بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار اثر مصطفی مستور

بریده‌هایی از کتاب سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۳۹ رأی
۳٫۶
(۳۹)
انگار لحظات قبل از خوشی‌ها از خود خوشی‌ها دلپذیرترند.
ترنج
تنها قولی که می‌تونم بدم اینه که اگه نخونیدش چیز مهمی رو از دست‌نداده‌اید؛ فقط یکی از میلیون‌ها کتابی رو که این هفته تو دنیا چاپ‌شده نخونده‌اید. جدی می‌گم.
sosoke
روی گلویم و فشارمی‌داد. نه آن قدر محکم که مرا بکشد و نه آن قدر آرام که بتوانم درست نفس بکشم. جایی بودم بین مرگ و زندگی. زندگی می‌کردم اما تنها به این دلیل که نمی‌توانستم آن را متوقف کنم. البته دلیل محکمی هم برای ترک آن نداشتم.
sosoke
درواقع من سال‌ها بود به این نتیجه رسیده بودم که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی‌خوب می‌دانستم نمی‌توانم از عهده‌شان بربیایم. با زندگی‌ام رفتار مسالمت‌آمیزی داشتم. به او فشار نمی‌آوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم.
sosoke
از تلفن زدن متنفرم. دلیل روشنی ندارم اما از این که وقتی با کسی حرف می‌زنم به جای نگاه‌کردن به او مجبور شوم به میز یا دیوار یا دست‌هایم خیره‌شوم، بیزارم.
sosoke
«با اگر که نمی‌شه زندگی کرد، قربان. من هم می‌گم اگه هیتلر حروم‌زاده نبود چی می‌شد؟ گوجه می‌کاشتند؟ نخیر آقا، یکی دیگه پیدا می‌شد: میتلر. سیتلر. بیتلر. تا دل‌تون بخواد هیتلر تو دنیا قوم و خویش داره.»
sosoke
هر شعر انگار دو دستی یقه‌ات را محکم می‌گرفت و زل‌می‌زد توی چشم‌هایت و می‌گفت: «زندگی همینه، عوضی. دنبال چی می‌گردی؟»
Sara Keshavarz
انگار مدام داشت به چیزی فکرمی‌کرد. مدام زل زده بود به جایی. به گل‌های قالی. به ساعت دیواری. به پاکت سیگارش. به دست‌هاش. به تلویزیون خاموش. به گلدان روی میز.
Sara Keshavarz
الیاس می‌گفت از میترا جدا شده چون میترا مثل استخر کوچک و کم عمقی بود که مدام سرت می‌خورد به دیواره‌هاش. به کف‌اش. نمی‌شد در او شناکرد. نمی‌شد در او گردش‌کرد. می‌گفت آشنایی‌اش با میترا مثل ورود به کوچهٔ بن‌بستی بود که دیر یا زود باید از آن بیرون‌می‌زد.
az_kh
دلم‌می‌خواهد می‌توانستم وسط آدم‌های توی قطار این کودک بزرگِ کوچکِ سی‌وشش سالهٔ هشت‌سالهٔ سادهٔ بی‌توقع را بغل‌کنم اما نمی‌توانم. تنها به او نگاه می‌کنم و سعی‌می‌کنم چشم‌هایم نسوزد و خیس‌نشود. نمی‌توانم.
pegah
حالا این اتفاق لحظه‌به‌لحظه از من دور می‌شد و تبدیل می‌شد به خاطره؛ به یکی از خاطراتی که هرگز دلم نمی‌خواهد بعدها آن را به یادبیاورم. از آن خاطره‌هایی که الیاس اسم‌شان را گذاشته بود خاطرات کثیف. می‌گفت کثیف‌اند چون جایی از ذهن را آلوده می‌کنند. اسم بعضی از خاطرات را هم گذاشته بود خاطرات معطر. می‌گفت وقتی آن‌ها را به یادمی‌آوریم انگار رایحهٔ خوشی می‌پیچد توی روح و ذهن‌مان.
pegah
پدرم از شنیدن اسم بیمارستان وحشت دارد. به خصوص بعد از مرگ مادرم. وقتی مادرم در آی‌سی‌یو بستری بود، پدرم با وحشت و امید به دستگاه‌هایی که در آی‌سی‌یو به زنش وصل شده‌بودند خیره می‌شد و انگار منتظربود دستگاه‌ها معجزه‌کنند. وقتی دکترها دربارهٔ وضعیت مادرم حرف می‌زدند، او به شکل دردناکی در واژه‌های علمی‌شان دقت‌می‌کرد تا شاید چیزی بفهمد و وقتی حتی یک کلمه ــ حتی یک کلمه ــ نمی‌فهمید، با ناامیدی خُردکننده‌ای می‌رفت توی حیاط بیمارستان و سیگار می‌کشید. وقتی دستگاه‌های آی‌سی‌یو نتوانستند معجزه‌کنند، پدرم چنان با نفرت به آن‌ها نگاه‌می‌کرد انگار دستگاه‌ها هیولاهایی بودند که عزیزترین موجود روی زمین را از او گرفته‌بودند.
pegah
پیرمردها و پیرزن‌ها برای من عجیب‌ترین موجودات‌اند. شاید به این دلیل که ترکیبی هستند از مرگ و زندگی: بیش‌تر از همه به مرگ نزدیک‌اند و در همان حال اغلب بیش از همه در زندگی تکثیر شده‌اند
pegah
صبح چهارشنبه همه خوب بودند. به خصوص صبح چهارشنبه. همیشه چهارشنبه را دوست داشته‌ام. شاید به خاطر این که چسبیده است به تعطیلات آخر هفته.
pegah
هزاران بار دربارهٔ چیزی فکر می‌کنی و فکر می‌کنی و فکرمی‌کنی و فکرمی‌کنی اما فقط یک بار تصمیم می‌گیری.
pegah
الیاس می‌گفت از میترا جدا شده چون میترا مثل استخر کوچک و کم عمقی بود که مدام سرت می‌خورد به دیواره‌هاش. به کف‌اش. نمی‌شد در او شناکرد. نمی‌شد در او گردش‌کرد. می‌گفت آشنایی‌اش با میترا مثل ورود به کوچهٔ بن‌بستی بود که دیر یا زود باید از آن بیرون‌می‌زد.
pegah
شاید فکر احمقانه‌ای باشد اما خودم را مسئول همهٔ مصائبی می‌دانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من، وتنها من، به هر دلیل تصمیم گرفته‌بودم به دنیا بیاید.
سایه
آن روزها فکرمی‌کردم ــ و حالا هم فکرمی‌کنم ــ اگر توی این دنیای خراب شده هنوز کسی باشد که به خاطر دوست داشتن دختری حاضر شود سه ساعت تمام با پاهای برهنه توی برف بایستد، باید به احترام او کلاه از سر برداشت. کاری که من سه روز بعد کردم.
سایه
صبح روز بعد لاک‌پشت پیر از گوش‌سیاه پرسید چه کمکی از دستش برمی‌آید و گوش‌سیاه فوری گفت دیگه نمی‌خواد روباه باشه. گفت از روباه بودن خسته شده و دلش می‌خواد هر حیوونی باشه جز روباه. لاک‌پشت پیر چندبار سرش رو تکون‌داد و آخرسر گفت: «گمون نمی‌کنم روباه بودن اشکالی داشته باشه اما فکرش رو کردی می‌خوای جای روباه چی باشی؟» گوش‌سیاه گفت: «نه، فکرش رو نکردم. فقط می‌خوام روباه نباشم. دیگه نمی‌خوام روباه باشم.» لاک‌پشت‌پیر گفت: «کار سختیه. کار خیلی سختیه، پسرم.»
HooraNasari
پدرم سیگارش را لب حوض خاموش می‌کند و بعد خم می‌شود تا برگی را که از درخت چنار افتاده است توی حوض از سطح آب بردارد. دقیقه‌ای به او نگاه‌می‌کنم؛ انگار به معصوم‌ترین آدم روی زمین یا به گناه‌کارترین آدم روی زمین. به کسی که مرا وادار کرده است زندگی‌کنم یا به کسی که ــ آن چنان که می‌گویند ــ موهبت زندگی را به من عطا کرده‌است.
HooraNasari

حجم

۱۱۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۱۱۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان