بریدههایی از کتاب من گنجشک نیستم
۳٫۶
(۵۳)
وقتی نمیتوانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفهشو و بازی کن.
Fatima
خوب میدانم که گریههای بزرگی در انتظارم است. وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا میدانم. یعنی سالهاست که میدانم. از یادآوریاش به وحشت میافتم اما هیچ روزی را بدون فکرکردن به آن نگذراندهام. اگر طوبی ـ خواهرم ـ بمیرد من باز گریه خواهم کرد. به شدت. شانههای من از گریه برگور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطهاش رسیده است. نرسیده است اما. هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطهاش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند.
faatemeehyd
اگه زنت بمیره چی؟ و از اون بدتر اگه زنت رو بکشن چی؟ من که میگم اون کوه یهو خراب میشه رو دلت و اگه واقعاً عاشقش باشی، اگه واقعاً دوستش داشته باشی تا آخر عمر نمیتونی فراموشش کنی. حتی با خوردن هزارتا از این تلخیها. یعنی عاشق هرکس که شدی دیگه نمیتونی فراموشش کنی. واسه همینه که به نظر من عشق یعنی هیولا. تا وقتی که کسی رو دوست نداشته باشی راحتی اما همین که عاشقش شدی اون کوه میآد سراغت. واسه همینه که به نظر من هر زن یعنی یه کوه غصه. من که از عاشق شدن مثل هیولا میترسم. تو نمیترسی؟»
Astronaut
و درماندگی. درماندگی. درماندگی. و درماندگی در برابر چیزی که نمیبینی اما سخت به آن محتاجی. چیزی که هستیات عمیقاً به آن وابسته است و این را نمیدانی مگر آن که از تو دریغ شود: اکسیژن.
Astronaut
گفت این جا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه میدهیم و فشار میآوریم. گفت هرچه رفاه را بیشتر کنیم فشار را هم به تناسب آن زیاد میکنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضیها را که به هم خورده است دوباره برقرار میکنیم.
Astronaut
«من از این که یکی از شما هستم از همهٔ سنگها و درختها و حیوونها خجالت میکشم. شما اگه یه جو عقل داشتید، اگه یه جو شعور داشتید از سنگها و درختها خیلی چیزها یاد میگرفتید. صدام رو میشنفید؟»
Astronaut
وقتی نمیتوانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفهشو و بازی کن.
Astronaut
«بدتر از کشتن آدمها چیزهاییه که میدونیم. منظورم خیلی چیزهاست. کاش میشد همهٔ درها و دریچههای دانستن رو بست. کاش میشد برگشت. میشد کسی شد مثل تاجی. مثل مادر دانیال. مثل مادر من که گاهی میآد اینجا و حتی جدول ضرب رو هم بلد نیست. حتی نمیدونه که زمین دور خورشید میچرخه.»
منکسر
«نه، من گنجشک نیستم.» همهٔ قوایم را جمع میکنم تا فریاد بزنم «من گنجشک نیستم»
Hossein Gh
عاشق هرکس که شدی دیگه نمیتونی فراموشش کنی. واسه همینه که به نظر من عشق یعنی هیولا. تا وقتی که کسی رو دوست نداشته باشی راحتی اما همین که عاشقش شدی اون کوه میآد سراغت. واسه همینه که به نظر من هر زن یعنی یه کوه غصه. من که از عاشق شدن مثل هیولا میترسم. تو نمیترسی؟»
Hossein Gh
«گمونم مشتی حقه بازی و دروغ و چیزهای کثیف دیگه. این چیزیه که تو کیف بیشتر مردها پیدا میشه
Hossein Gh
«بدتر از کشتار همون چیزیه که کشتار رو درست میکنه.»
Hossein Gh
یکی از راههای نجات ما این است که وقتمان را آگاهانه تلفکنیم
Hossein Gh
توی هر کلیه یکی از آن هیولاها خوابیده است. بزرگتر از هیولاهای دندانها. هر کس در زندگی یک یا چند بار با این هیولاها مواجه میشود. همیشه وقتی با یکی از این هیولاها درگیر شدی فکر میکنی این بدترین و وحشتناکترین آنها است، اما بعد میفهمی هیولاهای وحشتناکتری هم هست. فکر میکنم هیولاهای ناشناختهٔ زیادی توی بدنم هست که هنوز با آن ها روبهرو نشدهام
Hossein Gh
دردها، انگار هیولاهایی، در گوشه گوشهٔ بدن آدمها خوابیدهاند و تنها کافی است چیزی آنها را بیدار کند. بیدار که شدند دیگر کسی نمیتواند در برابرشان تاب بیاورد. زیر تک تک دندانها یک هیولا خوابیده است. یک بار پوسیدگی یکی از دندانهایم هیولای آن را بیدار کرد. داشتم از درد میمردم. وقتی دندانپزشک مایعی روی دندانم ریخت و هیولا را خواباند میخواستم از روی یونیت دندان پزشکی بلند شوم و دستش را ببوسم
Hossein Gh
کاش نگفته بودم دوستت دارم. اما نه، کاش بیشتر گفته بودم. حالا میگم. پرستو، دوستت دارم. دوستت دارم. صد بار. هزار بار. میدونم با هر بار گفتنش انگار آتیش میریزه تو سینهم اما باز میخوام بگم
Hossein Gh
بعضی از کف پاها کوچکتر بود. گمونم پنج تا. بعضی از کف پاها ظریفتر و خوشگلتر بود. رنگ دو جفت از اونها، یه جفت ظریف و یه جفت بزرگتر، تیره بود. انگار خون مالیده باشند به اونها. اما خون نبود. مطمئنم خون نبود. شاید حنا بود.»
Hossein Gh
«من از این که یکی از شما هستم از همهٔ سنگها و درختها و حیوونها خجالت میکشم. شما اگه یه جو عقل داشتید، اگه یه جو شعور داشتید از سنگها و درختها خیلی چیزها یاد میگرفتید. صدام رو میشنفید؟»
Hossein Gh
«اون روز که گفتم کافیه هیچ کس گوش نکرد. هزار بار دیگه هم گفتم کافیه اما انگار همه کر شده بودید. حالا هم میگم کافیه. حالا هم میگم عوضیها تمومش کنید. بسه دیگه. کافیه. من یکی که دیگه نیستم. یعنی نمیخوام باشم. میخوام استعفا بدم. از آدم بودن. از این که مثل شما دو تا دست و دوتا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم. کاش میشد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمی خاک باغچه. کاش میشد هرچیز دیگهای بود به جز شما عوضیهای دو پای بوگندو. لعنت به شما! لعنت به شما و دستهاتون و پاهاتون و چشمهاتون. صدام رو میشنفید؟»
Hossein Gh
هیاهوی بچههای بیرون لحظهای اوج میگیرد و باز آرام میشود. به تاجی نگاه میکنم. از نظر من تا لغزیدن این پیرزن چاق و دوست داشتنی در گورْ زمان زیادی باقی نمانده است. تاجی زندگیکرده و زندگیکرده و زندگیکرده و حالاباید بزند روی ترمز. حالا باید سُر بخورد توی آن حفره. بعد نوبت مخمل است. بعد کوهی. بعد کابلی. بعد دانیال. بعد من. بچههایی که توی کوچه بازی میکنند ته صف هستند. انگار صف کشیدهایم تا یکی یکی برویم توی آن حفره. وقتی کسی از بلندی پایین میافتد یا ماشینش توی دره سقوط میکند یا شب میخوابد و صبح با سرطان خون از خواب بیدار میشود یا کسی با چاقو دخلش را درمیآورد، خارج از نوبت رفته است توی آن حفره. دخترم هنوز زندگی را شروع نکرده بود، هنوز توی صف نایستاده بود که رفت توی حفره. اغلب اما، نوبت رعایت میشود.
Hossein Gh
حجم
۶۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۶۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان