بریدههایی از کتاب گسست
۴٫۶
(۵)
حالا گفته بود "یه چیزی بخون." و این یعنی چیزی خواستن. و پیش فرض خواستن، دوست داشتن است. آدم از کسی که هیچ احساسی به او ندارد، چیزی طلب نمیکند.
Sepehrsoleyman
میشود در مرداب زیست و گل نیلوفر بود. میشود همه ناملایمات را تاب آورد و همچنان به زیبایی نیلوفر ماند. اصلا زیبایی نیلوفر در مرداب است که معنا پیدا میکند.
نه فقط نیلوفر، همه چیز در این جهان در تقابل است که لمس میشود: آسایش در تقابل با خستگی درک میشود. شادی در تقابل با غم و لذت در تقابل با رنج و خوشبختی در تقابل با بدبختی و وصال در تقابل با فراق... البته عقل آدم هیچ وقت قد نمیدهد که اصل کاری کدام است؟ قرار است ما غم را در تقابل با شادی بشناسیم یا شادی را در تقابل با غم؟ کدام قرار است در خدمت درک دیگری باشد؟ کدام طرف ماجرا کانون زندگی ما است؟
Ghazalsdi
. آدم هزار بار هم که بداند اساس جهان بر نیستی است و خوشبختی دمی است، استثنایی است خلاف قاعده و زودگذر، باز هم تا بوی مرگ را مستقیما زیر بینیاش حس نکند نمیفهمد "زندگی همین دم است" یعنی چه؟!
Sepehrsoleyman
همیشه بین دو روح عاشق فاصلهای هست. همیشه حفرهای بزرگ خالی میماند بین آن دو جانی که عشق را به نهایت میرسانند. برای آن حفره خالی، برای آن منطقه ورود ممنوع هر آدمی، برای آن فاصلهای که بین ما میماند، بین من و تو، هیچ کاری از دست و دل عاشق ما بر نمیآید. عاشقترین آدمها هم در آن عمیقترین لایههای دلشان تنهایند. ما همگی تنهاییم به یک دلیل قطعی: چون تنها میمیریم. عشق ما عصیانی است علیه مرگ، اما حقیقت تلخ آن است که حتی عشق، ما را از مرگ نجات نمیدهد. عشق شاید ترسهایمان را بگیرد و به ما جسارت مردن بدهد اما هنوز، همچنان و همیشه به وقت مردن، ما تنها میمیریم. حتی اگر در آغوش یکدیگر بمیریم، باز هم با ناشناخته ترین هویت خود، در یک تنهایی مطلق روبرو میشویم: با مرگ!
Ghazalsdi
این شرقیها همه چیزشان حساب و کتاب دارد. همان جایی که آدم میرود خدمتی کاملا جسمانی دریافت کند، معنویت فضاست که او را تحت تاثیر قرار میدهد. هستی روی تخت دراز کشیده بود و ماسور فقط با بدن او کار داشت. فضا تاریک بود و حتی نیلوفر آبی هم دیگر به چشم نمیآمد. فقط هستی بود و لمس دستهایی مهربان بر شانهها، کمر، بازو، ران و ساق پا و کف پا و موسیقی آهسته ذن...ظاهر کار تنانه بود اما نتیجه کار رهایی روح او بود. هستی شیفتهٔ موقعیتهایی بود که شکاف کلیشهای بین جسم و جان پر میشد. فضاهایی که به آدم یادآوری میکرد تو یک ابر پراکنده در زمان و مکان نیستی
Ghazalsdi
فهمید در همه این دنیا، چیزی نیست که ما خودمان بهدستآورده باشیم. رد هرچیزی را بگیری، به نوعی به ما دادهشده و به آنچه که به ما عطا میشود، افتخار کردن مسخره است، همچنانکه بسیاری اوقات شرمنده شدن و احساس گناه داشتن!!
Ghazalsdi
یک بار از محمد پرسیده بود:
_ تو که این همه لابه لای ادیان و عرفان و مکاتب و حکمتها غوطه خوردی، بزرگ ترین حکمتی که بهش رسیدی چیه؟
محمد جواب داده بود:
_ هستی پیچیده است. ماجرای آدمها پیچیدهترین بخش هستی. این مهمترین چیزیه که یاد گرفتم. موضوع ساده نیست. هر مدل ساده نگاه کردن به دنیا و هر مدل اظهارنظر قاطعانه درباره دنیا و آدمها، ناشی از خامیه.
Ghazalsdi
هستی صفحه آخر را گشود:
"زن، از آن رو که زن است باید زندگی ببخشد و زندگی را پاس بدارد. زن از آن رو که زن است باید خود را به کمال برساند و در حق کسی مادری کند. زنانگی کامل نمیشود مگر آنکه زن از زندگی دیگری محافظت کند، زنانگی کامل نمیشود مگر آنکه زن مادر شود. زن خوب میپذیرد. آغوشش به روی جهان گشوده است و گنجایش خوبی دارد برای پذیرفتن اما او هم تا جایی میتواند پذیرد، از یک جایی به بعد میخواهد هرآنچه در وجودش ذخیره شده را به دنیا پس دهد. درست همین وقت است که بیقرار داشتن کودکی میشود. همین وقت است که بیتاب میشود چیزی از خود به دنیا ببخشد؛ زندگی را. آدمیدیگر را. اگر مردان فرزند میآورند تا به وقت مرگ خیالشان راحت باشد تمام نمیشوند و نام و نشانی از ایشان باقی میماند، زنان میزایند تا بدهی خود را به دنیا ادا کنند. از همینرو تا وقتی نزاییدهاند، خود را بدهکار جهان میدانند. حتی آن زنانی که هرگز کودکی نمیزایند، باید به طریقی مادری را در حق کسی تمام کنند تا آرام بگیرند.
Sepehrsoleyman
مرگ درست مثل خدا، در همه لحظاتی که نیست، حضورش سنگینتر است.
Sepehrsoleyman
حالا گفته بود "یه چیزی بخون." و این یعنی چیزی خواستن. و پی
Sepehrsoleyman
حجم
۲۹۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
حجم
۲۹۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان