بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار اثر مصطفی مستور

بریده‌هایی از کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۳۹ رأی
۳٫۶
(۳۹)
از نظر او تهران حالا شبیه فیلم بلند سینمایی درهم و برهمی است که انگار هر محلهٔ آن صحنه‌ای از آن فیلم است. بعضی صحنه‌ها جنایی است، بعضی عشقی، بعضی کمدی، بعضی اجتماعی و بعضی غیرقابل نمایش. راننده به او می‌گوید تهران شبیه فیلمی است که هروقت آدم آن را می‌بیند دلش می‌خواهد بزند زیرگریه اما همیشه از کسانی که دارند با او فیلم را تماشا می‌کنند، خجالت‌می‌کشد.
HooraNasari
کمی بعد فیلم تمام شد و تلویزیون اخبار پخش‌کرد. چیزی نمی‌شنیدم اما انگار خبرهای مهمی بود چون خیلی‌ها از روی صندلی‌هایشان بلند شدند و رفتند نزدیک‌تر تا صدای تلویزیون را بشنوند. برای من بهترین خبرهای دنیا با لهجهٔ غلیظ اصفهانی از صندلی پشت سرم پخش می‌شد. زن چاق داشت به بغل دستی‌اش می‌گفت که نوهٔ آخرش دندان درآورده است. می‌گفت وقتی آدم نوه‌دار می‌شود دیگر به همهٔ آرزوهایش رسیده است.
HooraNasari
می‌گویم: «وقتی من به دنیا اومدم رحمت نه سالش بود. یک سال بود که فهمیده بودید اون دیگه پیشرفت نمی‌کنه. من واقعا نمی‌دونم چرا من رو متولد کردید؟ فقط رحمت نیست که رنج می‌کشه. من هم هستم. نگار هم هست. می‌تونستیم نباشیم. اما هستیم. من و نگار. شما ما رو وادار کردید زندگی‌کنیم.» دست‌هایم شروع می‌کنند به لرزیدن. از خودم متنفر می‌شوم. احساس می‌کنم افتاده‌ام به جان کسی که نمی‌تواند از خودش دفاع کند.
نازنین
سال‌ها بود دلیل روشنی برای ادامهٔ زندگی نداشتم. به خاطر رحمت؛ برادرم. رحمت همهٔ ذرات معنادار زندگی را در من کشته‌بود. انگار صبح تا شب دستش را گذاشته بود روی گلویم و فشارمی‌داد. نه آن قدر محکم که مرا بکشد و نه آن قدر آرام که بتوانم درست نفس بکشم. جایی بودم بین مرگ و زندگی. زندگی می‌کردم اما تنها به این دلیل که نمی‌توانستم آن را متوقف کنم. البته دلیل محکمی هم برای ترک آن نداشتم. شاید تنها چیزی که مرا به زندگی دوخته بود نگار بود؛ خواهرم. به خصوص بعد از مرگ مادرم که احساس می‌کردم نگار هم خواهرم است و هم مادرم. سال بعد هر دو در کنکور گروه علوم انسانی شرکت‌کردیم. آخرین رشته‌ای که انتخاب کرده‌بودیم الهیات بود. وقتی الهیات قبول شدیم، با خودم گفتم اگر الهیات بخوانم شاید بتوانم راز وجود آدم‌هایی مثل رحمت را کمی درک کنم؛ فکری که بعدها فهمیدم از اساس پوچ و ابلهانه است.
نازنین
برای من همه چیز اجباری بود. مدرسه، اجباری. سربازی، اجباری. زن، اجباری. بچه، اجباری. نکبت، اجباری. مریضی، اجباری. نه آقا دوست ندارم برگردم و از سر شروع کنم. گند بود، آقا. سر تا ته‌ش گند بود. هرکی عرضه‌ش رو داشت با مرگ موشی، طنابی، گلوله‌ای، چیزی، ول کرد و رفت اما من عرضه‌ش رو نداشتم
نازنین
بارها دلم می‌خواست بروم خانهٔ پدرم و بعد چیزی را که سال‌ها است آزارم می‌داد از او بپرسم. نمی‌توانستم با نامه یا تلفنی سؤال‌کنم. منظورم این است از چیزهایی نبود که بشود آن را از راه دور سؤال کرد. باید می‌رفتم خانه‌اش و زل‌می‌زدم توی چشم‌هایش و می‌گفتم: «چرا؟». می‌دانستم جواب قانع‌کننده‌ای ندارد. نه به این دلیل که پدرم سواد درست و حسابی نداشت، بلکه بیش‌تر به این خاطر که خود سؤال جواب درست و حسابی ندارد.
نازنین
درست بعد از مرگ مادرم، پری گفت دلش بچه می‌خواهد. یعنی مرگ مادرم او را به فکر نوعی بقا از طریق بچه انداخته‌بود؟ تامین خواستهٔ او به معنای خروج از وضعیتی بود که تا حدی آن را امن می‌دیدم. بچه داشتن برای من مثل این بود که در کوران جنگ، درست وقتی که از آسمان و زمین دارد گلوله می‌بارد، از پناهگاه بزنم بیرون.
نازنین
بچه‌دار شدن به شکل محترمانه‌اش عادتی بود که بشر دچارش شده بود و، در یک برداشت کاملا شخصی، از نظر من اگر نه حماقت، اما خطایی بود که انسان هر دقیقه مرتکب می‌شد. به هرحال من بچه نمی‌خواستم. هیچ دلیلی وجود ندارد که همه بخواهیم شبیه هم زندگی‌کنیم. بارها این چیزها را به پری گفته‌بودم. پری هم دلایل خودش را داشت. می‌گفت اگر مهم‌ترین چیزی که ما را به زندگی می‌دوزد، امید باشد، پس این تنها بچه است که می‌تواند منبع اصلی امید باشد. می‌گفت اگر بچه نباشد زندگی تقریبا چیزی می‌شود شبیه رادیویی که همه چیز داشته باشد به جز صدا. من البته شباهتی بین رادیو و بچه و زندگی و صدا نمی‌دیدم. هنوز هم نمی‌بینم.
