بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب صلح در وقت اضافه | طاقچه
۳٫۳
(۲۴۳)
ولی منو می‌برد به روزای قبل جنگ. روزای جنگی‌بازی تو کوچه پس کوچه های بوشهر. از صبح تا شب تو گیم نت‌ها ول چرخیدن. روزای الکی تیر زدن. الکی مُردن
farnaz Pursmaily
همیشه اینکه در نهایت چه کسی مرا می‌کُشد برایم مهم بود. اینکه یک نفر غریبه بخواهد تصمیمی به این مهمی برایم بگیرد که پایان دهد به من و یکباره اینقدر خودمانی و صمیمی شود.
farnaz Pursmaily
با کلماتی‌که نمی‌فهمیدم و آنقدر برایم غریبه بود که تشخیص نمی‌دادم چه زبانی‌ست.. اورکتش را پرت کردم توی صورتش: «بگیرش مال خودت. حرف زدنت هم مثل این جنگه. بی‌معنی»
Hope🤗
اصلا تیر اسلحه چه کسی در تن دیگری فرو رفته. چطور می‌شود یک تیر زوزه‌کشان و سوزان بگذرد از پوست وگوشت و استخوان و آدم‌هایی را که پیش از آن همدیگر را نمی‌شناختند، در چیزی اینقدر خصوصی، اینقدر سرنوشت‌ساز، یکی سازد.
فاطمه ملکی
گاهی همین‌طور بود ما بی‌آنکه بدانیم دشمن کیست حمله می‌کردیم. یعنی از زمانی‌که جنگ آنقدر بالا گرفت که کشورها مرز خودشان را جوری فتح می‌کردند که مرز دشمن را، دیگر کمتر ارتشی می‌دانست جبهه‌ی روبرویش از کدام کشور است. متحد و متفقی وجود نداشت. پیروزی هم. می‌خواهم بگویم، تنها راه زنده ماندن جنگیدن شده بود.
حامی
سکوت کرده بود و حرکات من را به دقت نگاه می‌کرد. صدایم برگشت: «درود فرمانده» «بسم الله الرحمن الرحیم» «میدان به فرمان. به‌جای خود، بایست. هر یگان از جلو، از راست، نظام.» «میدان خبردار» «خب اینجا باید تلاوت قرآن داشته باشیم. حالا هر چی. انجیل یا تورات شما. یا کمونیستی؟ در هر حال» «میدان آزاد. به جای خود» اسلحه‌ام را مقداری جلوتر بردم طوری‌که قنداقش سرجایش ثابت بماند، پاهایم را به اندازه عرض شانه باز کردم و داد زدم: «الله» و بعد به حالت قبلی برگشتم. از گوشه‌ی سنگر یک چوب لخت برداشته و گیر دادم به درزِ دو کیسه‌ی شن، روبروی ورودی سنگر. «یگان‌های مسلح، به پرچم، پیش، فنگ» اسلحه‌ام را آوردم جلوی صورتم، سرم را بسمت پرچم گرفتم و آرام گفتم:
شب‌ناز شمس
شبیه نگاه خودم بود وقتی که توی سنگر به آیینه‌ی زنگ زده دقیق می شدم که تیغ ریشم را بزند نه کل صورتم را.
shabnam
ولی منو می‌برد به روزای قبل جنگ. روزای جنگی‌بازی تو کوچه پس کوچه های بوشهر. از صبح تا شب تو گیم نت‌ها ول چرخیدن. روزای الکی تیر زدن. الکی مُردن.»
shabnam
شب را تا صبح بیدار ماندم و چشم دوختم به دشتِ پوشیده از برف که سفیدی‌اش کمی دورتر در سیاهی شب رنگ کدری به خود می‌گرفت. اسیر را نشانده بودم در قسمت بی سقف سنگر. نمی‌خواستم تنها باشم! و برف همچنان می‌بارید. سکوت بود و سکوت. و تنها صدایی که می‌آمد زوزه‌ی گرگی بود یا سگی و یا شغالی. همه‌شان یک جور زوزه می‌کشند. گرگ کمی با ابهت‌تر. سگ متین تر و شغال سخیفانه‌تر! برف روی مژه‌هایم می‌نشست اما پلک نمی‌زدم. در هر پلک زدنی ممکن بود تیری نشانه رود روی پیشانی‌ام. سرما پاهایم را به زمین خشک کرده بود. انگشتم اما، با هر تپش قلبم ـ که فکر می‌کردم آخرین است ـ روی ماشه می‌لرزید. اسیر به نظر نمی‌آمد سردش باشد با این که اورکتش تن من بود و با پیراهن معمولی سربازیش نشسته بود. و من هرم گرمای بدنش را به وضوح حس می‌کردم. بی آنکه چشم از تاریکی بردارم کمی نزدیک‌تر شدم به او. جوری که نه پشتم به دشت باشد و نه به اسیر. تا صبح برف بارید و من پلک نزدم و زنده ماندم.
یلدا دوستی

حجم

۰

حجم

۰

صفحه قبل
۱
صفحه بعد