بریدههایی از کتاب عطسه های نحس
۳٫۱
(۳۲)
ببین من از همهٔ ماجرا خبر دارم
از آن دروغ به شب مبتلا خبر دارم
بدون حرف برو واژهها خطرناکند
پر از عفونت منطق/ علیل و غمناکند
:)
ببین! من از همهٔ ماجرا خبر دارم
از آن خیانت بیادعا خبر دارم
بدون حرف برو، آن کلید را بگذار!
بدون حرف، رجز، تسلیت به من کفتار
بدون حرف برو، واژهها خطرناکند
تمام رخت و لباست درون آن ساکند
ببین تمام تنم مثل بید میلرزد
لبم که اسم تو را سر بُرید میلرزد
حوالی نفسم انتقام زندانیست
و حکم تبرئهاش یک هوای طوفانیست
چرا دروغ به من، من که عاشقت بودم!
حریص دفتر ثبت دقایقت بودم!
منی که لهجهٔ افکار صامتت بودم
برای حرف زدن پای ثابتت بودم
اگر که ثانیه یخ بسته بود میگفتی
به درز فاجعه نخ بسته بود میگفتی
بدون حرف برو، بحث ما خودآزاریست
تمام شد به خدا، این غرور کفتاریست
:)
پانویس یک شناسنامه
هم سکوت کردهاند لحظهها
هم صدای تیکتاک میدهند
حکم کهنه حبس در میان شهر
حکم تازه را هلاک میدهند
مهر ۷۸
:)
نسل بیخاطره من راز را در عشق میخواست
در قمار شعر و کوچه نسل من قافیه میباخت
اسفند ۸۰
:)
نسل بیخاطرهٔ من، شهر بیحافظه میساخت
اسب سرسامِ شب و مه، توی شهر تازه میتاخت
تو سفال سفرههاشون آبِ تاریخی روون بود
اما هیچ کسی نفهمید جنس آب، جنسِ خزون بود
قصّهٔ زمستونیشون سرنوشتارو رقم زد
یکی از تو قصّه اومد زندگیشونو به هم زد
روحِ طغیانِ سفر را بادهای دور بردند
روی خط سرخِ پایان، صد مسافر جان سپردند
کوچه آن شب محوِ من بود، محوِ ردِّ دودِ سیگار
تیرباران کرد او را، زوزهٔ سگهای بیمار
نعش دریا روی آب است دستهای خاک پوسید
این خبر یک صبح تا شب در تمام شهر پیچید
بچههای خاک و بارون شدن آواره تو میدون
مادراشون پشت شیشه، پدراشون تهِ دالون
صندلیهای عزادار، آدمای آبرودار
وصله کردن قصّمونو رو شعارِ زخمِ دیوار
یک نفر در پلّهها بود، بیرمق در حال اقرار
دستهایش پیر و زخمی، توی جیبش نعش سیگار
:)
در کف قطبی دستش خبر از ظهر نبود
لکنت لهجهٔ مِهرش سر و ته مُهر نبود
آب شد پیه نگاهم به لباسش مالید
مارک معروف کت از بارش چربی پوسید
سرم از درد پر از شیون آهنگر شد
باز هم خاطره در جبههٔ ما سنگر شد
او برندهست چرا که منِ خر بیمارم
سرطان دوئل و خاطرهبازی دارم
سند قافیهام را که به نامش کردم
عشق «نه» عادت خونین به مرامش کردم
آذر ۸۳
:)
زیرپوشِ شعر من بوی گند میدهد
چانهاش کپکزده بس که پند میدهد
فکر میکنی حراج در حوالی غروب
بابت شروع شعر واژه چند میدهد؟
فروردین ۸۰
:)
یکنفر هفتم مهر از قدمم ناخوش شد
آمد و در شبح آینه قنداقم کرد
بست من را به دُم اسب سیاه ییلاق
اسب رم کرد و به اعلامیه سنجاقم کرد
مهر ۸۱
:)
عطسهٔ نحس من این حوالی پُکید
گردن بنده را بیمحابا درید
تسمهٔ قتل من ناگهان پاره شد
قاتل منزوی در من آواره شد
ریش این قصه را من تراشیدهام
بیمجوز به تو عطسه پاشیدهام
پک به پک وقفه در این پریشانی است
حکم مجرم به شک، حبسِ طولانی است
انفرادی نبود حبس من در خیال
هم اتاقی شدم با اساطیر لال
لنگِ بر سر شده، ژست پایان ماست
قاتل منزوی هم اتاق شماست
بهمن ۸۳
:)
یک کافهٔ دنج در آن خیابان
لبهای مقتول بالای فنجان
انگیزهٔ قتل اصلا مهم نیست
اندوه قاتل در پیچ میدان
مهر ۸۲
:)
شروع ذبح زمان دفن و کفن تو با من
شکوه تیغ مقدس حوالی گردن
سقوط بیت نهایی به مرگ این مفهوم
عرقسگی و جنین در معانی مسموم
حدود ساعت یک در پزشک قانونی
نگاه صامت من بر ملافهای خونی
شهریور ۸۲
:)
شبِ تفأل واجب به اعتبار کسوف
صداقت فقرات شکستنی ظروف
پتوی زرد پلنگی به دور این مقتول
نوای «راجعون» قاتلین، مَنِ مجهول
صدای لغزش دندان به پُرز قبرستان
گوارش خدماتی لاشهٔ وجدان
تفکر ول و مسدود شاعر بدمست
زنان وصل به قنداق، اشتهای گسست
موزاییک کف تکرارهای تنهایی
کثیف و لقّ و ترکخورده و تماشایی
حقوق مُکفی پروندهٔ خودآزاری
به شعر ساکت شاعر، سرایت هاری
سگیترین شب ممکن، تحمل سردرد
لقاح بیخودِ اوزان مرا روانی کرد
به عرف جفت گرفتن دخالت حُنّاق
شکوه شن بر شن، نطفهای به من سنجاق
در انفراد غزل یک حماسه در کرکوک
به درد غیبت زانو دو چکمهٔ مشکوک
در اقتصاد دَمَغ شربت توهمزا
ادا و ژست نوشتن، قلندر تنها
:)
تشییع یک نخ از سیگارهایمان
قصّابی سکوت با لحن «باب دیلان»
تختم چروک و چرک، «آلبرتی» روی میز
این درد باشکوه، تنهایی عزیز
هی عقربه به تاک هشدار تیک داد
«نصرت» به شعر من فحش رکیک داد
ساعت حدود شش، نیت برای قرب
اخطار پاسبان، تیتر خروج سرب
عالیجناب من چُرتش گرفته بود
فرمود: «میروم»، قندیل بسته بود
یک بمب ساعتی در دست من گذاشت
باد یخ کولر رویم اثر نداشت
عالیجناب رفت تا هشت مردهام
پشت در تراس یک قفل بستهام
ساعت؟ ندیدمش تا منفجر شدم
یک لحظه بود، «بام»، از باش تا عدم
یک لحظهٔ غلیظ، کودنتر از زمان
صور فرشته در کنسرت رایگان
تا یک دو هفتهای مردم مفسّرند
:)
شیون آهنگر
در کف قطبی دستش خبر از ظهر نبود
لکنت لهجهٔ مِهرش سر و ته مُهر نبود
آب شد پیه نگاهم به لباسش مالید
مارک معروف کت از بارش چربی پوسید
سرم از درد پر از شیون آهنگر شد
باز هم خاطره در جبههٔ ما سنگر شد
او برندهست چرا که منِ خر بیمارم
سرطان دوئل و خاطرهبازی دارم
سند قافیهام را که به نامش کردم
عشق «نه» عادت خونین به مرامش کردم
آذر ۸۳
:)
دو پُک مانده تا صبح، فردا بمیر
دو نخ تیر و یک بسته خرما بگیر
اگر کارد کند است، ساطور هست
همین رو به رو صد رقم گور هست
مهیا کنم ده مدل مرده شور؟
و سنگی دقیقآ به ابعاد گور؟
مفصّلترین دفن و کفن زمان
سر ساعت هفت، بی این و آن
معاصرترین گور، عشق تو بود
کثافت گرفته شعورم، نه دود
و اعلامیه نصب بنبست شک
بدون یقینهای اهل کپک
در اشعار نر، سرفه و عطسه نیست
سه اخطاریه پشت فرمان «ایست»
به ضرب طپانچه به شلیک عمد
مرا حکم صادر شده دفن کرد
از این زاویه، آنتراکت زمان
شبیه تنوری است بیلقمه نان
حیای معلّق در این مثنوی است
«شکوه علفزار» و مرگ «کازان»
:)
خودزنی با شیوهای مردود
من از این پلّههای تند بیپاگرد میترسم
از این یک جفت پای تق و لق و سرد میترسم
من از مرگ معاصر؛ خودزنی با شیوهای مردود
من از وزن شقیقه بی بروبرگرد میترسم
از اجساد معلّق در هوا با چشمهای باز
از انکار بلوغ کودکان درد میترسم
از او که در گریز از مرکز بارانی اشعار
من و آینده و خود را بهانه کرد میترسم
من از تصنیفهای سربی و باروتی و مجروح
از اقرار خیانت با مروری زرد میترسم
بیا من را ببر در انتهای کوچه فارغ کن
من از حمل جنین مردهٔ شبگرد میترسم
آبان ۷۹
:)
برفک زده دریچهٔ پروندههای شوم
این دادگاه چرک مرا ذلّه میکند
تمدید یک عقیده برای تمام عمر
در آن نگاه چرک مرا ذلّه میکند
دعوت به یک مراسم رسمی شدم غروب
شال و کلاه چرک مرا ذلّه میکند
روزی پر از عفونت و سطلی به جای قلب
این شامگاه چرک مرا ذلّه میکند
تیتر سیاه مرگ قبیله دم عبور
از شرمگاه چرک مرا ذلّه میکند
حفّاری دو کاسهٔ چشمم به قصد اشک
غلیان چاه چرک مرا ذلّه میکند
لعنت به آسمان، فقراتم مماس فرش
تصویر ماه چرک مرا ذلّه میکند
فروردین ۸۱
:)
شبح در شب شعر من جان گرفت
شعور غزل را گروگان گرفت
در اندوه بازار وقت کساد
جسدهای گمنام و ارزان گرفت
تنور نگاه تو خاموش شد
شبح از خمیر جسد نان گرفت
تنم زوزهٔ گرگ آواره بود
«خدا» ظرف یک لحظه پایان گرفت
و باران برای تنم مرگ بود
زد و شب دم صبح باران گرفت
غزل ریخت در حفرهٔ آسفالت
شبح از تن پوک انسان گرفت
شب من دقیقآ به صد شقّه شد
از آن شب گلوی خیابان گرفت
میانِ گلو، حجمِ چلوار شعر
نفس را بُرید و به دندان گرفت
مجوز ندارد شب شعر من
شبح حکم آن را گروگان گرفت
:)
بند قنداق
یک نفر جیغ زد و نصف شب «هفتم مهر»
پشت در، شعر و مرا مرده به دنیا آورد
گوش زن پشت در چیدن ایام نبود
موعد زا نشده شبهِ هیولا آورد
جیغ آخر به سلامت غزل «حافظ» خواند
بچه از فرط تنفّر چرک بالا آورد
ناف خونی ورم دارِ کبود و پر زخم
جوخهٔ الکن اصرار به اینجا آورد
بند قنداق پر از وسوسهٔ گردنبود
قتل، موکول شد و حکم به فردا آورد
طالعم گم شده و پشت سرم مجلس ختم
دختری روی کتابی دو سه خرما آورد
مادرم جیغ زدو نصف شب «هفتم مهر»
پشت در شعر و مرا مرده به دنیا آورد
مهر ۷۷
:)
متّهٔ مداد، چشم عاریه
بند ناف من بسته شد به میز
جفت کاغذی/ زخم خون ستیز
برق میرود پنکه در سکون
با دهان باز رو به سطل خون
دکهٔ مَخوف/ مرد سمفروش
موشهای کور، صف به صف به گوش
چای سرخ و تلخ/ یک دعای شوم
برق میرود نقشهٔ هجوم
:)
حجم
۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان