بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب می خواستم فرشته باشم | طاقچه
تصویر جلد کتاب می خواستم فرشته باشم

بریده‌هایی از کتاب می خواستم فرشته باشم

انتشارات:نشر خزه
امتیاز:
۴.۵از ۱۱ رأی
۴٫۵
(۱۱)
«مطمئنم بابات دوستت داره جان.» سرش را تکان داد و گفت: «اوه، دوستم داره وقتی توی رقابت‌های آکادمیک به همه گند می‌زنم، وقتی توی یه مناظره برنده می‌شم، وقتی توی بازی راگبی می‌برم، وقتی کاپیتان مدرسه هستم، وقتی برنده می‌شم، برنده می‌شم، برنده می‌شم.» دندان‌هایش را به هم فشرد. «و وقتی می‌بازم ازم متنفر می‌شه. برای همین مدام باید ببرم، مدام باید توی دنیا بهترین باشم ژوزی. نمی‌خوام حقوق بخونم. حقوق خوندن دو بیلیون بار بدتر از شرایط امسال منه و قراره پنج سال طول بکشه.»
مهتا
مارکوس استنفورد کاری کرد که من حس خاص بودن بکنم.» «بابابزرگ فرانچسکو این کار رو نمی‌کرد؟» با تندی گفت: «بابابزرگ فرانچسکو با من مثل یکی از حیوونای مزرعه‌ش رفتار می‌کرد.»
مهتا
خواهش می‌کنم خدایا، بگذار مقبول کسی شوم که یک بازنده نباشد.
مهتا
پنج سالِ گذشته برای این سال آماده شده بودیم؛ سالی که قرار بود مدرک دبیرستان را بگیریم، جایی که همهٔ آینده‌ات به آن بستگی دارد، یا مثل موشک صعود می‌کنی یا پایین می‌روی توی چاه توالت. به‌شخصه فکر می‌کنم که گرفتن مدرک دبیرستان، کوچک‌ترین مشکلم است. باور کنید می‌توانم کتابی دربارهٔ مشکلاتم بنویسم. با این حال مادرم می‌گوید تا وقتی سقفی بالای سرمان داریم نباید نگران چیزی باشیم. این ساده‌انگاری مادرم واقعاً مرا می‌ترساند.
گیسو
نمی‌خواهم عاشق جیکوب کوته باشم. می‌خواهم عاشق جان بارتون باشم و ببینم که بقیه به من حسادت می‌کنند، اما جان این حس را به من نمی‌دهد. متوجه شدم که چیزها آن‌طور که انتظارش را داری پیش نمی‌روند.
مهتا
مادرم بلند گفت: «می‌دونی چی فکر می‌کنم مامان؟ فکر می‌کنم تو حسودی مامان. فکر می‌کنم تو حسودی، چون خودت نرفتی بیرون و از وقتی بابا مُرد همهٔ زندگی‌ت رو کنار گذاشتی. تو دوباره با کس دیگه‌ای نبودی، در حالی‌که خیلی دلت می‌خواست باشی، فقط به خاطر اینکه از حرف مردم می‌ترسیدی. خب، من نمی‌خوام زندگی‌م رو با قوانین اونها اداره کنم. همه‌چی فرق کرده. یادمه وقتی ژوزی رو به دنیا آوردم، به‌ام گفتی که هیچ وقت دیگه نمی‌تونم ازدواج بکنم، چون هیچ مرد محترمی دلش نمی‌خواد با یه زن که بچه داره ازدواج کنه. خب، اشتباه کردی مامان. این روزها زن‌های بچه‌دار هم ازدواج می‌کنن. زن‌هایی که بیوه می‌شن هم بیرون می‌رن و زندگی بهتری برای خودشون دست و پا می‌کنن.»
مهتا
«من اگه مامانم بمیره، می‌میرم.» سرش را تکان داد و با نگاهی مهربان نگاهم کرد. «نمی‌میری. فقط... خیلی عصبی می‌شی و بعد به خاطر عصبی بودن خیلی صدمه می‌بینی و بعد یه روز بهترین چیز اینه که چیزی رو که به‌ات گفته یا کاری رو که کرده به یاد میاری و اون وقت می‌خندی، به جای اینکه گریه کنی.» در همین حال لبخند زد.
مهتا
«رؤیاهای ساده، سخت‌تر به حقیقت تبدیل می‌شن.»
میرالماسی
به این فکر کردم که ما جوان‌های امروزی چقدر با دیروزی‌ها فرق داریم. شاید ما بیشتر می‌دانیم، یا فکر می‌کنیم که بیشتر می‌دانیم، اما به هر حال نمی‌توانیم خیلی موفق از مسیر نسل‌های گذشته عبور کنیم.
آیدا
«اگه رؤیایی نداشته باشی اون وقت هیچی برای رو به جلو حرکت کردن باقی نمی‌مونه. چون رؤیاها همون هدف‌هامون هستن
معصومه
«من احساساتی‌ام جیکوب، یادت باشه. آدم‌های احساساتی می‌تونن بعضی وقت‌ها منطقی بشن. ضمناً من استرالیایی نیستم. من یه مهاجر بی‌اصل و نسبم. فقط وقتی استرالیایی‌ام که شماها بخواین برچسبی روی من بزنین، و وقتی نیازی ندارین، ناپدید می‌شم یا برمی‌گردم به برزخ خودم. همهٔ ماجرا اینه جیکوب. خون من خیلی برای تو بیگانه‌ست.»
مهتا
«چون تمام مدت داشتم خودم رو گول می‌زدم. همیشه به اینکه نمرهٔ خوب نمی‌گرفتم افتخار می‌کردم. می‌گفتم ”کی اهمیت می‌ده؟“چون می‌خوام مکانیک بشم و برام مهم نبود که چه نمره‌ای می‌گیرم. اما از وقتی که تو رو دیدم، این‌طوری نیست دیگه. یه چیزهایی فهمیدم. متوجه شدم نمی‌تونم به اندازهٔ تو خوب و باهوش باشم. وقتی پیش تو هستم، حس یه آدم شکست‌خورده رو دارم. و اون وقت از خودم بدم میاد. باید روی خیلی چیزها کار کنم. ببینم از زندگی چی می‌خوام. اما نمی‌خوام تو خودت رو از این بابت سرزنش کنی.»
مهتا
همهٔ معلم‌ها آشفته بودند و با ما به صورت ویژه دربارهٔ امتحان‌ها حرف زدند. آنها فکر می‌کردند که فشار امتحان‌ها باعث مرگ جان شده است، اما من می‌دانستم که این‌طور نیست، به نظرم جان سال‌ها به مرگ فکر کرده بود، برای همین بود که هیچ وقت با من یا آیوی دوست خاص نشد. شاید نمی‌خواست ما را هم با خودش به ورطهٔ نابودی بکشاند. شاید این مهم‌ترین کاری بود که در عمرش کرده بود.
مهتا
«ژوزی، زندگی رمان عاشقانه نیست. آدم‌ها همیشه عاشق هم نمی‌مونن. همدیگه رو ناامید می‌کنن و به سختی همدیگه رو می‌بخشن. ما هردومون خیلی جوون بودیم و مایکل مجبور بود بره آدلاید چون زندگی‌اش آشفته بود، درست همون‌طور که زندگی من بود. اما هر دومون نجات پیدا کردیم و هر دومون با زندگی‌هامون کنار اومدیم و آدم‌های دیگه‌ای شدیم. حالا تو، تنها چیز مشترک بین‌مون هستی.»
مهتا
«وقتی من تو رو باردار بودم بابابزرگ نمی‌تونست توی خونه تحملم کنه. نمی‌ذاشت مامانم بره و دوباره خواهرش رو ببینه. اما گذاشت مامان روبرت من رو ببره خونهٔ خودش. می‌گفت بودن این دختر توی این خونه تأثیر بد می‌ذاره.» به فکر فرو رفت. «بابام عملاً تفم کرد بیرون. به‌ام هر چیزی که خواست گفت؛ هرزه، هرجایی، می‌زد توی صورتم. حتی مامانم رو هم می‌زد. حتی بدتر از من. اون هیچ‌وقت تو رو ندید ژوزی. هیچ‌وقت نوهٔ خودش رو ندید. برام بگو، چی از همه برات مهم‌تره؟ اینکه بقیهٔ آدم‌ها دربارهٔ خانواده‌ت یا عشق چه فکری می‌کنن؟»
مهتا
«متوجه نمی‌شم.» با لحنی خسته گفت: «هیچ وقت نمی‌شی. همه‌ش شاکی می‌شی و آه و ناله می‌کنی به خاطر رفتاری که دیگران باهات دارن، اون‌وقت خودت هیچ‌وقت فکر نمی‌کنی که خودت با بقیه چطور رفتار می‌کنی. من ناراحت شدم، اما تو متوجه نشدی، شدی؟ فکر نمی‌کنی آدم‌هایی مثل منم می‌تونن ناراحت شن؟» «جیکوب، خواهش می‌کنم...» گفت: «برو خونه ژوزی، فقط برو خونه.» و رفت و دور شد. در ایستگاه اتوبوس نشستم، چون پولم برای کرایه تاکسی کافی نبود. اشک‌هایم سرازیر شد. زنی که کنارم نشسته بود استیکری به من داد که رویش نوشته شده بود ”مسیح تو را دوست دارد“ و من گریه کردم و گفتم دوستم ندارد.
مهتا
مثل همهٔ روزهای گوجه‌فرنگی، آن شب اسپاگتی داشتیم؛ سنتی که هیچ وقت رهایش نخواهیم کرد. سنتی که احتمالاً او هم ما را رها نخواهد کرد. مثل مذهب، سنت هم انگشتش را عمیقاً در تنت فرو می‌کند و نمی‌گذارد از آن فرار کنی. مهم نیست که چقدر از آن دور شده باشی.
مهتا
«به هیچی فکر نمی‌کنی؟» با گیجی و تردید به من نگاه کرد. در چشم‌هایش هیچ حسی نبود. گفت: «فکر نمی‌کنم دلم بخواد دیگه زندگی کنم ژوزی.» اول منظورش را نفهمیدم. فکر کردم منظورش این‌طور زندگی کردن است اما وقتی داشتم به اشترودل سیبم گاز می‌زدم و به چشم‌های خالی‌اش نگاه کردم، متوجه شدم منظورش زندگی به طور کلی است و نمی‌خواهد زنده بماند.
مهتا
برای لحظاتی به او نگاه کردم. شانه‌هایش را بالا انداخت. «گوش کن... می‌خوای با هم بریم بیرون؟» با حالتی شوکه گفتم: «من؟ فکر می‌کردم از اون دخترهایی نیستم که خوشت بیاد.» با لحنی آزارنده گفت: «خب، فکر کنم تو کسی هستی که به مردم تف می‌کنی و اونها رو توی پارکینگ با مشت می‌زنی و دماغت رو با آستین پاک می‌کنی و به این چیزها که فکر می‌کنم، می‌بینم مدل خودم هستی.» سریع اضافه کردم: «در ضمن توی مدرسه با کتاب علومم زدم دماغ یه نفر رو شکستم.» به من نگاه کرد. سعی می‌کرد لبخندش را پنهان کند. سرش را تکان داد. «اونقدر هم که فکر می‌کردم مهربون و آروم نیستی.»
مهتا
«یه نصیحتی به‌ات می‌کنم خانم جوان که زنگ بزنی به وکیلت.» تقریباً نزدیک بود که با صدای بلند بخندم. دوست داشتم به او توضیح بدهم که بعضی از مردم در آن طرف پل کسی را ندارند که وکیل‌شان بشود و کسانی هم که گاهی از حقوق‌شان دفاع می‌کنند در این کشور به طور رسمی وکیل محسوب نمی‌شوند، اما نگفتم. با خودم گفتم که به اندازهٔ کافی حرف زده و عمل کرده‌ام.
مهتا

حجم

۲۲۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۲۲۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد