بریدههایی از کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت
۴٫۴
(۶۷)
شاید واقعاً هم آنچه که مهم است، خود مسابقه دادن باشد، نه برنده شدن. مسئله اصلی «توانستن» نیست، با تمام وجود کوشیدن و سعی کردن است!
کاربر ۱۴۲۳۸۲۰
بعضیوقتها قشنگی یه مسابقه به خاطر خود مسابقهس. گاهی حتی برنده شدن به اندازهٔ خود مسابقه لذتبخش نیست. حالا هستی یا نه؟»
کاربر ۱۴۲۳۸۲۰
درخت مقدس دوستداشتنی
پس از گشتوگذار در سرزمین افسانهها، حکایتها و داستانها، بازگشت به مدرسه حس خیلی عجیبی دارد. الان همهچیز در چشمم متفاوت دیده میشود. چون من عوض شدهام. یعنی بدون اینکه خودم بفهمم، عوض شدهام.
دیگر به خاطر چیزهایی که قبلاً ناراحت میشدم، ناراحت نمیشوم و به خاطر شوخیهایی که عصبانی میشدم، عصبانی نمیشوم. میدانم که جای دیگری در دنیا وجود دارد: سرزمینی که قشنگتر از اینجاست...
درسهایم را میخوانم، زمان بیشتری را با دوستانم میگذرانم و تا دلت بخواهد، مطالعه میکنم. میدانم وقتی که من در اینجا یک رمان میخوانم، یا در ذهنم خیالات رنگووارنگ میسازم یا شعر و قصه مینویسم، در قارهٔ هشتم یک درخت میروید، یک گل شکفته میشود، یک رودخانهٔ خشکیده پر از آب میشود و یک پرنده آواز میخواند.
حتی اگر کسی اینها را باور نکند، من ایمان دارم که چنین چیزی ممکن است.
شمعدانیگل (دختری که اسمش را دوست دارد!)
ملیکا بشیری خوشرفتار
آن سال کارنامهٔ شمعدانیگل خوب شد. ترسش از درس ریاضی ریخته بود و همین مسئله هم باعث شده بود نمرههایش بهتر شود. دوستان جدیدی پیدا کرد و مهمتر از همه اینکه یاد گرفت خودش را دوست داشته باشد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
حتی دانشآموزانی که بیشتر از بقیه مسخرهاش میکردند، وقتی میدیدند او هیچ واکنشی در برابرشان نشان نمیدهد و اهمیتی به آنها نمیدهد، این اخلاق زشتشان را کنار گذاشتند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
همانطور که سرزمین افحدا به دلیل عدم تخیل انسانها خشک میشد، دنیای ما هم به خاطر بیمبالاتی انسانها نسبت به طبیعت، در معرض نابودی قرار داشت.
ملیکا بشیری خوشرفتار
صدایی از درونش همه را خطاب قرار داد: «توی کتابها برای همه ما جا هست!»
ملیکا بشیری خوشرفتار
زندگی روزمره میتواند تکراری و کسلکننده شود اما دنیای قصهها و خیالات، شاد و دلپذیر است. اگر اینجا ده تا رنگ باشد، آنجا هزار رنگ است. او شاید در زندگی عادیِ روزمرهاش دختری معمولی بود، اما در قارهٔ هشتم یک قهرمان به حساب میآمد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
اگر چیزهایی را که آنجا دیده بود، نقاشی میکرد یا داستانشان را مینوشت، دیگر هیچوقت فراموششان نمیکرد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
«فراموش نکن که دوستداران کتاب همهجا هستن. فرقی نمیکنه پولدار باشن یا فقیر، دهاتی باشن یا شهری، مرد باشن یا زن، جوون باشن یا پیر. خیلی راحت میتونی اونا رو بشناسی. یه مقداری تو خودشونن. قدرت خیالشون هم بالاست. آدمای دور و اطرافشون معمولاً اونا رو درک نمیکنن. واسه همین هم یه کمی تنها هستن. قشنگترین قصهها رو اونا میگن. اینجور آدما یه نقطهٔ مشترک دارن: خیلیهاشون کُرهٔ سحرآمیز رو پیدا کردن، یا بالاخره یه روزی پیداش میکنن. درست مثل تو...»
ملیکا بشیری خوشرفتار
فهمید که در زندگی چیزی به اسم «راه آسان» وجود ندارد. هر کس هر راهی را که بخواهد، میتواند انتخاب کند، اما در هر صورت مدام با موانع و مشکلاتی در طول مسیر مواجه خواهد شد. بله، هر مسیری برای خودش آزمونهایی دارد. البته واقعیت این است که این مسئله چندان هم بد نیست. مهم این است که آدم به بهترین شکل کارش را انجام بدهد. این را هم باید بدانیم که لازم نیست همیشه در کارهایمان موفق شویم. انسان با شکست خوردن هم چیزهای زیادی یاد میگیرد و اگر یاد گرفتن موفقیت باشد، به این معناست که انسان حتی هنگام شکست خوردن هم برنده میشود.
بله، هر شکستی در اصل یک پیروزی است.
ملیکا بشیری خوشرفتار
آنوقت بود که فهمید نه فقط بچهها، بلکه ماهیها، اژدهاها و حتی جادوگرها هم مدام احساس تنهایی میکنند. زندگی هر کسی برای خودش سخت است و هر کسی داستان خودش را دارد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
چقدر عجیبن آدما! بعضی پرندهها رو دوست دارن و از بعضیهای دیگه بدشون میآد. در حالیکه همهٔ اونا یکیاند. همهشون در طبیعت جایگاه خاص خودشونو دارن. ولی آدمها اینطور فکر نمیکنن؛ قناریها رو دوست دارن، عاشق بلبلهان، اما حتی یه نفرشون هم کرکسها رو دوست نداره!
ملیکا بشیری خوشرفتار
«همهچیز بسته به چشمهایی که به آنها نگاه میکنند، عوض میشود. چیزی که در چشم یکی غول دیده میشود، ممکن است برای دیگری کوتوله به نظر برسد.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
«بعضی وقتها که نمیدانی یک نفر چه میگوید، به خاطر این نیست که او حرف نمیزند؛ بلکه به این دلیل است که تو نمیشنوی!»
ملیکا بشیری خوشرفتار
دفترش را درآورد و این حرف را یادداشت کرد. بعد، لبخندی زد و گفت: «منم یه چیزی فهمیدم! تو وقتی پیش آدمایی هستی که دوستشون داری، زبونت کمتر میگیره.»
«آره، میدونم.»
«پس، از این به بعد با یه دوستی که همیشه کنارته بگرد.»
«چجوری؟ من که نمیتونم همیشه یه دوست جدید پیدا کنم!»
«میتونی. اونم یه دوستی که هیچوقت ازت جدا نشه.»
آسوتای با تعجب پرسید: «اون کیه؟»
«معلومه، خودت! تو دلِ تو یکی هست که همیشه درکت میکنه.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
«اینکه دیگران در بارهٔ تو چی فکر میکنن، چندان اهمیتی نداره. آدمها میتونن به ناحق به تو بخندن، اما این مشکل اونهاست، نه مشکل تو. تو باید قوی و خونسرد باشی. اون وقت حرفای بیهودهٔ دیگران هیچوقت ناراحتت نمیکنه.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
جادوگر خندید: «تو زندگی همیشه سرنخ وجود نداره. اما حالا که میخوای، باشه.
ملیکا بشیری خوشرفتار
«خوشاخلاق...؟! من...؟! اگه خوشاخلاق باشم که دیگه نمیتونم خودم باشم؛ جادوگرها باید بد باشن!»
شمعدانیگل گفت: «چون جادوگرهای دیگه بدند، تو هم مجبور نیستی بد باشی! تو با بقیه فرق داری. تو فکر و شخصیت خودت رو داری.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
مادربزرگ برای شمعدانیگل یک استکان چای ریخت و گفت: «ببین دخترم، به این میگن چای شاهانه؛ چاییش کمه، آبش زیاده، یه کم هم عسل داره.»
آقاقهرمان خندهکنان گفت: «خانوم، مگه به دخترها چای شاهانه میدن؟ دخترها که نمیتونن شاه بشن!»
«راست میگی. پس مال دخترمون چای ملکه باشه.»
شمعدانیگل چای ملکه را جرعهجرعه مینوشید. به فکر فرو رفت. شاید روزی دخترها هم بتوانند شاه شوند. تصمیم گرفت در اولین فرصت این مسئله را در دفترچهٔ خاطراتش بنویسد.
ملیکا بشیری خوشرفتار
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان