بریدههایی از کتاب پرواز روی خاک: خاطرات سرهنگ خلبان منوچهر شیرآقایی
۳٫۹
(۱۶)
در را باز نکردند. او با مشت زد به شیشه جلو. شیشه مثل آرد، پودر شد و فرو ریخت. با آن دستش مشت محکمی به صورت راننده زد. از نزدیک شاهد ماجرا بودم. دهان راننده پر از خون شد. دخترها و پسرها در ون را باز کردند تا فرار کنند. ریختند روی دو پسر و چنان آن دو را زدند که بیهوش افتادند زمین. البته کسی کاری به کار دخترها نداشت. نمیدانم چه شد که یکدفعه دیدم جلوی پایم یک گوش آدم دارد روی زمین وول میخورد. گوش یکی از پسرهای داخل ون بود. گوش هنوز گرم بود و جان داشت. از دیدن آن تکه گوش تنم لرزید و چندشم شد.
آمبولانس آمد و آن دو جوان بیهوش را برد بیمارستان.
آرش
داشتم هاج و واج اطرافم را نگاه میکردم که دیدم یک ماشین «ون» آمد آن اطراف. دو دختر و دو پسر داخل آن نشسته بودند. پسرها جلو نشسته بودند. دخترها بیححاب بودند و کاریکاتور شاه در دستشان بود. دندانهای شاه را مثل دندانهای دراکولا کشیده بودند. رسیدند جلوی ما. آن طرف چهارراه، که چراغ قرمز و راهبندان بود، آن چهار دختر و پسر شروع کردند به شعار دادن.
ـ مرگ بر شاه!
ـ مرگ بر مزدورای شاه خائن!
ـ مرگ بر هزار دلاریا!
بچهها به آنها حمله کردند. بلافاصله آنها شیشههای ماشین ون را بالا بردند و درها را هم قفل کردند. یکی از بچهها رفت کنار ون و فریاد زد:
ـ در را باز کن!
آرش
همان دوست خلبان ما که داشت شعار میداد، چنان جوزده شد که نمیدانست چه میگوید. یکدفعه گفت: «زهر مار! مرگ بر خائنین وطنپرست!»
آرش
بود.تظاهرکنندگان هجوم آوردند به طرف شاه؛ اما پلیس جلوی آنها را گرفت و درگیری شروع شد. با چوب بیسبال، که نمیدانم از کجا آورده بودند، افتادند به جان هم. هر کس موی کوتاه داشت طرفدار شاه، و هر کس ریش داشت یا مویش بلند بود، مخالف شاه محسوب میشد. جماعت همدیگر را گرفتند زیر مشت و لگد و چوب بیسبال. یکدفعه جلوی کاخ سفید به میدان جنگ تبدیل شد. پلیس گاز اشکآور زد. چشمهای همه ما شروع کرد به سوختن.
یکی از خلبانهای همراه ما برادری داشت که در امریکا دانشجو بود. خلبانها بدون آنکه او را بشناسند، ریختند روی سرش و تا مرز بیهوشی کتکش زدند. آن خلبان رسید و فریاد زد:
ـ بابا نزنید! این برادر منه!
آرش
تعداد مخالفان و تظاهرکنندگان پنج شش برابر ما بود. همه آنها جلوی محوطه چمن کاخ سفید جمع شده بودند و علیه شاه و فرح شعار میدادند. شعار اصلی آنها هم «مرگ بر شاه» و «شاه نوکر امریکا» بود ـ که اغلب به انگلیسی میگفتند. آن طور که از شب گذشته جسته و گریخته شنیده بودم، دانشجویان تظاهرکننده از اعضای کنفدراسیون (اتحادیه دانشجویان در امریکا و اروپا) بودند. عدهای غیر ایرانی نیز در میان آنها بود. پسر و دختر دست هم را گرفته بودند و شعار میدادند.
آرش
فردا صبح پس از صرف صبحانه اتوبوسها آمدند و ما را جلوی کاخ سفید بردند. تا آن لحظه فکر میکردیم ما تنها ایرانیهایی هستیم که به دیدار شاه میرویم. اما در آنجا دیدم حدود هزار نظامی(از نیروهایهوایی، دریایی و زمینی) و کارمندان ایرانی را از سراسر امریکا جمع کردهاند
آرش
وقتی میخواستیم از در فرودگاه بیرون بیاییم، دیدیم جمعیت زیادی منتظر ما هستند. تا ما را دیدند، شروع کردند به هو کردن و فحش دادن ما! خیلی جا خوردیم.
ـ مزدورا!
ـ هزار دلاریا!
ـ خائنا!
ـ مرگ بر شاه و مزدوراش!
ـ زنده باد آزادی!
قیافه تظاهرکنندگان به دانشجویان میخورد. دختر و پسر با هم بودند. پسرها موهای بلندی داشتند با سبیلهای کلفت. چیز خیلی عجیب آنکه برای اولین بار من در دست آن دانشجویان کاریکاتور شاه را دیدم. دستی بود که روی آن نوشته شده بود: «C.I.A» آن دست پاگونهای لباس شاه را گرفته بود و حرکتش میداد.
آرش
ارتش و نیرویهوایی به ما ایرانیها ماهی ۱۱۱۷ دلار حقوق میداد که در آن زمان پول زیادی بود. امریکاییها هم چنین پولی نمیگرفتند. این بود که دستمان برای خرج کردن و خوش گذراندن باز بود. برای آنکه به بچهها خوش بگذرد، هر چند هفته پولی از بچهها جمع میکردیم و میرفتیم پیکنیک. استادان و خانوادههایشان را هم، بدون اینکه پولی بدهند، با خودمان میبردیم. محیطی بسیار صمیمانه و خودمانی ایجاد شده بود.
آرش
یک بار که به تنهایی و با سرعت داشتم در میان ابرهای پنبهای پرواز میکردم و مانور میدادم، یکدفعه غرور بَرَم داشت و با خودم گفتم: «منوچهر! این تو هستیها! یادت میآد توی پاسگاههای ژاندارمری آب الکشده میخوردی و دَم نمیزدی، اما حالا به جایی رسیدی که تنهایی توی آسمون امریکا پرواز میکنی! قدر خودت رو بدون و لذت ببر!»
اما کمی بعد خودم را به خاطر غرور کاذبی که به من دست داده بود، سرزنش کردم.
آرش
در این پایگاه به من یک سوئیت بزرگ دادند. چند روز بعد هم کلاسهای آکادمی یا همان آموزش نظری خلبان شکاری شروع شد. این بار در کلاسها فقط ایرانیها نبودند. علاوه بر ایرانی خلبانانی از کویت، اردن، عربستان، کنیا، پرو و ... نیز بودند. در مجموع سی نفر بودیم. از خلبانان ایرانی اسامی این عده به یادم مانده است: داوود بوریایی، حسین دلحامد، والی اویسی، علی محمدی، محمد رزاقی، خانعلی بهجتی، و...
آرش
ما اولین ایرانیانی بودیم که به پایگاه کولومبوس اعزام میشدیم. پیش از ما هیچ ایرانی تا به حال آنجا نرفته بود. مردم شهر به ما احترام میگذاشتند. به مناسبت ورود ما فرماندار، شهردار و رئیسپلیس کولومبوس جداگانه مهمانی دادند. تلویزیون محلی آنجا هم چند بار خبر ورود خلبانهای ایرانی به کولومبوس را پخش کرد.
شهردار در هتل «راماداین» به افتخار هیئت ایرانی ضیافت شامی ترتیب داد. در آخر قرعهکشی شد و من یک دست پارچ و لیوان برنده شدم. یکی از دوستانم یک کارتن کادوپیچیشده بزرگ برنده شد. وقتی آن را در خانه باز کرد، دید در توالت فرنگی است! شوخیهای این طوری هم میکردند.
آرش
بعد ما را بردند قسمت خاورمیانه. از اطلاعاتی که آنجا جمع کرده بودند شاخ درآوردم. رفتیم بخش ایران در خاورمیانه. برای همه شهرها و استانهای ایران بخش جداگانهای داشتند. رفتم بخش گیلان و مازندران. دیدم یک افسر امریکایی مسئول آنجا است. وقتی فهمید من مازندرانی هستم، شروع کرد به لهجه رشتی با من حرف زدن! اطلاعاتی درباره رشت و رجال و شخصیتهای رشت داشت که ساواک رشت هم نداشت! اطلاعات جامعی درباره آداب و رسوم، نقاط ضعف و قوت، اعتقادات مردم و تاریخ رشت داشت. شاخ درآوردم. سرگرد به من گفت: «اگه قرار باشه ما در خاورمیانه، ایران رو انتخاب کنیم و از ایران شهر رشت رو، این مأمور رو مسئول اونجا میکنیم، چون بر جزئیات اون شهر نیز اشراف و آگاهی داره.»
آرش
وقتی سخنرانی میکرد، با خودم گفتم: «اگه بین ایران و شوروی جنگی بشه و من پس از ۲۵ پرواز جنگی، سقوط کنم و چند سال اسیر روسها بشم، وقت برگشت به ایران، چه استقبالی از من میکنن. منم مثل این خلبان امریکایی روی پچ لباسم مینویسم: «۲۵ پرواز روی خاک شوروی.» من رو یکییکی به پایگاههای هوایی میبرن تا برای خلبانای جوان سخنرانی کنم. به مدارس و دانشگاهها هم میبرن تا برای نسل آینده از تجربیات پرواز و اسارت خودم توی شوروی بگم. چه لذت و افتخاری داره!»
رفتار باشکوهی که با آن خلبان شد، مرا شگفتزده کرد. اعتراف میکنم در آن لحظات، به خلبان حسودیام شد و آرزو میکردم روزی بتوانم مثل او ۲۵ پرواز و مأموریت جنگی داشته باشم.
آرش
فرمانده پایگاه وب مثل یک خدمتکار، کنارش راه میرفت. خلبان با چنان غرور و اُبهتی راه میرفت، که انگار ناجی بشریت بوده است. پچ روی لباس خلبانیاش نوشته بود: «۲۵ مأموریت روی ویتنام.» برای ما گفت: «خلبان باید عاشق دو چیز باشه، وطن و پرواز!»
بعد اضافه کرد: «خلبان باید شجاع و نترس باشه. خلبانی که بترسه، به درد خلبانی و پرواز نمیخوره.»
آرش
در پروازها کلهخری هم میکردم. یک بار استادم به شوخی گفت: «اگه روزی بین ایران و امریکا جنگ بشه و من بدونم خلبان روبهروم شیرآقایی دیوونهست، با اون درگیر نمیشم؛ چون میدونم ممکنه هواپیماش رو به هواپیمای من بزنه!»
آرش
هر خلبانی پس از دوره آموزش هر هواپیما، معمولاً یک پچ(برچسب) پارچهایطراحی میکند و روی بازویش میچسباند. من هم شعار «مثل عقاب پرواز کن!» را به عنوان برچسب برای لباس خودم انتخاب کردم و روی بازویم چسباندم. پرواز برای من عشق دوم بود. اگر در عشق اولم شکست خوردم، دلم میخواست در این عشق پیروز شوم. برای پیروزی حاضر بودم هر کاری بکنم و دست به هر فداکاری بزنم و هر سختی را تحمل کنم. عقاب برای من مظهر پرواز بود و هست. یک بار یکی از دوستانم یک عقاب شکار کرد. خیلی ناراحت شدم، با پرخاش به او گفتم: «عقاب یه نماده. نماد پرواز و آزادگی. کسی به نماد شلیک نمیکنه!»
آرش
عموماً خلبانهای ایرانی که در امریکا دوره میدیدند، از بهترینها بودند. برعکسِ عربها، ایرانیها خوب درسها را یاد میگرفتند و در خلبانی حرف اول را میزدند. غالباً حتی از خود امریکاییها هم پیشی میگرفتند.
آرش
ایرانیهای پایگاه بیش از دویست نفر بودند
آرش
در امریکا فرد به راحتی میتوانست صاحب خانه و ماشین بشود. دختری را میشناختم که در همبرگرفروشی کار میکرد. یک ماشین نوی مدل فورد خریده بود. ماهی۷۰۰ دلار حقوقش بود که از آن ماهی۱۶۰ دلار قسط ماشین میداد. اجارهخانه هم خیلی مناسب بود.
آرش
خانم پگی با مهربانی گفت: «دارم میرم شهر. بیا تو رو تا یه مسیر میرسونم.»
برای قدردانی رفتم و دو قوطی نوشابه کوکاکولا خریدم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. پگی رانندگی میکرد و من هم کنارش نشسته بودم. وارد اتوبان شدیم. من دِرِ قوطی نوشابه را باز کردم و در آن را از پنجره انداختم. خانم پگی یکدفعه مثل اینکه کسی جلویش پریده باشد، زد روی ترمز! پیاده شد و رفت در قوطی را در اتوبان پیدا کرد و آمد سوار شد و با لحن خاصی گفت: «هی! امریکا رو تمیز نگه دار!»
آرش
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
قیمت:
۸۵,۰۰۰
۴۲,۵۰۰۵۰%
تومان