بریدههایی از کتاب ندای کوهستان
۴٫۰
(۱۰۶)
همین است که مهربانی مامان و کارهای شجاعانه و بزرگوارانه او را خدشهدار میکند. دینی که دیگران از او به گردن دارند، نیازها و تعهداتی که به دوشت میگذارد، طرزی که اینها را چون سکه رایجی به کار میبرد و در ازای آن انتظار وفاداری و حمایت را دارد. حالا میفهمیدم چرا مادَلین در سالهای گذشته او را گذاشته و رفته بود. طنابی که از سیل نجاتت دهد، میتواند دور گردنت خِفت شود.
Tamim Nazari
به فکر افتاده بودم که مامان دارد حوصلهاش از مادَلین سر میرود؛ سیلان عقاید غلوشده سیاسی، ماجراهای جشنها و مهمانیهایی که با شوهرش به آنها رفته بود، شاعران و روشنفکران و موسیقیدانهایی که با آنها نوشانوش کرده بود، سیاهه زاید و بیمعنای سفرهای خارجی که کرده بود. خیلی وقتها نظراتش را در مورد فاجعه اتمی، ازدیاد جمعیت و آلودگی محیطزیست تکرار میکرد. مامان مادَلین را تحویل میگرفت، با قیافهای به احتیاط نشان میداد علاقهمند است، به ماجراهایش لبخند میزد، اما میدانستم این مهربانی از ته دل نیست. شاید فکر میکرد مادَلین خودنمایی میکند. شاید از او دستپاچه میشد.
Tamim Nazari
لازم به گفتن نبود، خودم میدانستم. در این کار وفاداری کورکورانه و بیغش و عزم آهنینش را باز میشناختم. همچنین انگیزهاش را، نیازش به اینکه بیعدالتیها را برطرف کند و مدافع پامالشده باشد. از حالت مامان که از شنیدن اینهمه طول و تفصیل با دهان بسته غر میزد هم میشد گفت. مامان با گفتنش موافق نبود. احتمالاً آن را باب طبعش نمیدید و نه فقط به دلایل آشکار. از دید او ولو اینکه کسی در زندگی بد کرده باشد، شایسته است پس از مرگ حرمتش حفظ شود. به خصوص که از خانواده آدم باشد.
Tamim Nazari
همینکه حرف شوهر اولش را پیش کشید در طرز مکث کردنش، نگاه به زمین دوختن، بغض در گلو، لرزش خفیف لبها چیزی ساختگی بود، همچنین بود در مورد انرژی فراوان شوخطبعی، جذابیت پر طراوت سبکپا، به طرزی که کنایههایش به نرمی به هدف میخورد و همراه بود با چشمک و خنده برای جلب اطمینان. شاید هر دوی آنها رفتاری تصنعی بود و شاید هیچکدام نبود. برایم روشن نبود کدامش نقشبازی است و کدام حقیقی
Tamim Nazari
از شوهر اولش که حرف زد، برای اولینبار از وقتی که دیدمش متوجه شدم سایهای در صورتش جا خوش کرده، آگاهی موقت از چیزی تاریک و عبرتانگیز، جریحهدارکننده، چیزی که با خندههای پر نشاط و شوخیها و پیراهن زرد گلدار گل و گشادی که میپوشید جور در نمیآمد. یادم میآید در آن هنگام با خود گفتم چه بازیگر ماهری باید باشد که نومیدیها و صدمات روحیاش را در لفاف شادی و خنده از چشم دیگران میپوشاند. فکر کردم مثل نقاب، و از بابت این اشاره هوشمندانه از خودم خوشم آمد.
Tamim Nazari
چیزی که یاد گرفتم این است که وقتی کمی به عمق بروی، همهشان با کمی اختلاف مثل همند. گیریم که بعضیها آراستهترند. شاید کم و بیش جذاب باشند و همین گولت بزند. اما در واقع پسربچههای غمگینی هستند که در خشم خود دست و پا میزنند. احساس میکنند در جای خود نیستند. حقشان به آنها داده نشده. هیچکس به قدر کفایت دوستشان ندارد. البته انتظار دارند دوستشان بداری. میخواهند بغلشان کنی، تابشان بدهی و بهشان اطمینانخاطر بدهی. اما برآوردن این نیاز اشتباه است. نمیتوانند بپذیرند. نمیتوانند آنچه را نیاز دارند بپذیرند. آخرش هم از تو بیزار میشوند و این کار هرگز پایان نمیگیرد، چون نمیتوانند چنانکه باید از تو بیزار شوند
Tamim Nazari
مثل این بود که صبح یک روز از خواب بیدار شوی و ببینی جانوری وحشی در خانهات میچرخد. هیچجا برایم امن نبود. او در هر کنج و کناری بود، پرسه میزد و مغرورانه راه میرفت و مدام دستمالی را روی گونهاش میفشرد تا نگذارد آب دهانش جاری شود. کوچک بودن خانه فرار از دستش را محال میکرد. به خصوص از وقت ناهار میترسیدم که ناچار بودم تالیا را ببینم که ته نقاب را بلند میکند تا قاشق غذا را به دهان ببرد.
Tamim Nazari
عادل میدانست که دیگر هرگز پدرش را مثل سابق دوست نخواهد داشت، مثل آنوقتها که با شادی در خم بازوی کلفت پدر خوابش میبرد. حالا دیگر محال بود. اما یاد میگرفت که باز او را دوست بدارد، هرچند به طرزی متفاوت و پیچیدهتر و آشفتهتر. عادل بفهمی نفهمی حس میکرد که دارد با جهشی از عوالم کودکی دور میشود. طولی نمیکشید که جزءِ آدمهای بالغ محسوب شود. و وقتی پا به عالم بزرگسالی گذاشت، دیگر راه برگشت نخواهد داشت، چون بزرگسالی هم شبیه آن چیزی است که پدرش زمانی در باره قهرمان جنگی شدن گفته بود: «وقتی قهرمان شدی، قهرمان میمیری.»
Tamim Nazari
پدر عادل که با انگشت سبابه زمختش به آسمان اشاره میکرد، گفت: «افغانستان مادر همه ماست.» نور خورشید روی انگشتر عقیقش بازی میکرد. «اما این مادر مریض است و مدتهاست درد میکشد. خب، درست است که مادر برای بهبودی به پسرهاش احتیاج دارد. بله، اما دخترهاش را هم همانقدر، اگر نه بیشتر، لازم دارد.»
Tamim Nazari
کولِت با شور و هیجان گفت: «دروغ میگویند. میگویند روشهاشان انسانی است. انسانی! دیدی از چی استفاده میکنند که به کلهشان چماق بکوبند؟ این تیشهها. خیلی وقتها حیوان بیچاره هنوز نمرده و عوضیها چنگک به تنشان میکنند و از آب میکشندشان بیرون. زنده زنده پوستشان را میکنند، پری. زنده زنده!»
Tamim Nazari
دیدن صورت پدر در آن عکسها احساسی قدیمی را در ذهن پری برمیانگیخت، احساسی که تا به یاد داشت در او بود. اینکه در زندگی، چیزی یا کسی را کم داشت، چیزی که برای وجودش حیاتی بود. گاهی این احساس مبهم بود، مثل پیامی که از سایههای پیچاپیچ راههای دور برسد، مثل سیگنالِ رادیوییِ ضعیف و دور و پُر خِش خِش. بعضی وقتها، این حسِ فقدان چنان واضح و چنان نزدیک و صمیمی بود که قلبش فرو میریخت
Tamim Nazari
نمیخواستم به رغم اراده و طبعش به یکی از آن زنان سختکوش غمگین بدل شود که زیر بار بردگی خاموش عمری کمر خم میکنند و مدام میترسند که مبادا چیزی بگویند یا نشان بدهند که کار خلاف محسوب شود. بعضیها در غرب ــ مثلاً همین فرانسهــ زبان به تحسین این زنها باز میکنند و به علت تحمل سختیهای زندگی آنها را قهرمان میدانند. بله، از دور تحسینشان میکنند، اما حتا یک روز هم نمیتوانند خودشان را جای آنها بگذارند. زنانی که امیالشان سرکوب و رؤیاهاشان مطرود شده
Tamim Nazari
پری نمیخواهد به راهرو برود و با ژولیین روبرو شود. دلش نمیخواهد به کوربِوئا هم برود و با مادرش روبرو شود. چیزی که بیشتر دلش میخواهد این است که دراز بکشد، به باد گوش بدهد که قطرههای باران را به پنجره میکوبد و نم نمک به خواب برود.
Tamim Nazari
در ماه اخیر روشی برایش چیزی انتزاعی شده است، مثل شخصیتی در نمایشنامهای. ارتباطشان هم سست شده است. صمیمیت خلاف انتظاری که به آن شدت و حدت در بیمارستان به آن لغزیده بود، فرسوده و کند شده است. آن تجربه قوت خود را از دست داده است. پی میبرد عزم جزمی که وجودش را تسخیر کرده بود وهمی و سرابی بیش نبوده. و چیزی چون داروی مخدری رویش تأثیر گذاشته بود. حالا فاصله او و آن دختر خیلی به نظر میرسد. بینهایت و ناپیمودنی به نظر میرسد، و قولش به او نابجا بوده، اشتباهی بیپروا، ارزیابی نادرستی از مقدار قدرت و اراده و شخصیت خود. چیزی که بهتر است فراموش شود. او توانایی انجام آن را ندارد. به همین سادگی. در این دو هفته سه ایمیل از امرا دریافت داشته. اولی را خواند و جواب نداد و دوتای دیگر را بیخواندن پاک کرد.
Tamim Nazari
در تاریکی مینشیند و لمار را در خواب تماشا میکند. حالا میبیند که در باره بچههایش شتابزده و ناحق داوری کرده. جنایت که نکرده. هر چه به دست آورده برایش زحمت کشیده. در دهه نود، وقتی بیشتر همسن و سالهایی که میشناخت پی خوشگذرانی و عیش و نوش بودند، او سرش را میکرد تو کتاب و ساعت دوی بعد از نیمه شب از تنبلی و راحتطلبی و خواب خوش صرفنظر میکرد و خودش را توی راهروهای بیمارستان میکشید. بیست تا سی سالگی خود را وقف پزشکی کرده بود. دین خود ادا کرده بود. چرا باید احساس بدی داشته باشد؟ این خانواده اوست. این زندگی اوست.
Tamim Nazari
همچنانکه آنها را توی رختخواب میگذارد رگهای از آگاهی در آن دلشکستگی که از پسرانش در انتظار او بود میدود. ظرف یکی دو سال جایش را میگیرند. پسرها شیفته چیزها یا کسانی میشوند که او و نحیل را دستپاچه میکند. ادریس با اشتیاق به زمانی فکر میکند که کوچک و درمانده و از این رو یکسر به او وابسته بودند. یادش میآید که ظبی وقتی کوچک بود چقدر از دریچههای آهنی ورودی فاضلابها میترسید، گشاد گشاد راه میرفت و ناشیانه آنها را دور میزد. یکبار موقع تماشای فیلمی قدیمی لمار از ادریس پرسیده بود وقتی دنیا سیاه و سفید بوده او هم زنده بوده. این خاطره لبخند به لبش میآورد. گونههای پسرها را میبوسد.
Tamim Nazari
ناگهان احساس میکند صحبت از افغانستان مثل بحث از فیلمی است که تازه دیده و از نظر عاطفی درگیرش کرده، اما تأثیرش رفته رفته دارد رنگ میبازد و حیران است که این اتفاق چه سریع و نامحسوس رخ داده.
Tamim Nazari
«با پول آن سینمای خانگی میشود یک مدرسه در افغانستان دایر کرد.»
Tamim Nazari
سینتیا میگوید: «نمیتوانم تصور کنم آنجا چه جوری است.» سینتیا در باشگاهی که نحیل کار میکند، مربی تناسب اندام است.
«کابل یعنی...» دنبال جمله مناسب میگردد: «هزار مصیبت در هر کیلومتر مربع.»
«رفتن به آنجا لابد یک جور یکهخوردگی واقعی فرهنگی را به همراه داشته.»
«بله، درست است.» ادریس نمیگوید یکه خوردن واقعی در برگشتن به اینجا بوده.
Tamim Nazari
ادریس سری میجنباند. سینمای خانگی فکر خودش بود. همیشه آرزویش را داشت. اما حالا دستپاچهاش میکند. حس میکند از همه اینها فاصله گرفته، جیسُن اسپیر، کابینت نو و کفپوش کتری مسی، بلوز ۱۶۰ دلاری پسرهاش، روکش تخت شانل، آن انرژی که خود و نحیل دنبال اینها رفتند. ثمر بلندپروازیهایش حالا بچگانه به نظر میرسید. اینها ورطه عظیمی بود که بین زندگی خود و آنچه در کابل میگذشت میدید.
Tamim Nazari
حجم
۳۷۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۴۴۷ صفحه
حجم
۳۷۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۴۴۷ صفحه
قیمت:
۲۲۳,۵۰۰
۱۷۸,۸۰۰۲۰%
تومان