بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وزارت درد | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب وزارت درد

بریده‌هایی از کتاب وزارت درد

انتشارات:نشر نو
امتیاز:
۳.۴از ۴۷ رأی
۳٫۴
(۴۷)
آتش عشقش به‌آرامی، به‌طور نامحسوس و بدون دلیل خاصی خاموش شده بود. گوران نهایت تلاشش را کرد. برای آن که هیجان به سراغش بیاید و ضربان نبضش را تند کند هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام داد؛ باور نمی‌کرد که عشق همین‌طوری بی‌خود و بی‌جهت از میان برود. اما کم‌کم حس تحقیر شدن جایگزین احساسی شد که به من داشت. شاید من هم همین حس را داشته باشم؛ شاید این حس در درونم نهفته بود. مشکل بتوانیم خطوط گسل‌های وجود خود را بیابیم و فسادی را که به رگ‌وپی‌هایمان راه می‌یابد احساس کنیم.
Violette
این قضیه زمان همه زخم‌ها را مرهم می‌گذارد چه مزخرفی است؟ شما زن‌ها همین‌طوری یک چیزی را یاد می‌گیرید و مثل طوطی دائم تکرارش می‌کنید. زمان زخم‌ها را مرهم نمی‌گذارد، به آدم زخم می‌زند.»
Violette
فوگ گسستی. ظاهرا سفر ناگهانی باعث این فوگ‌ها می‌شود، از چند روز تا چند ماه طول می‌کشند و موجب فراموشی موقت کامل می‌شوند که در خلال آن افرادی که دچار این عارضه می‌شوند ناچارند هویتی برای خود بسازند: نمی‌دانند که هستند و از کجا آمده‌اند. وقتی هم که به زندگی گذشته‌شان بازمی‌گردند نمی‌دانند در آن حالت چه بر آنها گذشته است
نازی
جانی هستم فقط، زاده در جایی. و کشورم چندان به من پشت کرده که اگر مفتشی تیزچشم آن جان را بکاود و زیر و زبر کند ریشه‌های اجدادی‌ام را نخواهد یافت. خانه‌ها همه بیگانه، معبدها همه خالی، با اینحال، همه یکسان، همه زباله محض. اما اگر کنار جاده درختی باشد آن درخت از قضا تیس است...
نازی
ما خفتگانیم و نقش نامرئی مهر کریستف کلمب بر پیشانی اعضای قبیله‌مان نشسته. به غرب سفر می‌کنیم و از شرق سردرمی‌آوریم؛ درواقع هرچه بیشتر به سمت غرب حرکت می‌کنیم بیشتر به شرق می‌رسیم. قبیله ما نفرین‌شده است. بازگشت به سرزمینی که از آن آمده‌ایم به‌معنای مرگ ماست؛ ماندن در سرزمین‌هایی که به آنها آمده‌ایم به معنای شکست است. دلیل تکرار بی‌پایان سکانس عزیمت در رؤیاهای ما همین است، چون لحظه عزیمت تنها لحظه پیروزی ماست
نازی
چیزی به‌عنوان ترحم وجود ندارد، چیزی به‌عنوان دلسوزی و شفقت در کار نیست؛ فقط فراموشی در کار است؛ فقط تحقیر در میان است و درد خاطرات بی‌انتها
نازی
خوانندگان مویه می‌کنند «آه ای آلمان، ای بیگانه. معشوقم را به تو دادم، برادرم را به تو دادم»، همان‌طور که دهه‌ها برای کارگران مهاجر و پناهندگان و تبعیدیان، گاستاربایترها و ماجراجویان، کلاهبرداران و شارلاتان‌ها و سربازان فراری مویه کرده‌اند و زار زده‌اند و نعره کشیده‌اند... «آه ای استرالیا، ای بیگانه»، «آه ای امریکا، ای بیگانه»، آه «ای کانادا، ای بیگانه».
نازی
(«انسان از چوب نیست؛ بزرگ‌ترین مصیبت زندگی‌اش این است که محدود و مقید شود»)
کاربر ۱۵۵۳۵۹۴
«در مهاجرت آدم هم پیش از موقع پیر است و هم تا همیشه جوان»،
سامی
«ببین این آدم‌ها دارند سعی می‌کنند گند وکثافتی را که ما پشت سر گذاشتیم تمیز کنند، چون خودمان احساس نمی‌کنیم باید دست به این کار بزنیم. چون این گند وکثافت به مشاممان چندان متعفن نیست. اما آنها مثل فیلم‌های امریکایی عمل نمی‌کنند، پس نتوانستیم ان‌طور که دلمان می‌خواست ببینیم پدر اوروش را حلق‌آویز می‌کنند.» گفت: «حتی ممکن است آزادش کنند.» «اگر بالأخره کسی را مجازات کنند باز هم ارزشش را دارد.»
نازنین بنایی
همه فقط وظیفه‌شان را انجام داده بودند. مگر وقتی میخی را به دیوار می‌کوبی احساس گناه می‌کنی؟ نه. مگر وقتی تابلویی را از آن میخ آویزان می‌کنی احساس گناه می‌کنی؟ نه. وقتی صد نفر را آن‌قدر کتک می‌زنی که بمیرند احساس گناه می‌کنی؟ نه. البته که نه. دلم می‌خواست بدانم صدهاهزار آدم گمنامی که بدون حمایت پرشورشان جنگ درنمی‌گرفت چه احساسی دارند. آیا احساس گناه می‌کنند؟ جماعت سیاستمداران، دیپلمات‌ها، فرستادگان و پرسنل نظامی خارجی‌ای که به مملکت هجوم آورده بودند چه؟
نازنین بنایی
-رهبران و سیاستمداران، ژنرال‌ها و سربازان، شارلاتان‌ها و آدم‌کشان و مافیایی‌ها، دروغ‌گویان و دزدان و تبهکاران و داوطلبان حتی یک نفر هم حاضر نبود پا پیش بگذارد و علنا اعلام کند من گناهکارم. تا آن موقع واژه گناهکار را از آنها نشنیده بودم، در دادگاه هم که نشسته بودم این را نشنیدم و هرگز انتظار هم ندارم این کلمه را بشنوم. همه فقط وظیفه‌شان را انجام داده بودند. مگر وقتی میخی را به دیوار می‌کوبی احساس گناه می‌کنی؟ نه. مگر وقتی تابلویی را از آن میخ آویزان می‌کنی احساس گناه می‌کنی؟ نه. وقتی صد نفر را آن‌قدر کتک می‌زنی که بمیرند احساس گناه می‌کنی؟ نه. البته که نه. دلم می‌خواست بدانم صدهاهزار آدم گمنامی که بدون حمایت پرشورشان جنگ درنمی‌گرفت چه احساسی دارند. آیا احساس گناه می‌کنند؟ جماعت سیاستمداران، دیپلمات‌ها، فرستادگان و پرسنل نظامی خارجی‌ای که به مملکت هجوم آورده بودند چه؟
نازنین بنایی
گوران دیگر دوستم نداشت. برای همین بود که نخواستم همراهش به ژاپن بروم. آتش عشقش به‌آرامی، به‌طور نامحسوس و بدون دلیل خاصی خاموش شده بود. گوران نهایت تلاشش را کرد. برای آن که هیجان به سراغش بیاید و ضربان نبضش را تند کند هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام داد؛ باور نمی‌کرد که عشق همین‌طوری بی‌خود و بی‌جهت از میان برود. اما کم‌کم حس تحقیر شدن جایگزین احساسی شد که به من داشت. شاید من هم همین حس را داشته باشم؛ شاید این حس در درونم نهفته بود. مشکل بتوانیم خطوط گسل‌های وجود خود را بیابیم و فسادی را که به رگ‌وپی‌هایمان راه می‌یابد احساس کنیم.
نازنین بنایی
نارنجک دستی صاف افتاد میان پسربچه و پدرش. چه صحنه‌ای! از پسرک بیچاره چیزی نماند، و پدر از هر دو بازو محروم شد. خواستند بقایای پسرک را در کیسه‌ای بگذارند، اما دیری نپائید که به کفرگویی افتادند، چون چیزی از او گیر نیاوردند جز لنگه کفشی و طره مویی.
نازنین بنایی
همه‌چیز به‌هم ریخته بود؛ همه‌چیز ترک برداشته بود و تکه‌پاره شده بود. مکان و زمان به «قبل» و «بعد» و زندگی‌شان به «اینجا» و «آنجا» تقسیم شده بود. به‌ناگاه نه شاهدی داشتند و نه پدر و مادری، نه خانواده‌ای، و نه دوستی، و نه حتی آشنایانی که به مدد آنها زندگی‌مان را مدام بازسازی می‌کنیم؛ و در نبود این واسطه‌های محک‌زده و مطمئن ناچار به خودشان متکی شده بودند.
نازنین بنایی
سریال‌های آبکی مثل کفی بود که برای فرو نشاندن ترس روی آن می‌پاشیدی، کفی که روزی دو بار، ترجیحا در جمع دوستان، از آن استفاده می‌کردی. مادر سریال‌ها را با دو نفر از همسایه‌ها، واندا (Vanda) و خانم بودن، (Buden) تماشا می‌کرد. آنها به داروی بی‌حسی برزیلی معتاد شده بودند.
نازنین بنایی
از هواپیما که درآمدم قدری ناامید شدم. آنجا نبود. فکر کردم کشور بیگانه جایی است که کسی در فرودگاه به استقبالت نمی‌آید. از حساسیت خودم تعجب کردم، حساسیتی بچگانه بود. وقت نکرده بودم زرهم را تن کنم تا آسیب نبینم.
نازنین بنایی
«چرا کار مردم ما همیشه دست‌آخر به اینجا می‌کشد؟ چرا به همه‌چیز گند می‌زنیم؟»
نازنین بنایی
«زبانی که به‌جای آن که بگوید بچه به‌خواب خوش فرورفته؛ یا به خواب عمیقی فرورفته، بگوید به‌خواب کشتگان فرورفته، از بیخ و بن معیوب است.» «باعث و بانی‌اش جنگ بوده.» «منظورت چیست؟» «اگر فکر کنی هر آن ممکن است بچه‌ات کشته شود، تفنگ برمی‌داری بی‌معطلی شلیک می‌کنی.» شاگردانم نمی‌دانستند که من این را از خیلی از مهاجران یوگسلاو شنیده بودم. آنها حتی این مسئله را علت اصلی جلای وطن ذکر می‌کردند. («چرا ترک وطن کردم؟ چون در زبان‌های دیگر بچه‌ها به‌خواب خوش فرو می‌روند و در زبان من به‌خواب کشتگان.»
نازنین بنایی
ناگهان فکر کردم آدم‌هایی که پس از بیماری یا ضایعه روحی، سانحه، سیل یا کشتی‌شکستگی دوران نقاهت را می‌گذرانند هم نمی‌خندند. ما هم دوران نقاهت را می‌گذراندیم. اما چیزی نگفتم.
نازنین بنایی

حجم

۲۵۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۵۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۸۰,۵۰۰
۳۰%
تومان