کتاب خوشبختی در بعدازظهرها
۳٫۰
(۱)
غصههایم از وزن خودم سنگینتر است.
مرتضی ش.
دلش ضعف میرفت از گرسنگی، سپس یادش میافتاد که چیزی نخورده، چون چند گاهی بود که نهارها مزهای نداشت، همهٔ مزهها در شامهای دوتاییشان بود. شامها مهر دیگری داشت.
مرتضی ش.
دلش هوای موسیقی میکرد و آن روزها به موسیقی شاد گوش میداد. آهنگها دو گروه بودند؛ پیش از عشق، پس از عشق. نمیخواست موسیقی غم دار گوش کند. دیگر دورهٔ آن بود که پس از سالها، آفتاب به خانهاش بتابد و نهال امید در زندگیاش ببالد.
مرتضی ش.
چرا چیزی نمیگویی، هرگاه که به سودت نیست، پاسخی نمیدهی، خاموشی. وگرنه من تو را خوب میشناسم که بسیار بلبلزبانی.
مرتضی ش.
شیرین بود، چشمهای نافذ، مژههای بلند، بینی کوچک سر بالا، گونههای برجسته و لب با رژ سرخ روشن و دندانهایی ردیف، نقصی در صورتش نمیدیدی و چقدر آرزو میکردی در رفتارهایش هم نقصی نباشد.
مرتضی ش.
روزی که دیدمت، میخواستم همه عمر کنارت باشم. مادر بچههایت شوم، زندگیات را جمع و جور کنم. به زندگی رسیدگی کنم. زمستانها سوپ برایت بپزم و شال گردنت را هنگام بیرون رفتنت از خانه سِفت برایت بپیچم و به رسم زنان دستی روی کتت بکشم و گردی نامرئی را بتکانم و بگویم: «زود برگرد و منتظرت هستم».
مرتضی ش.
و تو مردی بشوی که همیشه میخواستم، مقتدر، مردی که میشنود، میبیند و تحلیل میکند. مردی که درایت دارد و میسنجد آن قدر قوی است که میتواند به جای من هم سختی بکشد و مرا فقط در امنیت نگه دارد
مرتضی ش.
انگار جهان در دل تو چکیده شده و کاش من هم در دلت جایی داشتم، کاش من هم فضایی در دلت داشتم، فضایی که متعلق به من بود، جایی که جای هیچکس جز من نبود و جای امن من بود.
مرتضی ش.
در درونم از خودم میپرسم: چرا همیشه ما زنها لحظهلحظهٔ خاطرات را ثبت و ضبط میکنیم و شما مردان هیچگاه هیچ خاطرهای ندارید، هیچ تاریخی را حفظ نیستید و هیچچیز آنچنان برایتان اهمیت ندارد.
مرتضی ش.
دست راستش را روی انگشت چپش کشید و جای خالی حلقه را حس کرد و هنگامی که دخترها از پیوندشان به مردهایشان میگفتند، بغض گلویش را فشرد و از پیش آنها برخاست، رفت سوی ایوان، در را باز کرد و در هوای بارانی ایستاد، نفس عمیقی کشید و دستی به شکمش که صاف بود و خالی از بچه، در حالی که دو تا از دوستانش باردار بودند و با شکمهای بَر آمده از عشق، مادر شدنشان را به همه آگاهی میدادند. او هم همه آن زیباییهای زندگی یک زن را میخواست ولی تا به آن روز به مرد خودش بر نخورده بود. یکباره دلش لرزید، چشمهایش را بست، مانند همهٔ این ماههای آخر که بسیار از درون تهی بود، دعا کرد برای خودش، برای اینکه زودتر سوار اسب سفیدش، از راه برسد تا بتواند در آغوش مردانهاش از زن بودنش لذت ببرد و هر آنچه که طبیعت زنانهاش جستجو میکند را به دست آورد و از خداوند جهان که همه چیز را جفت آفریده بود خواست و با همهٔ تن و جانش برای خودش آرزوکرد. خواست و داده شد. این بار معجزه برایش رخ داد.
مرتضی ش.
حجم
۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
حجم
۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان