بریدههایی از کتاب پرواز روی خاک: خاطرات سرهنگ خلبان منوچهر شیرآقایی
۳٫۹
(۱۶)
یکی از همدورههای ما پرویز نوری بود. بچه تهران بود و لاتی صحبت میکرد. بچه بامرام و بامبعرفتی هم بود. انگلیسی را به لهجه لاتی و داشمشتی صحبت میکرد. یک روز دیر آمد سر کلاس. خانم معلم به او گفت: «امروز نمیتونی سر کلاس باشی! لطفاً برو بیرون!»
پرویز کمی چک و چانه زد، اما فایده نداشت. عصبانی شد و به معلم گفت: «بیرون به تو میگم!»
منظورش این بود که وقتی از کلاس بیرون آمدی، به تو میگویم که چرا دیر کردهام. منظوری هم نداشت؛ اما خانم معلم این حرف پرویز را تهدیدی برای جان خودش تلقی کرد. بلافاصله زنگ زد به «اف.بی.آی» و پلیس آمد. پرویز را گرفتند و بردند! رفتند داخل اتاقش و آنجا را هم به دقت گشتند. کلی دردسر کشید تا آزادش کردند.
آرش
از فردای آن روز کلاسها و برنامه درسی ما شروع شد. مقررات سختی بر کلاسها حاکم بود. اگر دانشجویی با ده ثانیه تأخیر وارد کلاس میشد، استاد او را بیرون میکرد. برعکس ایران، در امریکا استاد اولین کسی است که وارد کلاس میشود. کلاسها سر ساعت هشت صبح شروع میشد و تا دو بعدازظهر ادامه داشت. از آن ساعت به بعد در اختیار خودمان بودیم. پایگاه لکلند یک پایگاه بزرگ آموزشی بود. همه کسانی که از ارتشهای جهان وارد امریکا میشدند، برای آموزش زبان انگلیسی وارد همین پایگاه میشدند. خود امریکاییها هم در لکلند آموزش میدیدند
آرش
چیز جالبی که بود، همان موقع برنامه سالهایی را که قرار بود در امریکا بمانیم، به من داد! همه برنامههای چند سال آینده ما در آن چند ورقه نوشته بود. مثلاً نوشته بود ۲۹ نوامبر سال آینده ما تور واشنگتن داریم یا در فلان تاریخ قرار است از پنتاگون دیدن کنیم. از آن همه نظم، ترتیب و برنامهریزی، خیلی تعجب کردم. به آن برنامه اُودر میگفتند.
آرش
فاصله پایگاه تا فرودگاه سنآنتونیو زیاد بود. اتوبوس انداخت در اتوبان هشت بانده. شهر زنده بود. همه چراغها روشن و رستورانها باز بودند. انگار تازه اول شب در لالهزار است. ماشینها در رفت و آمد بودند. با خودم گفتم: «اینا شب و روز ندارن؟!»
همه چیز برایم تازگی داشت. آن سالها در ایران اتوبان نداشتیم. مثل کسی بودم که وارد دنیای تازهای شده و همه چیز برایش ناشناخته و نو است.
آرش
تهران با پرواز ایرانایر به لندن رفتیم. چهار ساعت و نیم در راه بودیم. وقتی رسیدیم، تازه ساعت هشت صبح به وقت لندن بود. در آنجا یک توقف چندساعته داشتیم. بعد به طرف نیویورک پرواز کردیم. پرواز ما از تهران به نیویورک حدود ۱۹ساعت طول کشید. از اینکه برای نخستین بار از ایران خارج میشوم و پا به دنیای جدید و ناشناختهای میگذاشتم، هیجان خاصی داشتم. جالب آنکه هواپیمایی که ما را به امریکا میبرد، الیزابتتایلور، بازیگر مشهور سینمای هالیوود، از لندن هم همراهمان بود. من که عاشق سینما بودم، از اینکه چنین ستاره (سوپراستار) مشهوری را از نزدیک دیدم، خوشحال بودم. فیلم «کلئوپاترا»ی او را قبلاً دیده بودم.
آرش
من همیشه از کمونیستها بدم میآمد
آرش
از سیستان و بلوچستان رفتیم کرمانشاه. فکر میکنم سال۱۳۵۱ بود. در اوقاتی که در کرمانشاه بودم، یک درگیری مرزی بین ایران و عراق اتفاق افتاد که منجر به تنش چندروزه شد. آن روزها در قصرشیرین مشغول نصب بیسیم و آموزش بودم. یکی از دوستانم به نام ایزدی با یک راننده داشتند از قصرشیرین به طرف سومار میرفتند که عراقیها برای آنان کمین زدند. آنها را به اسارت گرفتند. سه سال تمام اسیر عراقیها بودند. ایزدی قبل از اسارت، مردی شوخ و سرحال بود، اما پس از مدتها اسارت در بغداد، مثل دیوانهها شده بود. ساعتها گوشهای ساکت مینشست و چیزی نمیگفت.
آرش
عشقی بالاتر از عشق پرواز نیست!
آرش
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
قیمت:
۸۵,۰۰۰
۴۲,۵۰۰۵۰%
تومان