بریدههایی از کتاب چشمهایش
۴٫۰
(۹۸۱)
با چشمهای ملتمس، اما نه ساختگی مثل آدمی که برای یک چکه آب لهله میزند و دیگر نای دم زدن ندارد به او نگاه کردم. از جا پرید. دست انداخت زیر چانه من و با چنان شدتی که من هرگز نظیر آن را ندیده بودم، به من گفت: «دختر، اینطور به من نگاه نکن! این چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.» گفتم: «این خبط شما آرزوی من است.
mahlagha
او همان چیزی را میخواست که من طالبش بودم. او از بدن من لذت نمیبرد، او روح مرا میخواست و میترسید که نصیبش نشود، او معشوقه نمیخواست او همرزم میخواست، در مبارزهای که در پیش داشت میخواست از وجود من کمک بطلبد. او کسی را میخواست که به پای او گذشت داشته باشد و همراهش بیاید و از هیچ بلایی نهراسد.
mahlagha
این را در نظر داشته باش که اگر از تو چیزی بپرسند، خواهی گفت که مرا نمیشناسی، فقط آمدهای که من صورت ترا نقاشی کنم.» پرسیدم: «آیا راستی میخواهی صورت مرا بسازی؟» در جواب گفت: «خیلی میل داشتم میتوانستم صورت ترا بکشم.» گفتم: «پس میسازی؟» گفت: «مگر میتوانم؟» گفتم: «چرا نتوانی؟» گفت: «من تا ترا نشناسم، چگونه میتوانم شبیه ترا بسازم؟» گفتم: «من مال تو هستم.» گفت: «من از چشمهای تو میترسم. آنها بر من تسلط دارند.» گفتم: «من از تو میترسم.» گفت: «چرا؟» جوابی ندادم. میخواستم از چنگش فرار کنم. دست مرا گرفت و کف آن را بوسید و من بدو به خانه شتافتم.
mahlagha
مرا تا پای کوره میکشاند و از سرما میلرزاند. این آن فاجعهایست که من یک عمر گرفتارش بودهام و هنوز هم هستم. میفهمید چه میخواهم بگویم؟ میدانستم که تشنه من بود، میدانستم که سرانگشتان داغش میخواهند مرا بسوزانند. میفهمیدم که اگر کسی در دنیا بتواند آنی او را خشنود کند، آن من هستم. خودم هم میخواستم او را حس کنم، تمام قدرت دستهای سنگین او را در اعماق بدنم بچشم. میخواستم وجود او را در وجود خودم حل شده بدانم. میخواستم جعدهای پریشان او را یکی یکی تاب بدهم. میخواستم روح او را، روح پرسوز و گداز او را، بدون پارچه خشنی که محیط و گرفتاریهای زندگی و سیاست ابلهانه روز و فشار دیکتاتوری و ترس از پلیس برآن کشیده بود، ببینم. میخواستم باطنش را کشف کنم. اما او در فکر کارش بود. در فکر سیاستش
mahlagha
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست.
Andrey
مگر این دستگاه به روی پای خودش ایستاده که شماها بتوانید واژگونش کنید؟ آنهایی که نگهش میدارند، از قایم موشکبازیهای شما هراسی ندارند.
soroosh7561
هیچوقت در زندگی نفهمیدهام که چه میخواهم. همیشه قوای متضادی مرا از یکسو به سوی دیگر کشانده و من نتوانستهام دل و جان فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من در همین است. همیشه دودل بودهام. همیشه با یک پا به طرف سراشیبی و با پای دیگر رو به بلندی رفتهام
Maede_m
بعد از وزیر فرهنگ صحبت کرد که آدم بدی نیست، اما به اندازه گوساله از هنر سررشته ندارد.
سپیده دم اندیشه
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان میافتید و سیل غران زندگی شما را از صخرهای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمهای به خود راه ندادید، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید. چه خوبست، چه آسان است اینجور فکر کردن
Sarah
من هیچوقت در زندگی نفهمیدهام که چه میخواهم. همیشه قوای متضادی مرا از یکسو به سوی دیگر کشانده و من نتوانستهام دل و جان فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من در همین است. همیشه دودل بودهام. همیشه با یک پا به طرف سراشیبی و با پای دیگر رو به بلندی رفتهام و در نتیجه وجود من معلق بوده است.
sahar
بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست.
Sahar B
فکرش را بکنید که من، منی که با یک چشمک صد تا جوان را مثل عنتر لوطیها به رقص درمیآوردم، مجبور بودم برای یک بوسه او گدایی کنم.
همتا
من خیال میکردم که برای او هم مانند من دنیایی جز عالم من و او وجود ندارد. اما او باز هم در فکر نامه نوشتن، به پست فرستادن، رئیس نظمیه را قلقلک دادن، شاه را عصبانی کردن، در فکر دهقانان مازندران و کارگران اصفهان، به یاد هواخواهانش، به یاد جوانانی که منتظر دستور او بودند، و به قول خود، به فکر مردم بود.
همتا
تو و امثال تو نمیتوانید این دستگاه را بههم بزنید. مگر این دستگاه به روی پای خودش ایستاده که شماها بتوانید واژگونش کنید؟ آنهایی که نگهش میدارند، از قایم موشکبازیهای شما هراسی ندارند. این دیو احتیاج به قربانیهای زیاد دارد. اما من کسی را مرد میدان نمیبینم.
همتا
از همان وهله اول در گفتگوی با او نقابی به صورت زدم و تشخیص دادم که این مرد نباید قیافه واقعی مرا ببیند، و اگر به ضعف من، به تمام عیوبی که در من هست پی ببرد، که دیگر شخصیت من برای او بیارزش خواهد بود.
همتا
امان از زنها! آنها همه به من میخندند. اما ته دلشان از من بیزارند و همهشان تصور میکنند که من رفیقها و نامزدها و شوهرها و فاسقهایشان را با یک لبخند میتوانم از آغوششان بیرون بکشم. در صورتی که اینجور نیست.
همتا
من هیچجا آرامش ندارم. لانهای ندارم که به آنجا دل ببندم. تمام تفریحات دنیا برای من عذاب است. کاش مانند مادرم ابله به دنیا آمده و ابله در کربلا مجاور میشدم. کاش گدا بودم و موجودی مرا دوست میداشت. آن وقت جانم را فدا میکردم.
همتا
چند ثانیهای از فرط غضب به خود میپیچیدم، بعد چیزی در دل من آب شد. عقدهای گشوده شد. زخمی سر باز کرد و خون از آن ریخت. سستی گوارایی به من دست داد، دیگر شناختمش. پهلوی خودم گفتم: «چه کشیده است از دست این زن!»
همتا
پدرم شعاری داشت: هیچوقت کاری را که دیگران میتوانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن. میگفت کارهای بزرگتری هست که از دست ما برمیآید. اما از من هیچ کاری برنمیآمد.
Nazanin :)
او فقط یک هنرمند نبود، او هنرمند بزرگی بود برای آنکه انسان بود و از محنت دیگران در غم.
Nazanin :)
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۶۵,۱۰۰۳۰%
تومان