نازنین
اگر بچهٔ من ناقص‌الخلقه متولدشود، چه کسی، واقعا چه کسی، مقصر است؟ اگر دختر سالم و خوشگلی باشد اما در سی و دو سالگی سرطان سینه بگیرد چه؟ اگر نوهٔ من در تصادف کوری کشته شود؟ اگر پسر نوهٔ من از شدت فقر روزی هزار بار دعا کند کاش هرگز متولد نشده بود؟ اگر دختر یکی از نوادگان پانزدهم من از دست شوهر عوضی و ابله‌اش با داشتن چهار بچهٔ قد و نیم قد خودکشی کند، چه؟
نازنین
بچه نمی‌خواهم چون از داشتنش وحشت‌دارم. از این که موجودی را از جایی که نمی‌دانم کجا است پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا تا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهدکرد، ربطی به من نداشته‌باشد، می‌ترسیدم. هنوز هم می‌ترسم. شاید فکر احمقانه‌ای باشد اما خودم را مسئول همهٔ مصائبی می‌دانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من، وتنها من، به هر دلیل تصمیم گرفته‌بودم به دنیا بیاید.
نازنین
وقتی از خواب بیدار می‌شی و هنوز زنده‌ای خودش یه معجزه‌س، داداش. اگر تا ظهر نمیری یه معجزهٔ دیگه‌س. صبح روز بعد که بیدار می‌شی باز یه معجزه‌س. منظورش اینه. یعنی همین که زنده‌ای معجزه‌س. پس معجزه چیه، داداش؟»
faatemeehyd
اول لر یاخچیدی. چوخ یاخچیدی. سورا چتینش دی. اله کی آدامن حالن قاتشدررده. اما اینده بیر از زماندی کی یاخچلا شیب. فقط پیسلخه بودو کی گرک قویاسان گدسن.
faatemeehyd
پیرمردها و پیرزن‌ها برای من عجیب‌ترین موجودات‌اند. شاید به این دلیل که ترکیبی هستند از مرگ و زندگی: بیش‌تر از همه به مرگ نزدیک‌اند و در همان حال اغلب بیش از همه در زندگی تکثیر شده‌اند؛
faatemeehyd
پدرم در تمام مدت خاک‌سپاری گریه‌نکرد. وقتی از امام‌زاده یحیی برمی‌گشتیم، توی ماشین گریه‌نکرد. توی خانه گریه‌نکرد. انگار مدام داشت به چیزی فکرمی‌کرد. مدام زل زده بود به جایی. به گل‌های قالی. به ساعت دیواری. به پاکت سیگارش. به دست‌هاش. به تلویزیون خاموش. به گلدان روی میز. تا دو روز حرفی نزد. تنها سیگار می‌کشید و گاهی سرفه‌می‌کرد. روز سوم صدای گریه‌اش را از توی حیاط شنیدیم. چشمش افتاده‌بود به کفش‌های مادرم.
faatemeehyd
همان لحظه بود که با تمام وجود حس‌کردم کسی ماشه‌ای را چکاند و از تفنگی ناپیدا گلوله‌ای شلیک‌شد به سمتم که صداش را فقط من شنیدم. بعد افتادم روی زانو.
faatemeehyd
گفت اولش همه می‌خواهیم توی فیلم آرتیست باشیم و نقش اول بازی‌کنیم اما آخر سر همه می‌شیم سیاهی‌لشکر. می‌شیم کتک‌خورِ فیلم. من که می‌گم طرف زد تو خال. قبول‌داری؟»
faatemeehyd
اگر به هر دلیل می‌خواستی له شدن روح کسی را ببینی، آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست؛ جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازهٔ کافی روشن. جایی است با نور کم.
faatemeehyd
پدرم در تمام مدت خاک‌سپاری گریه‌نکرد. وقتی از امام‌زاده یحیی برمی‌گشتیم، توی ماشین گریه‌نکرد. توی خانه گریه‌نکرد. انگار مدام داشت به چیزی فکرمی‌کرد. مدام زل زده بود به جایی. به گل‌های قالی. به ساعت دیواری. به پاکت سیگارش. به دست‌هاش. به تلویزیون خاموش. به گلدان روی میز. تا دو روز حرفی نزد. تنها سیگار می‌کشید و گاهی سرفه‌می‌کرد. روز سوم صدای گریه‌اش را از توی حیاط شنیدیم. چشمش افتاده‌بود به کفش‌های مادرم.
ترنج
اگر به هر دلیل می خواستی له شدن روح کسی را ببینی، آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست؛ جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازهٔ کافی روشن. جایی است با نور کم.
ترنج
توهم این که همهٔ آدم‌های توی خیابان و پیاده‌رو از تو خوشبخت‌ترند. این که همهٔ آدم‌های توی ماشین‌های دیگر ــ دست‌کم در این لحظه که تو داری با سرعت نور در چاهی بی‌انتها فرومی‌روی ــ در وضعیت کشندهٔ تو نیستند.
ترنج

حجم

۱۱۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۱۱۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان