کتاب خانم کارکوب
۴٫۷
(۱۷)
خواندن نظراتدر این یکی دو سالی که به آبادان رفت و آمد میکردم، سه تا چادر عوض کرده بودم. از بس با ترکشهای ریز و درشت میسوختند و پاره میشدند.
آر-طاقچه
مامانجون، شما امانت خدایید. در ضمن مگه رضا به لبنان رفت که تو حالا ناراحتی؟ فقط یه پیشنهاد بهش شده بود. اگه من بگم بچههام شهید بشوند، یعنی نمیتونم نگهدار امانت خدا باشم. مثل کسی میمونه که اگه یه بچهٔ مریض یا بدی داشته باشه، دعا میکنه خدایا یا خوبش کن و یا ببرش، خسته شدم! مگه من ازتون خسته شدم که دعا کنم شهید بشید؟ تا اونجا که تونستم امانت خدا رو نگهداری کردم.
جمال تکیهزده به دیوار نشسته و دستانش را بر زانوان گذاشته بود. با چشمان خمارش به من نگاه میکرد:
- فردای قیامت اگه بیبی فاطمه زهرا (س)، بیبی زینب (س) بگن پنج تا پسر داشتی، زورت اومد یکیشون رو در راه خدا بدی، چه جوابی بهشون میدی؟
با شنیدن این جمله قلبم فروریخت و زبانم قفل شد.
maryhzd
چهل روز گذشت و مأمنم، قبور بچههای شهیدم شده بود. وقتی از مزارشان برمیگشتم دیگر نای حرفزدن هم نداشتم. دراز میکشیدم. بهظاهر چشمانم را میبستم، اما درواقع پشت پلکهایم خاطرات بچهها زنده میشد و چشمانم در حسرت دیدارشان بهنرمی میگریست. دلتنگشان شده بودم، هرچند میدانستم آنها امانتی بودند که خداوند پسگرفته بود.
maryhzd
اثر شستن لباسها و پتوهای آلوده به مواد شیمیایی رزمندگان، دچار بیماری پوستی شده بودم. به همین دلیل دکتر غدغن کرده بود که به آبادان بروم؛ اما با دلتنگیام چه باید میکردم؟ گاهی دل به دریا میزدم و میرفتم تا چند روزی در میان خاطرات بچههایم و خانهای که ذره ذره بزرگ شدنشان را در آن دیده بودم، زندگی کنم.
آنجا که خانهٔ محبت و خاطرات بود، خانهای که بوی بچههایم را درون فضایش حس میکردم، جایی که خاطرات ریزودرشت را در خود نگه داشته بود و حالا حمیده و شوهرش امیر در آن زندگی میکردند. وقتی هم میرفتم، خیلی زود از نبودن بچهها، خلیل، جلیل، محمدرضا، منصور و... دلم میگرفت.
یک روز از رسیدن من و دخترانم رؤیا و زهره به
کاربر ۱۴۷۵۷۹۵
جمال سرش را تکان داد: «مامان، رؤیا حالا بچهست. بهقول رفیقم ظریفیان، جنگ بعدِ بیست سال اثر خودش رو روی آدما نشون میده. یا دیوونه میکنه یا منزوی، یا کر میکنه و یا روانی و عصبی.»
گُم
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
صفحه قبل
۱
صفحه بعد