بریدههایی از کتاب بیمار خاموش
۴٫۴
(۱۶۲۸)
جنون قتل و جنون خودکشی در لحظه متولد نمیشوند. منشأ آنها به سرزمین پیش از حافظه، دوران کودکی، سوءاستفادهها و بدرفتاریها برمیگردد که در طول سالها قدرت میگیرد و ناگهان منفجر میشود و اغلب هدفی نادرست را نشانه میگیرد.
flora
دونالد وینیکوت، روانتحلیلگر معروف گفته: «چیزی به اسم کودک وجود ندارد و شخصیت ما در انزوا شکل نمیگیرد. بلکه از ارتباط با دیگران حاصل میشود. از طریق نیروهای دیده نشده و ازیادرفتهای به نام والدین.»
flora
جنون قتل و جنون خودکشی در لحظه متولد نمیشوند. منشأ آنها به سرزمین پیش از حافظه، دوران کودکی، سوءاستفادهها و بدرفتاریها برمیگردد که در طول سالها قدرت میگیرد و ناگهان منفجر میشود و اغلب هدفی نادرست را نشانه میگیرد.
محسن غضنفری
تصور کنید که از پدرتان، کسی که زندگیتان بیش از هر کسی به او وابسته است، بشنوید که آرزوی مرگتان را داشته باشد. برای یک کودک چهقدر ترسناک و آسیبزننده است و چه حسی از بیارزشی و درد به او میدهد. حس بلعیده شدن، سرکوبی و مدفون شدن. در طول زمان، ارتباطتان با منشأ زخم قطع میشود و ریشههای علّی را از یاد میبرید. اما یک روز تمام آن عذابها و خشمها بیرون میریزند و مثل آتش زیر خاکستر باعث میشوند که سلاح به دست بگیرید.
elhmka
حرف زدیم. دربارهٔ لیدیا و پاول، دربارهٔ مادرش و تابستانی که مرد. دربارهٔ کودکی من و آلیسیا. من دربارهٔ پدرم و خانهای که در آن بزرگ شده بودم، حرف زدم. انگار کنجکاو بود که از گذشتهام بیشتر بداند. اینکه چهطور شکل گرفتهام و که هستم.
کمی فکر کردم. دیگر راه برگشتی نبود. ما تمام مرزهای بین درمانگر و بیمار را پاره کردیم. خیلی زود شرایطمان طوری شد که نمیتوانستید بگویید کی به کی است.
alcapon
باید بگویم من و تو کودکی مشابهی داشتیم. پدرهایمان شبیه به هم بودند. و هر دومان در اولین فرصت خانه را ترک کردیم. اما خیلی زود فهمیدیم که فاصلهٔ جغرافیایی تاثیر کمی روی دنیای درونمان دارد. بعضی چیزها به راحتی از یاد نمیروند. میدانم که کودکی بدی داشتی. مهم است که بدانی کودکی چهقدر دوران جدیای است. حرف پدرت معادل یک قتل روانی است. او تو را کشت.»
alcapon
اثر احساسی زخمهای روانی بر کودکان و آشکار شدنشان در بزرگسالی. تصور کنید که از پدرتان، کسی که زندگیتان بیش از هر کسی به او وابسته است، بشنوید که آرزوی مرگتان را داشته باشد. برای یک کودک چهقدر ترسناک و آسیبزننده است و چه حسی از بیارزشی و درد به او میدهد. حس بلعیده شدن، سرکوبی و مدفون شدن. در طول زمان، ارتباطتان با منشأ زخم قطع میشود و ریشههای علّی را از یاد میبرید. اما یک روز تمام آن عذابها و خشمها بیرون میریزند و مثل آتش زیر خاکستر باعث میشوند که سلاح به دست بگیرید.
این بار خشمتان را روی پدری که مرده و فراموش شده، خالی نمیکنید. بلکه روی شوهرتان، مردی که جای پدر را در زندگیتان گرفته و شما را دوست دارد و جای خوابتان را با او شریک شدهاید، خالی میکنید. پنج بار به سرش شلیک میکنید. بیآنکه علت آن را بدانید.
alcapon
ما در دوران نوزادی مثل اسفنجی تمیز یا لوح نانوشتهایم که فقط نیازهای مبنا را بروز میدهیم. خوردن، دفع کردن، عشق ورزیدن و دوست داشته شدن. اما گاهی یک چیز خوب پیش نمیرود که به شرایط به دنیا آمدنمان و خانهای که در آن بزرگ میشویم، بستگی دارد. کودکی که مورد سوءاستفاده قرار گرفته و زجر کشیده، هرگز نمیتواند در واقعیت و در شرایطی که بیدفاع و ناتوان است، انتقام بگیرد. اما میتواند و قطعاً در تصوراتش خشن میشود.
alcapon
گاهی به سختی میتوان فهمید که چرا پاسخهای امروز ریشه در گذشته دارد. یک مقیاس ساده از آن میتواند مفید باشد. یک رواندرمانگر سرآمد در حوزهٔ سوءاستفادهٔ جنسی یک بار به من گفت که در عرض سی سال کار مداوم با پدوفیلها هیچ وقت کسی را ندیده که خودش در دوران کودکی مورد سوءاستفاده قرار نگرفته باشد. این حرف به این معنی نیست که تمام بچههایی که مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند، خودشان در بزرگسالی کودکآزار میشوند. اما غیرممکن است که کسی مورد سوءاستفاده قرار نگرفته باشد و کودکآزار شود. هیچ فردی شیطان به دنیا نمیآید. همانطور که وینیکوت گفته، هیچ نوزادی نمیتواند از مادرش متنفر باشد، مگر اینکه ابتدا مادر از او متنفر شده باشد.
alcapon
دلم میخواست او را بزنم. دلم میخواست بپرم و با مشت توی صورتش بکوبم. دلم میخواست اتاق را به هم بریزم و اثاثیه را به دیوار بکوبم. دلم میخواست گریه کنم و زوزه بکشم و خودم را در دستانش مدفون کنم.
اما هیچ کدام از این کارها را نکردم.
میخواستم بغلش کنم. اما نتوانستم. کتی رفته بود. کسی که آنقدر دوستش داشتم، برای همیشه ناپدید شده و این غریبه را بهجا گذاشته بود.
یک حس سوگواری در وجودم بود. درآخر اشکم جاری و از گونهام سرازیر شد.
در سکوت و تاریکی اشک ریختم.
alcapon
دلم میخواست او را بزنم. دلم میخواست بپرم و با مشت توی صورتش بکوبم. دلم میخواست اتاق را به هم بریزم و اثاثیه را به دیوار بکوبم. دلم میخواست گریه کنم و زوزه بکشم و خودم را در دستانش مدفون کنم.
اما هیچ کدام از این کارها را نکردم.
میخواستم بغلش کنم. اما نتوانستم. کتی رفته بود. کسی که آنقدر دوستش داشتم، برای همیشه ناپدید شده و این غریبه را بهجا گذاشته بود.
یک حس سوگواری در وجودم بود. درآخر اشکم جاری و از گونهام سرازیر شد.
در سکوت و تاریکی اشک ریختم.
alcapon
به یاد داشته باش که عشقی که صداقت نداشته باشد، اسمش عشق نیست.»
alcapon
«لطفاً این را بدان که آدمها غیرقابل پیشبینی هستند و بیاحساس، سر به هوا و نامهربان میشوند. آنها سعی میکنند خودشان را مهربان نشان دهند تا در عشق پیروز باشند. این یک داستان قدیمی است. مگر نه تئو؟ داستانی آشنا.»
alcapon
«لطفاً این را بدان که آدمها غیرقابل پیشبینی هستند و بیاحساس، سر به هوا و نامهربان میشوند. آنها سعی میکنند خودشان را مهربان نشان دهند تا در عشق پیروز باشند. این یک داستان قدیمی است. مگر نه تئو؟ داستانی آشنا.»
alcapon
«نمیدانم آیا خیانت احساسی و جنسی و داشتن رابطهٔ مداوم با فردی دیگر همسطح با نشئه شدن گاه به گاه توست یا نه. فکر میکنم که جنبههای فردیشان خیلی فرق دارد. کسی که مدام و خیلی خوب دروغ میگوید، میتواند بدون احساس پشیمانی به شریکش خیانت کند.»
alcapon
گر این کار را نکرد، چه؟ اگر مرا تحقیر کرد؟ اگر خندید و رویش را برگرداند و رفت؟ آن وقت چه؟ از بین ما دو تا من بیشتر ضرر میکنم. معلوم است که کتی دوام میآورد. همیشه میگوید که مثل میخ سخت است. او از جا بلند میشود و خودش را جمع و جور و همه چیز را دربارهٔ من فراموش میکند. اما من او را فراموش نمیکنم. چهطور میتوانم؟ بدون کتی دوباره به خلأ برمیگردم. به انزوایی که قبلاً داشتم. دیگر نمیتوانم کسی را مثل او پیدا کنم. هیچ وقت چنین ارتباط و تجربهای را با این احساس عمیق به شخص دیگری نخواهم داشت. او عشق زندگیام بود. خود زندگیام بود.
alcapon
میرفتم. در ذهنم رابطهمان را مرور کردم. صحنه به صحنه به یاد آوردمش. امتحانش کردم. چرخاندمش و به دنبال سرنخ گشتم. به یاد دعواهای حل نشده، غیبتهای توضیح داده نشده و تأخیرهای مکررش افتادم. به یاد مهربانیها، یادداشتهای تاثیرگذاری که در محلهای غیرمنتظره برایم میگذاشت، لحظات شیرین و عشقهای ظاهراً واقعی افتادم. چهطور ممکن بود؟ یعنی در تمام این مدت نقش بازی میکرد؟ اصلاً مرا دوست داشت؟
alcapon
به مادرم فکر کردم. میشود به او زنگ بزنم؟ و از نیازها و ناامیدیهایم برایش بگویم؟ او را مجسم کردم که تلفن را برداشته و با صدای لرزانش جواب میدهد. لرزش صدایش همیشه به حال و هوای پدرم بستگی داشت یا به اینکه خودش مست بوده باشد یا نه. شاید با همدردی به حرفهایم گوش کند، اما فکرش جای دیگری است. یک چشمش به پدر و اخلاقش است. او چهقدر میتواند به من کمک کند؟ یک موش در حال غرق شدن چهطور میتواند موش دیگری را نجات دهد؟
alcapon
چهقدر کم او را میشناختم. آن ایمیلها نشان داد که با یک غریبه زندگی میکردم. حالا حقیقت را دیدم. کتی مرا نجات نداد. او نمیتوانست کسی را نجات دهد. قهرمان نبود که مسحورکننده باشد. فقط یک دختر لعنتی ترسناک بود. یک دروغگوی خیانتکار. فقط از او اسطوره ساخته بودم. تمام امیدها و رویاهایمان، دوست داشتنیها و نداشتنیها، طرحهایمان برای آینده، زندگیای که به نظرمان امن و محکم میآید، ظرف یک ثانیه مثل خانهای کاغذی در مصاف باد از هم پاشیده میشود.
alcapon
با خودم فکر کردم که او بیوفا بوده و این اتفاق باید میافتاد و اجتنابناپذیر بود. هیچ وقت برایش همسر خیلی خوبی نبودم. من بیفایده، زشت، بیارزش و حتی پوچ بودم. او هم از دستم خسته شد. اصلاً به دردش نمیخوردم. به درد هیچ چیز نمیخورم. و این افکار میآمد و میرفت. فکر وحشتناکی پس از فکر وحشتناک دیگر که مرا در هم میشکست.
alcapon
حجم
۲۶۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۶۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰۵۰%
تومان