بریدههایی از کتاب زمانی که همسایهی میکل آنژ بودم
۴٫۵
(۴۲)
یکی از لطیفهها دربارهٔ یک آقایی بود که هر روز در کلیسا را میکوبید و پا میگذاشت به فرار. یک روز کشیش کمین مینشیند و همین که در را میکوبد، کشیش در را باز میکند. مرد که مچش را گرفته بودند، دستپاچه میشود و خیلی سریع میپرسد: «ببخشید عیسی خونه است؟»
امیرعلی رضوی
یادت باشه پسرجون تواضعِ زیادی آدما رو از درجهٔ انسانیشون ساقط میکنه.
صدرا
آسانترین راه رسیدن به آینده، فکر نکردن به آن است.
fatibookworm
بزرگترین خطری که ما را تهدید میکند، پایین بودن و در دسترس بودن اهدافمان است، نه بزرگ بودن و دستنیافتنی بودن آنها.
sourina
هر کسی قدرت میخواد تا بتونه سرپا وایسه و خودش رو اونطور که شایستهش هست، به دنیا نشون بده.
Amir Sabeti
بعضی حکومت میکنند، بعضی حماقت. گاهیوقتها هم احمقها حکومت میکنن.
Amir Sabeti
اگه بعضی از این رهبران ما دیوانهبازی در نمیآوردن، الان زندگی مردم خیلی بهتر از این بود. موضوع اینه، بعضی حکومت میکنند، بعضی حماقت.
i_ihash
بزرگترین خطری که ما را تهدید میکند، پایین بودن و در دسترس بودن اهدافمان است، نه بزرگ بودن و دستنیافتنی بودن آنها.
صدرا
چیزی که برایم عجیب بود آرامش و راحتیاش در حین کار کردن بود. انگارنهانگار که داشت یکی از مهمترین آثار هنری جهان را خلق میکرد. بسکه کارش را بهسادگی انجام میداد، بیآنکه کمترین فشاری به خودش بیاورد. فقط سکوت بود و کار و اخمهایی که یک لحظه از هم باز نمیشدند.
المپیان؟:)
فقط ایمان برای نجات انسان کافی است
Actorಥ‿ಥ
بزرگترین خطری که ما را تهدید میکند، پایین بودن و در دسترس بودن اهدافمان است، نه بزرگ بودن و دستنیافتنی بودن آنها.
قاتل کتاب
مسأله این نیست که میکلآنژ خلاقیت نداشت. کاملاً برعکس، او سرچشمهای از خلاقیت و زایش بود. مثل دینام دور خودش میچرخید و هر بار یک شگرد تازه از آستینش بیرون میآورد. برخلافِ داوینچی، چندان وقتش را صرف کارهایی که بیربط به نقاشی و مجسمهسازی باشد، نمیکرد. میکلآنژ یک هنرمند تماموقت بود که غالب اوقات هیچ تفریحی نمیکرد. شاید فکر کنید لذتی هم از زندگی نمیبرد، اما او لذتی را که دنبالش بود در کارش پیدا کرده بود.
المپیان؟:)
آسانترین راه رسیدن به آینده، فکر نکردن به آن است.
i_ihash
مانی گفت: «طوری شده مینا؟»
و رد نگاهش را تا روی دیوار گرفت.
پریسا و محسن هم دیوار را نگاه کردند. یک قاب عکس قدیمی روی دیوار بود. مینا مِنومِنکنان گفت: «این عکس رو قبلاً روی دیوار دیده بودین؟»
پریسا گفت: «من همین دیروز اومدم زیرزمین نبودش. خب حالا مگه چیه؟ یه عکسه دیگه.»
مانی گفت: «نه راست میگه. یه عکسه ولی از مادربزرگِ مادربزرگ.»
محسن گفت: «در واقع مادربزرگ دایی.»
صدرا
صدای پاپ را شنیدم که همچنان داشت میگفت: «از این به بعد در اینجا، کنار ما زندگی میکنی و یکی از ساکنان سریر مقدس میشی. ما تو رو بهعنوان شهروند افتخاری واتیکان و رُم انتخاب میکنیم.»
نه!!!
من نمیخواستم شهروند افتخاری هیچجا باشم. من میخواستم برگردم خانهٔ خودمان. من در لایههای زمانی گموگور شده بودم و باید راهی برای برگشت پیدا میکردم. مادرم منتظرم بود. مادربزرگ! آخ مادربزرگ! چقدر دلم برای حلواهای زعفرانیات تنگ شده بود و برای وقتهایی که لوسم میکردی و قربانصدقهام میرفتی و با پدرم دعوا میکردی فقط چونکه سرم داد کشیده بود. آخ! ... حتی دلم برای کتکهای بابا هم تنگ شده بود...
آترین
بزرگترین خطری که ما را تهدید میکند، پایین بودن و در دسترس بودن اهدافمان است، نه بزرگ بودن و دستنیافتنی بودن آنها.
𝑙𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑔𝑖𝑟𝑙:))
اُکی! دمت گرم. فردا اونجا میبینمت
کتاب زیباست
میکلآنژ همیشه به من میگفت آسانترین راه رسیدن به آینده، فکر نکردن به آن است. آن روزها شاید دقیقاً معنای حرفهای او را نمیدانستم، اما حالا که به این سنوسال رسیدهام و آیندهای که انتظارم را میکشید، پشت سر نهادهام، میدانم حتی فکر کردن به فردا، رسیدن به آن را برایم دشوار میکند. پس در لحظه زندگی میکنم و فکرم را برای رسیدن به فردا خسته نمیکنم. شاید فردا روز خوبی باشد، شاید نباشد، اما یک چیز مسلم است: فردا روز دیگری است.
sourina
عاشق این پدر بودم. همیشه ... همیشه عاشقانه میپرستیدمش. اما اون به من چه داده؟ فقط اندوه. فقط حرمان ... و انتظاراتی که انتهایی نداره.
moonchild
من هیچوقت نگران خرجم نیستم. واسه همین معمولاً دخلم در میآد!
moonchild
حجم
۷۳۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۷۳۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان