بریدههایی از کتاب من گنجشک نیستم
۳٫۶
(۵۳)
«یواش یواش دارم مطمئن میشم که نمیشه کاری کرد. هیچ کاری نمیشه کرد. دارم مطمئن میشم که همه چیز غلطه. همه چیز از بیخ و بن غلطه. هیچ چیز سر جاش نیست. انگار یه مشت خوک رو بریزی توی مزرعه. یه مشت خوک مریض. یه مشت خوک بو گندو.»
@_bo.ok_
وقتی نمیتوانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفهشو و بازی کن.
Slh
خیلی زود عاشق هم شدیم. مثل بیشتر عشقها، تقریباً بیدلیل. یعنی، حتی اگر دلیلی داشته باشد، من دلیلش را به خاطر نمیآورم.
دمپایی ابری
وقتی به قول خودش کلمات بازی درنیاورند و چراغش روشن باشد ـ چراغ روحش را میگویدـ خیلی خوب شعر میگوید یا مینویسد
دمپایی ابری
سعی کردهام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانستهام. بعضیها همهٔ خودشان را پاک میکنند و میروند. لابد میتوانند. من نمیتوانم.
دمپایی ابری
وقتی کاری رو که شدیداً خوب باشه انجام بدی انگار یه چراغ توی روحت روشن کردهای. وقتی بازم کار خوب انجام بدی میشه دو چراغ، میشه سه چراغ، صد چراغ، هزار چراغ. گمونم توی روح تاجی هزارتا چلچراغ روشنه.
Dream
زنهای خونهدار که منبع تقدساند
Dream
داشتم فکرمیکردم ـ یعنی حس میکردم ـ که این انگشتها به خاطرظرافت و زیبایی و انحناهای نرم و معصومیتِ تا مرز تقدسشان شایستهٔ دوستداشتناند. همان لحظه بود که عاشقش شدم. قسممیخورم. با این همه خوب میدانم اگر در دانشکدهٔ دیگری درس میخواندم، عاشق کس دیگری میشدم. یا اگر شهر دیگری میبودم. یا کشوری دیگر. اگر صد سال قبل زندگی میکردم لابد عاشق خاتونی میشدم از قاجاریان. و اگر دویست سال قبل به دنیا آمده بودم با همین توان و غرابت، عاشق زنی دیگر با اسمی دیگر. مهلقا مثلاً. خودم را اینطور قانع کردهام که افسانه تنها یکی از آن هزاران معشوقههای بالقوهای بود که میتوانستم به آنها عشق بورزم.
آذیــن؛
وقتی نمیتوانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفهشو و بازی کن.
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
«گمونم مشتی حقه بازی و دروغ و چیزهای کثیف دیگه. این چیزیه که تو کیف بیشتر مردها پیدا میشه. البته چیزهای بدتری هم هست که نمیخوام دربارهشون حرف بزنم.»
🌿sepidar🌿
«البته به نظر من کیف دستی همهٔ زنها مقدسه. شرط میبندم محاله توی کیف دستی زنها قرارداد و چک بانکی و شماره تلفنهای وحشتناک و چیزهای کثیف دیگه پیدا کنی. توی کیف دستی زنها احتمالاً یه دسته کلید هست و یه آینه کوچولو و چند برگ دستمال کاغذی و شاید یه شیشه عطر و یه رژ لب و چند تا عکس و یه ذره پول. اما توی کیف مردها چی هست؟ تا حالا بهش فکرکردی؟»
🌿sepidar🌿
«کوهی میگه هر کدوم از ما افتادهایم توی یه چاه. میگه تو افتادهای تو چاهی به اسم تاریکی.»
«کوهی راست میگه، اما مدتهاست دارم سعی میکنم بزنم بیرون. یعنی باید بزنم بیرون. شدم عینهو آدم مستی که با صورت افتاده باشه تو یه باتلاق و سرش تا پس کله رفته باشه ته لجن.»
🌿sepidar🌿
وقتی نمیتوانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفهشو و بازی کن.
کافه کتاب
«منتظر کسی نیستم.»
مدتها است که منتظر کسی نیستم. یعنی کسی را ندارم که منتظرش باشم. بعد از افسانه مدتی طول کشید تا فهمیدم دیگر نمیتوانم عاشق زنی بشوم. فهمیدم برای عاشقیت علاوه بر زنی که بتوانی دوستش داشته باشی باید چیزهای دیگری هم باشد. چیزهایی که فکر میکنم با مرگ افسانه برای همیشه در من مُرد.
Fatima
وقتی کاری رو که شدیداً خوب باشه انجام بدی انگار یه چراغ توی روحت روشن کردهای. وقتی بازم کار خوب انجام بدی میشه دو چراغ، میشه سه چراغ، صد چراغ، هزار چراغ. گمونم توی روح تاجی هزارتا چلچراغ روشنه. تقریباً تمام کارهایی که تاجی میکنه خوبه. زنهای خونهدار هم همین طورند. واسه همینه که به نظر من همهٔ زنهای خونهدار مقدسند.
Fatima
من دفن خواهم شد.
زیر آوار این کلمات،
من دفن خواهم شد.
با پیش رفت این شعر،
روح من از حرارت این کلمات
از دوزخ علامتهای مکرر سؤال
از نشانههای بهت و خیرگی
که مدام ته هر عبارت تکرار میشوند
و از سنگینی واژهٔ درماندگی
خرد خواهد شد.
د ر م ا ن د ه
خواهد شد.
Fatima
«دوسال پیش بود که اون اتفاق افتاد. قرار بود برم از بندر بار بزنم اما نشد. یعنی بین راه کامیون خراب شد و برگشتم خونه. کاش برنمیگشتم. کاش کامیون میرفت تو دره. کاش میزد به کوه. با یه صورت عوضی ریخته بود رو هم. اون هم توی اتاق خواب خودمون. چیزی نگفتم. چی میتونستم بگم؟ از خونه زدم بیرون و دیگه هم برنگشتم. سوار کامیون شدم و راه افتادم توی بیابونها. توی جادهها. سه بار ماشین رو کوبیدم به کوه و یه دفعه هم رفتم توی دره. بسکه حواس نداشتم. بسکه دوستش داشتم. هنوز هم دارم. کاش نداشتم. شانس آوردم که زنده موندم.»
Fatima
«اوایل فکر میکردم بدترین کار کشتن آدمها است اما حالا میبینم چیزهای زیادی هست که از کشتن آدمها بدتره.»
Fatima
کافیه. من یکی که دیگه نیستم. یعنی نمیخوام باشم. میخوام استعفا بدم. از آدم بودن. از این که مثل شما دو تا دست و دوتا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم. کاش میشد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمی خاک باغچه. کاش میشد هرچیز دیگهای بود به جز شما عوضیهای دو پای بوگندو. لعنت به شما! لعنت به شما و دستهاتون و پاهاتون و چشمهاتون. صدام رو میشنفید؟
Fatima
نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید است از مُردن. از این فکر که ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی میکنی و زندگی میکنی و زندگی میکنی و وقتی که حسابی داری زندگی میکنی و زندگیات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی میآید وسط و تو دوپایی میزنی روی ترمز و همه چیز متوقف میشود.
Fatima
حجم
۶۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۶۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان