بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ندای کوهستان | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ندای کوهستان

بریده‌هایی از کتاب ندای کوهستان

نویسنده:خالد حسینی
انتشارات:نشر ثالث
امتیاز:
۴.۰از ۱۰۶ رأی
۴٫۰
(۱۰۶)
می‌دانم هر وقت به پری نگاه کنم، بابا را خواهم دید. او همخون من است. و طولی نمی‌کشد که بچه‌ها و نوه‌هایش را ببینم که می‌دانم خون من در رگ‌های آن‌ها هم جاری است. پس تنها نیستم. ناگهان موج سعادتی در سراپایم می‌دود و غافلگیرم می‌کند. تراوش آن را در درونم احساس می‌کنم و اشک امید و سپاسگزاری در چشم‌هایم حلقه می‌زند.
Tamim Nazari
همیشه یکی دوتا مادر جوان را می‌بینیم که کالسکه بچه کنارشان است یا بچه نوپایی دور و برشان بازی می‌کند و یکی دوتایی نوجوان که از مدرسه جیم شده‌اند پرسه می‌زنند و سیگاری دود می‌کنند. این‌ها کم‌تر به بابا نگاه می‌کنند، اگر هم نگاه کنند یا سرد و بی‌اعتنا هستند یا بفهمی نفهمی بیزار، انگار پدرم می‌بایست بیش از این‌ها حواسش جمع می‌بود و نمی‌گذاشت پیری و نیستی این‌طور به او غلبه کند
Tamim Nazari
کارکرد ذهن هیچ حساب و کتابی ندارد. مثلاً این لحظه. از میان هزاران هزار لحظه که من و مادرم در طول سالیان با هم گذرانده‌ایم، این یکی روشن‌تر از همه می‌درخشد، لحظه‌ای که با همهمه بلندی در پس ذهنم نوسان دارد: مادرم که سر به عقب داده از روی شانه نگاهم می‌کند و آن پاره نورهای خیره‌کننده بر پوست صورتش بازی می‌کنند و او می‌پرسد می‌دانم خدا چقدر مرا قوی آفریده.
Tamim Nazari
راستش مامان چندان علاقه‌ای به سفر نداشت. هرگز نمی‌فهمید چرا باید آسایش و راحتی خانه خود را رها کند و رنج پرواز با هواپیما و بارکشی را به خود بدهد. در غذا خوردن هم تن به ماجراجویی نمی‌داد ــ خیلی همت می‌کرد غذای عجیب بخورد، سراغ جوجه پرتقالی را در رستوران‌های بگیر و ببر خیابان تایلور می‌گرفت.
Tamim Nazari
آثار تقلای درون در صورتش پیدا بود. همچنین ترس. نه فقط ترس از بابت من و آنچه ممکن بود در ۴۶۰۰ کیلومتری خانه رخ دهد. بلکه ترسش از من، ترس از دست دادنم. ترس از قدرتی که در غیابم می‌توانستم اِعمال کنم، او را غمگین کنم و اگر بخواهم مثل دوبرمنی در برابر بچه گربه‌ای قلب باز آسیب‌پذیرش را تکه پاره کنم.
Tamim Nazari
اگر فرهنگ خانه آدم باشد، زبان کلید در ورودی و در نتیجه اتاق‌های خانه است. می‌گفت بدون این کلید آدم آواره می‌شود، بی‌خانمان و بی‌هویت می‌شود.
Tamim Nazari
«می‌دانی کجا به دنیا آمدی.» «هیچ‌وقت به این موضوع فکر نکرده بودم.» «به! معلوم است. اما دانستنش مهم است، دانستن ریشه‌هایت. دانستن این‌که شخصیتت کجا شکل گرفته. اگر ندانی، زندگی‌ات به نظرت غیر حقیقی می‌رسد. مثل یک پازل. می‌فهمی؟ انگار اول قصه‌ای را نشنیده باشی و حالا در وسطش می‌خواهی سر دربیاوری.»
Tamim Nazari
یادم می‌آید چطور در محله یا در مدرسه به دیگران حسودی‌ام می‌شد که برادر یا خواهر کوچکی داشتند. حیرت می‌کردم که چطور با هم رفتار می‌کنند و از خوشبختی خود غافلند. مثل سگ‌های وحشی به جانِ هم می‌افتادند. وشگون می‌گرفتند، کتک می‌زدند، هل می‌دادند و هر جور که به فکرشان می‌رسید یکدیگر را لو می‌دادند. به این کارها می‌خندیدند. با هم قهر می‌کردند. سر در نمی‌آوردم. من که همه دوران کودکی را در حسرت برادر یا خواهر به سر بردم. از ته دل آرزو می‌کردم کاش دوقلویی بودم و آن یکی کنارم توی گهواره گریه می‌کرد، می‌خوابید و از پستان مادرم شیر می‌خورد. کسی که از جان و دل و بی‌قید و شرط دوستش داشته باشم و مدام در چهره‌اش خود را بیابم.
Tamim Nazari
یادم می‌آید بچه که بودم، از کارهایی که مادرهای دیگر می‌کردند و مامان نمی‌کرد چقدر پکر می‌شدم. موقع راه رفتن دستم را نمی‌گرفت. مرا روی زانوهایش نمی‌نشاند، قصه‌های وقت خواب را برایم نمی‌خواند، برای شب‌بخیر گفتن مرا نمی‌بوسید. این‌ها کمابیش واقعی بودند. اما در تمام آن سال‌ها از دیدن حقیقت بزرگ‌تری غافل بودم، حقیقتی که زیر غم و غصه‌ام دفن شد بی‌آن‌که از آن قدردانی و سپاسگزاری کنم. و آن این‌که مادرم هرگز ترکم نکرد.
Tamim Nazari
مامان می‌گوید: «می‌خواستم چیزی ازت بپرسم.» «بفرما.» «جیمز پارکینسون، جورج هانتینگتون، رابرت گریوز، جان داون و حالا هم این لو گِریک این‌جانب. چطور است که مردها اسم همه بیماری‌ها را به انحصار خودشان درآورده‌اند؟» چشمک می‌زنم و او هم جوابش را می‌دهد، بعد به خنده می‌افتد و من هم به دنبالش. هرچند از درون درهم شکسته‌ام.
Tamim Nazari
«خنده‌دار است، مارکوس، اما بیش‌تر کار مردم برعکس است. فکر می‌کنند با چیزی که می‌خواهند زندگی می‌کنند. اما در واقع ترس راهنمای آن‌هاست. یعنی چیزی که نمی‌خواهند.»
Tamim Nazari
می‌گوید: «کریسمس جایت این‌جا خالی بود.» «نمی‌شد بیایم، مامان.» سر پایین می‌آورد. «حالا که این جایی. همین مهم است.»
Tamim Nazari
رشته تخصصی‌ام را طوری انتخاب کردم که مشکل آدم‌هایی مثل تالیا را حل کنم، با هر برش چاقوی جراحی یک بی‌عدالتی کور را اصلاح کنم، در برابر نظام شرم‌آورتر این دنیا اندکی ایستادگی کنم، دنیایی که در آن گاز گرفتن سگی می‌تواند آینده دختری را خراب کند و از او موجودی مطرود و مایه ملامت بسازد.
Tamim Nazari
زیبایی موهبت بزرگی است که به طور تصادفی و احمقانه و بدون توجه به شایستگی نصیب بعضی‌ها می‌شود.
Tamim Nazari
سال‌ها بعد که دوره آموزش جراحی پلاستیک را شروع کردم، چیزی را فهمیدم که آن روز در جر و بحث آشپزخانه در مورد رفتن تالیا به مدرسه شبانه‌روزی نفهمیده بودم. آموختم که دنیا درونت را نمی‌بیند و ذره‌ای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان و قالب ظاهری چه امیدها و رؤیاها و غم‌ها نهفته است. به همین سادگی و پوچی و بی‌رحمی است. بیمارانم این‌ها را می‌دانستند. آن‌ها ارزیابی درستی از تناسب ساخت استخوانشان فاصله بین چشم‌هاشان، طول چانه‌شان، برجستگی نوک بینیشان و این‌که آیا تناسب دلخواه زاویه‌های صورت را دارند یا نه داشتند و می‌دانستند چه هستند و چه می‌توانند باشند.
Tamim Nazari
بچه که بودم، یک‌بار از او پرسیدم پدرم که افتاد و مرد، برایش گریه کرده؟ منظورم در مراسم تدفین، در خاکسپاری است. نه. نکردم. چون غصه‌دار نبودی؟ چون اگر بودم، به دیگران مربوط نبود. اگر من بمیرم، گریه می‌کنی، مامان؟ گفت: بیا امیدوار باشیم هرگز همچو روزی را نبینیم.
Tamim Nazari
مادَلین بی‌صدا گریه می‌کند و با حواس‌پرتی دستمالی را انگار تکه‌ای خمیر اسباب‌بازی است روی صورت می‌کشد، و مامان کمک چندانی نمی‌کند، نگاهش طوری است که انگار چیز ترشی در دهان گذاشته است و صورتش را از آن درهم کشیده. مامان تحمل گریه دیگران را ندارد. کم‌تر به چشم‌های پف‌کرده و صورت التماس‌آمیزشان نگاه می‌کند. گریه را نشانه ضعف می‌داند، التماس زننده‌ای برای جلب‌توجه، و از آن چشم نمی‌پوشد. نمی‌تواند به کسی دلداری بدهد. به بزرگسالی که رسیدم، فهمیدم این نمایش قدرت او نیست. از نظر او هر کس باید بار غم و غصه‌اش را خودش به دوش بکشد، نه آن‌که جار بزند.
Tamim Nazari
ظرف سالیان سال این لحن صدای صمیمانه را شناخته‌ام. وقتی مردم این‌طور حرف می‌زنند، رازی را فاش و برملا می‌کنند، به فاجعه‌ای اعتراف می‌کنند، یا از شنونده تمنایی دارند. کار اصلی تیم اعلام تلفات نظامی که به در خانه‌ها رجوع می‌کنند همین است، یا وکلایی که مزایای ادعای بی‌گناهی را به موکلانشان می‌قبولانند، یا پلیس‌هایی که ساعت سه بعد از نصف شب اتومبیل شوهران فریبکار را متوقف می‌کنند. خودم چقدر این کار را این‌جا، در بیمارستان‌های کابل کرده باشم، خوب است؟ چندبار اعضای خانواده‌ای را به اتاق خلوتی برده باشم و خواسته باشم بنشینند، خودم صندلی را جلو کشیده باشم و تمام اراده‌ام را گرد آورده باشم که خبر را به آن‌ها بدهم و ترسیده باشم مبادا گفتگو به جاهای باریک بکشد، خوب است؟
Tamim Nazari
تالیا پرسید: «دوربین داری؟» «نه.» «تا حالا عکس گرفتی؟» «نه.» «با این حال می‌خواهی عکاس بشوی؟» «به نظرت عجیب است؟» «کمی.» «پس اگر می‌گفتم دلم می‌خواهد پلیس بشوم، باز به نظرت عجیب بود؟ چون هیچ‌وقت به کسی دستبند نزدم؟»
Tamim Nazari
همه همیشه سر آخر از مامان مأیوس می‌شوند، از جمله خود من. کسی نمی‌تواند دین خود را به او ادا کند، دست‌کم نه آن‌طورکه او انتظار دارد. پاداش تسکین‌بخش مامان رضایت مبهمی است از این‌که دست بالا را دارد، و آزاد است از جایگاه مزیت راهبردی حکم بدهد، چون همیشه خود اوست که از خطا برکنار بوده.
Tamim Nazari

حجم

۳۷۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۴۴۷ صفحه

حجم

۳۷۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۴۴۷ صفحه

قیمت:
۲۲۳,۵۰۰
۱۷۸,۸۰۰
۲۰%
تومان