بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیمار خاموش | صفحه ۵۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیمار خاموش

بریده‌هایی از کتاب بیمار خاموش

۴٫۴
(۱۶۲۸)
در چنین شرایطی که برای بهتر شدن حالم به همدردی یا تسلای کسی نیاز داشتم یا کسی که مرا ببوسد، فقط کتی جوابگویم بود. می‌خواستم از من مراقبت کند. خواستم به او زنگ بزنم، اما حتی وقتی فکرش را می‌کردم، حس کردم که دری به سرعت به رویم بسته شده و او را محبوس کرده و نمی‌گذارد به من برسد. کتی رفته بود. او را از دست داده بودم. می‌خواستم گریه کنم، اما نمی‌توانستم. در خودم قفل شده بودم. با گل و کثافت.
alcapon
وقتی ماری جوآنا می‌کشیدم، زیر لب می‌گفتم «خودت را کنترل کن.» کنار پنجره ماری جوآنا کشیدم و حسابی نشئه شدم. بعد در آشپزخانه یک لیوان شراب برای خودم ریختم. می‌خواستم لیوان را بردارم، اما از دستم سر خورد. سعی کردم مانع افتادنش شوم، اما انداختمش. دستم به تکه شیشه‌ای روی میز خورد و انگشتم را حسابی شکافت. ناگهان همه جا خون پاشید. از دستم خون می‌چکید، روی شیشهٔ شکسته خون بود و با شراب سفید روی میز مخلوط شده بود.
alcapon
لازم نیست روان‌پزشک باشی تا بفهمی‌کتی لپ‌تاپش را باز گذاشته تا دست‌کم به طور ناخوداگاه خواسته باشد که از خیانتش آگاه شوم. خب. حالا فهمیدم. حالا می‌دانم. از آن شب حرفی با او نزده‌ام و وقتی برمی‌گردد، خودم را به خواب می‌زنم و صبح زود، پیش از بیدار شدنش از خانه بیرون می‌روم. از او دوری می‌کردم. از خودم. شوکه بودم. می‌دانستم که مجبور بودم به خودم اهمیت بدهم یا ریسک کنم و خودم را نادیده بگیرم.
alcapon
«فکر می‌کنم که درمانگری منطقی هستم. می‌دانی یعنی چه؟» سکوت. «یعنی فکر می‌کنم فروید دربارهٔ بعضی چیزها اشتباه می‌کرد. من عقیده ندارم که درمانگر واقعاً می‌تواند آن‌طوری که او می‌خواست، یک لوح نانوشته باشد. ما تمام اطلاعات را دربارهٔ خودمان به شکلی غیرارادی بروز می‌دهیم. با رنگ جوراب‌مان، نوع نشستن یا راه رفتن‌مان. فقط با نشستن کنار تو چیزهای زیادی را دربارهٔ خودم آشکار می‌کنم. با وجود این‌که تمام تلاشم را می‌کنم که دیده نشوند، به تو نشان می‌دهم چه کسی هستم.»
alcapon
«وقتی این‌جا کنارت می‌نشینم، مدام تصویری در ذهنم می‌چرخد. تصویر کسی که مشت‌هایش را می‌کوبد و فریادش را قورت می‌دهد. نخستین باری که درمان را شروع کردم، فهمیدم که گریه کردن کار خیلی سختی است. می‌ترسیدم که با سیلش بروم و غرق شوم. شاید این همان حسی است که تو حالا داری. به همین دلیل برایم مهم است که برایت وقت بگذارم تا احساس امنیت و اعتماد کنی و توی این سیل تنها نمانی. من و تو آب را می‌ترسانیم.»
alcapon
انگار هیچ پیشرفتی نداشتم. شاید امیدی نیست. کریستین حق داشت که گفته بود موش‌ها در کشتی در حال غرق شدن گیر می‌افتند. هر قدر دست و پا می‌زدم و خودم را به تیرک می‌چسباندم که فرو نروم، باز هم در حال غرق شدن بودم. پاسخ سؤالاتم روبه‌رویم نشسته بود. همان‌طور که دیومدیس گفته بود، آلیسیا یک دلفریب خاموش است که مرا به دام خودش انداخته است.
alcapon
تمام ایمیل‌های کتی را به بدبوی ۲۲ خواندم. شاید نیمه شب‌ها پس از این‌که من می‌خوابیدم، به هم ایمیل می‌زدند. خودم را روی تخت، غرق خواب مجسم کردم که کتی بلند شده و پیام‌های عاشقانه را برای این غریبه می‌نویسد. غریبه‌ای که با کتی رابطه دارد. انگار زمان تلوتلو می‌خورد و جلو می‌رفت. ناگهان حس کردم که دیگر نشئه نیستم. به طرز دردناکی هشیار بودم.
alcapon
آن شب وقتی خسته و ناامید به خانه رفتم و فهمیدم که کتی سر تمرین است، سریع سیگاری را چاق کردم. کنار پنجرهٔ توالت آن را کشیدم. اما آن‌قدر زیاد و سریع کشیدمش که حسابی اذیت شدم. انگار وسط چشم‌هایم را سوراخ کرده باشند. آن‌قدر نشئه بودم که حتی راه رفتن برایم سخت شده بود و تلوتلو می‌خوردم. نمی‌توانستم درست رفتار کنم. کمی هوای تازه گرفتم. دندان‌هایم را مسواک کردم و زیر دوش رفتم. با احتیاط خودم را به اتاق نشیمن رساندم و در کاناپه فرو رفتم.
alcapon
به خانه رفتم و بسته را باز کردم. نصف مقداری بود که انتظارش را داشتم. اما بوی آشنا و تندش مشامم را پر کرد. جوانه‌های کوچک علف که با نخ طلایی بسته شده بودند. قلبم تند می‌زد. انگار با دوستی بسیار قدیمی روبه‌رو شده‌ام و حالا دیگر او را دارم.
alcapon
به همین راحتی دوباره به نقطهٔ شروع برگشتم. انگار اصلاً ترکش نکرده بودم. اعتیاد من مثل سگی وفادار در تمام این مدت منتظر مانده بود.
alcapon
وقتی کتی را دیدم و عاشقش شدم، ماری جوآنا برایم کم‌رنگ شد. خیلی عاشق شده بودم و دیگر لازم نبود که چیزی حس خوب را در من القا کند. این‌که کتی سیگار نمی‌کشید هم کمک بیش‌تری به من کرد. به نظرش نشئه‌ها سست‌عنصر و تنبل بودند و زندگی‌شان به کندی پیش می‌رفت. شما انتخابش می‌کنید و شش روز بعد اوست که به شما می‌گوید: «اوچچچچ.» وقتی کتی به آپارتمانم نقل مکان کرد، علف کشیدن را کنار گذاشتم و همان‌طور که روت پیش‌بینی کرده بود، وقتی شاد و راضی بودم، این عادت به طور طبیعی از من دور شد. مثل گِلِ خشک شده روی چکمه.
alcapon
ما همیشه تحت حمله‌ایم و به درمان نیاز داریم تا استرس‌های‌مان تسکین یابد و همین باعث می‌شود که تجربیات خوبی داشته باشیم و با این رفتار آرام آرام می‌فهمیم که چه‌طور وضعیت جسمی و روانی خود را کنترل کنیم. اما توانایی‌مان در تحویل گرفتن خودمان مستقیماً به توانایی مادرمان در تحویل گرفتن‌مان بستگی دارد و اگر هرگز چنین چیزی را از طرف مادر خود تجربه نکرده باشیم، چه‌طور می‌توانیم آن را یاد بگیریم؟ کسی که هیچ وقت نیاموخته خودش را تحویل بگیرد، در زندگی مضطرب می‌شود. همان احساسی که بیون برایش از عبارت «وحشت گمنام» استفاده می‌کند. چنین فردی همیشه به دنبال تحویل گرفتن‌های بی‌نظیر از سوی منابع خارجی است. مثلاً برای تسکین اضطراب بی‌نهایتش مشروب می‌نوشد یا به شیوه‌ای دیگر خودش را آرام می‌کند. من هم به ماری جوآنا اعتیاد پیدا کرده بودم.
alcapon
تمام تئوری‌ها دربارهٔ منشأ اعتیاد جلو رویم بود. می‌توانست ژنتیکی باشد. می‌توانست شیمیایی یا روانی باشد. اما ماری جوآنا اثری بیش از آرامش‌بخشی روی من داشت. شیوهٔ تجربهٔ احساساتم را تغییر داده بود و کمک می‌کرد تا مثل کودکی که همه دوستش دارند، احساس امنیت کنم. به عبارت دیگر مرا تحویل می‌گرفت.
alcapon
و داستان از این قرار بود. از مدت‌ها قبل هر روز علف می‌کشیدم. و حالا بهترین دوستم حس آرامش و سرخوشی‌ام شده بود. یک تشریفات بی‌پایان از پیچاندن، لیسیدن و آتش کردن. فقط با صدای خش‌خش کاغذهای در حال پیچاندن و در انتظار گرما و سرخوشی‌هایش نشئه می‌شدم.
alcapon
احساسات بیان نشده هیچ وقت از بین نمی‌روند. فقط به شکل زنده مدفون می‌شوند و یک روز به شیوه‌ای زشت‌تر سر برمی‌آورند. زیگموند فروید
کاربر ۸۷۴۹۳۴
می‌توانستم خودم را در حال گداختن در گرما حس کنم. مثل لاک‌پشتی که از خواب زمستانی طولانی بیدار شده و آفتاب را می‌بیند، شل و ول شده بودم. کارِ کتی بود. او دعوت من به زندگی بود و انگار مرا با دست‌هایش گرفته و نگه می‌داشت. این‌ها را خوب به یاد دارم و این عشق است.
alcapon
شاید بذری که ظرف چند دقیقه موجب شد که او به همسرش شلیک کند، سال‌ها پیش کاشته شده بوده. جنون قتل و جنون خودکشی در لحظه متولد نمی‌شوند. منشأ آن‌ها به سرزمین پیش از حافظه، دوران کودکی، سوءاستفاده‌ها و بدرفتاری‌ها برمی‌گردد که در طول سال‌ها قدرت می‌گیرد و ناگهان منفجر می‌شود و اغلب هدفی نادرست را نشانه می‌گیرد.
alcapon
گاهی به صورت روت نگاهی می‌انداختم و در نهایت تعجب دیدم که در حالی که به حرف‌هایم گوش می‌دهد، چشم‌هایش پر از اشک شده است. انگار شنیدن‌شان سخت بود. اما این اشک‌ها مال او نبودند... اشک‌های من بودند. آن زمان این را نفهمیدم. اما این روند درمان است. بیمار احساسات غیرقابل پذیرشش را به درمانگرش می‌گوید و درمانگر همهٔ چیزهایی را که بیمار را ناراحت کرده در درون خود فرو برده و حس می‌کند. سپس همان‌ها را به آرامی و با روش التیام‌شان به بیمار برمی‌گرداند. روت هم همین کار را کرد
alcapon
از این در به آن در زدم و پیش داروسازها رفتم و چند بسته پاراستامول خریدم تا از شر این تردید و دودلی راحت شوم. البته فرقی نمی‌کرد. هیچ کس کم‌ترین توجهی به من نداشت. انگار دیده نمی‌شدم. اتاقم سرد بود و انگشتانم بی‌حس و بی‌حرکت شده بود، طوری که نمی‌توانستم بسته‌ها را باز کنم. سعی کردم تا همهٔ قرص‌ها را یک جا قورت دهم. نتوانستم و یکی پس از دیگری قرص‌های تلخ را بلعیدم. سپس روی تخت تنگ و ناراحتم دراز کشیدم و چشمانم را بستم و منتظر مرگ ماندم.
alcapon
من پدرم را در باطنم و در اعماق ناخودآگاهم مدفون کرده بودم. مهم نبود که چه‌قدر دور شده‌ام. او همه جا با من بود. همیشه یک گروه شرور و بی‌رحم از خشم و اضطراب تعقیبم می‌کردند و با صدای او فریاد می‌زدند که من بی‌ارزشم و باید از خودم خجالت بکشم.
alcapon

حجم

۲۶۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۶۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰
۵۰%
تومان