بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب من گنجشک نیستم | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب من گنجشک نیستم

بریده‌هایی از کتاب من گنجشک نیستم

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۵۳ رأی
۳٫۶
(۵۳)
خوب می‌دانم که گریه‌های بزرگی در انتظارم است. وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا می‌دانم. یعنی سال‌هاست که می‌دانم. از یادآوری‌اش به وحشت می‌افتم اما هیچ روزی را بدون فکرکردن به آن نگذرانده‌ام. اگر طوبی ـ خواهرم ـ بمیرد من باز گریه خواهم کرد. به شدت. شانه‌های من از گریه برگور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطه‌اش رسیده است. نرسیده است اما. هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه‌اش نخواهد رساند. ما را اما شاید برساند.
Hossein Gh
افسانه عاشق زندگی و همهٔ سرخوشی‌های آن است. یا بهتر است بگویم بود. برای من زندگی فقط می‌گذشت اما برای افسانه زندگی جریان داشت.
Hossein Gh
«منظورم اینه که الان، یعنی همین لحظه که ما این‌جا داریم صبحانه می‌خوریم اون کجاست؟»
Hossein Gh
دردها، انگار هیولاهایی، در گوشه گوشهٔ بدن آدم‌ها خوابیده‌اند و تنها کافی است چیزی آن‌ها را بیدار کند. بیدار که شدند دیگر کسی نمی‌تواند در برابرشان تاب بیاورد. زیر تک تک دندان‌ها یک هیولا خوابیده است. یک بار پوسیدگی یکی از دندان‌هایم هیولای آن را بیدار کرد. داشتم از درد می‌مردم. وقتی دندان‌پزشک مایعی روی دندانم ریخت و هیولا را خواباند می‌خواستم از روی یونیت دندان پزشکی بلند شوم و دستش را ببوسم
Hossein Gh
ـ «چیزهای بدتری هم بود. چیزهای هولناک‌تر. امیر ماهان به من گفت. گفت چیزهای هولناک‌تری هم هست. می‌شناسیش که؟ توی واحد بغلی زندگی می‌کنه. ۷۰۵. گفت چیزهای بدتری هم هست و من واقعاً می‌خواستم بفهمم بدترین چیز چی هست. گفت مثلاً «کشتار». گفت اگه کمی به این قضیه فکر کنم که وقتی آدم‌ها همهٔ فکر و شعور و استعداد خودشون رو به کار می‌اندازند تا حسابی دخل همدیگه رو دربیارند شاید بتونم بفهمم که چه وضعیت عجیبی به وجود می‌آد. گفت آدم‌ها دوبار با تمام قوا این کار رو کرده‌اند. با تمام قوای ذهنی و عملی. گفت اما وضعیت بدتری هم هست. گفت این وضعیت بدتر رو تازه کشف کرده اما علاقه‌ای نداره درباره‌ش حرف بزنه.»
🍃Anee shirley🍃
«گفت کاش می‌اومدی و من رو می‌کشتی. گفت خیلی وقته منتظرم نشسته تا برم بکشمش. اما من دوستش دارم، ابراهیم. من نمی‌تونم بکشمش. واسه همینه که اومدم این‌جا. کسی من رو نیاورد این‌جا. خودم اومدم. من نمی‌تونم. نمی‌تونم بکشمش.»
🍃Anee shirley🍃
«دوسال پیش بود که اون اتفاق افتاد. قرار بود برم از بندر بار بزنم اما نشد. یعنی بین راه کامیون خراب شد و برگشتم خونه. کاش برنمی‌گشتم. کاش کامیون می‌رفت تو دره. کاش می‌زد به کوه. با یه صورت عوضی ریخته بود رو هم. اون هم توی اتاق خواب خودمون. چیزی نگفتم. چی می‌تونستم بگم؟ از خونه زدم بیرون و دیگه هم برنگشتم. سوار کامیون شدم و راه افتادم توی بیابون‌ها. توی جاده‌ها. سه بار ماشین رو کوبیدم به کوه و یه دفعه هم رفتم توی دره. بس‌که حواس نداشتم. بس‌که دوستش داشتم. هنوز هم دارم. کاش نداشتم. شانس آوردم که زنده موندم.»
🍃Anee shirley🍃
«من از این که یکی از شما هستم از همهٔ سنگ‌ها و درخت‌ها و حیوون‌ها خجالت می‌کشم. شما اگه یه جو عقل داشتید، اگه یه جو شعور داشتید از سنگ‌ها و درخت‌ها خیلی چیزها یاد می‌گرفتید. صدام رو می‌شنفید؟»
🍃Anee shirley🍃
«اون روز که گفتم کافیه هیچ کس گوش نکرد. هزار بار دیگه هم گفتم کافیه اما انگار همه کر شده بودید. حالا هم می‌گم کافیه. حالا هم می‌گم عوضی‌ها تمومش کنید. بسه دیگه. کافیه. من یکی که دیگه نیستم. یعنی نمی‌خوام باشم. می‌خوام استعفا بدم. از آدم بودن. از این که مثل شما دو تا دست و دوتا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم. کاش می‌شد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمی خاک باغچه. کاش می‌شد هرچیز دیگه‌ای بود به جز شما عوضی‌های دو پای بوگندو. لعنت به شما! لعنت به شما و دست‌هاتون و پاهاتون و چشم‌هاتون. صدام رو می‌شنفید؟»
🍃Anee shirley🍃
ز این فکر که ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می‌کنی و زندگی می‌کنی و زندگی می‌کنی و وقتی که حسابی داری زندگی می‌کنی و زندگی‌ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی می‌آید وسط و تو دوپایی می‌زنی روی ترمز و همه چیز متوقف می‌شود.
🍃Anee shirley🍃
این همه خوب می‌دانم اگر در دانشکدهٔ دیگری درس می‌خواندم، عاشق کس دیگری می‌شدم. یا اگر شهر دیگری می‌بودم. یا کشوری دیگر. اگر صد سال قبل زندگی می‌کردم لابد عاشق خاتونی می‌شدم از قاجاریان. و اگر دویست سال قبل به دنیا آمده بودم با همین توان و غرابت، عاشق زنی دیگر با اسمی دیگر. مه‌لقا مثلاً. خودم را این‌طور قانع کرده‌ام که افسانه تنها یکی از آن هزاران معشوقه‌های بالقوه‌ای بود که می‌توانستم به آن‌ها عشق بورزم. دلیل روشنی ندارم اما فکر می‌کنم بین این افسانه‌ها باید چیزهای مشترکی باشد. دقیقاً نمی‌دانم چه چیزهایی.
🍃Anee shirley🍃
«در واقع اول آدم‌ها مقدس می‌شن و بعد اشیا. فکر می‌کنم آدم‌ها، خیلی ساده، به این خاطر مقدس می‌شن که کارهای خوبی انجام می‌دن. یا بهتر بگم کارهایی که به شدت خوبند. وقتی کاری رو که شدیداً خوب باشه انجام بدی انگار یه چراغ توی روحت روشن کرده‌ای. وقتی بازم کار خوب انجام بدی می‌شه دو چراغ، می‌شه سه چراغ، صد چراغ، هزار چراغ. گمونم توی روح تاجی هزارتا چلچراغ روشنه. تقریباً تمام کارهایی که تاجی می‌کنه خوبه. زن‌های خونه‌دار هم همین طورند. واسه همینه که به نظر من همهٔ زن‌های خونه‌دار مقدسند.»
@_bo.ok_

حجم

۶۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۶۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
...
۴
۵
صفحه بعد