده است، بیا ببین... چه باقی مانده است ازاین دیار؟ بیا ببین... رنجی ست در چشمان ما، بیا ببین... خسته ام! خسته از شعر و باران، بیا ببین... کفش هایم خیسِ رفتنند بیا ببین... نان و نام را داده ایم از دست، بیا ببین... دار و نداری نمانده باقی، بیا ببین... سیل آمد، جنگ شد، طوفان آمد، بیا ببین... خان ها آمدند و ما به خود نیامدیم! بیا ببین... درد و بلا آمد و رفت، بیا ببین... جناب خان سالهاست که مانده است، بیا ببین... خسته ایم، چرا تمام نمیشویم پس؟! بیا بگو... مرده ایم، اما رنج میکشیم هنوز! بیا ببین...
:)
چیزی نگو هی رفیق جان!... دلم برای صدایت تنگ شده است...اما تو چیزی نگو!... شک میکنند به عقل هایمان، اگر هنوز هم بگوییم و بخندیم...
:)
رفقا! لطفا من در جهانی پر از سکوت هستم... من در جهانی پراز سؤال هستم... در این میان احساس میکنم نیروهایی مرا به جهاتی هدایت میکنند... افسوس که اعتماد و تشخیص راه برایم دشوار است... رفقا! لطفا دست راستتان را بالا بیاورید...
:)
شما با آدم های خوب زندگیتان خوب باشید...
:)
و من چه قدر دیر فهمیدم چه کسانی را دوست دارم!
:)
و من با وجود تمام این سنگینی خودم هستم...
:)
به هر حال خدا بهتر میداند...
:)
دنیا هر چه زور زد نتوانست به او بفهماند که باید بی خیال باشد... باز هم چایش سرد شد...
:)
شاید باید گاهی تمام افکار درون سرمان را بیرون بریزیم! باید تمام درونیاتمان را بالا بیاوریم... تا خالی شویم، خالی و سبک... آنقدر که بتوانیم ساعت ها بخندیم... آنقدر که یادمان بیاید چه طور باید زندگی کرد... چون من بیست و چند سال است که یادم نیامده است! ما باید بتوانیم شبی قبل از تابیدن ماه، خانه هایمان را روشن کنیم...
:)
تو را دیده ام ... بارها ... و هر بار مثل همیشه!... فرق زیادی نکرده ای!... تو هنوز با همان چشمانی که دریچهٔ خیال منست، شب ها رویا میبینی...
بهار
من میدانم، من فهمیده ام که هیچ چیز بدی وجود ندارد، اما چیزهای ناراحت کنندهٔ بسیاری وجود دارند چیز بدی وجود ندارد، زیرا حقیقت این است که حقیقت تمام آن چیزی نیست که ما می بینیم و میپنداریم...
بهار
هر وقت کسی در مورد خوبی، نیکی، پاکی حرف میزند، اشک در چشمانم حلقه میزند... هر وقت کسی در مورد عالم هستی صحبت میکند، چیزهایی برایم آشکار میشود و انگار قلبم بزرگتر میشود... اما بعضی سوال ها را فقط باید از خودش پرسید بعضی چیزها فقط بین خود انسان هست و خدا او تنها کسی ست که میتواند پاسخ دهد اوتنها کسی ست که میتواند حالی ام کند
بهار

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۴۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
رایگان