بریدههایی از کتاب چشمهایش
۴٫۰
(۹۸۱)
هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است. خوب، فکرش را که بکنم، ریشه بدبختی من در رفاه و آسایشی است که از طفولیت در آن نشو و نما یافتهام. خوشگلی من بلای جان من بود. خوشگلی به اضافه زندگی بیدردسر. این دوتا با هم دست به یکی کردند و مرا به این روز سیاه نشاندند.
.
«بدبخت مملکتی که من استاد آن هستم. در شهر کوران یک چشمی شاه است.»
mahsa
شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش درنمیآمد؛ همه از هم میترسیدند، خانوادهها از کسانشان میترسیدند، بچهها از معلمینشان، معلمین از فراشها، و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایهشان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را در پی خودشان میدانستند
ketabbaz
همین که از جایم بلند شدم، گفتم: «ماکان، ما دوست هم خواهیم بود.» او گفت: «رفیق باید باشیم.» معنایش برای من آشکار بود. او هم روپوش سفیدش را در آورد. پرسیدم: «میخواهید همراه من بیائید؟» گفت: «میآیم کمی شما را مشایعت کنم.» گفتم: «بیائید با هم برویم کنار نهر کرج.» گفت: «چه فایده، امشب با دیشب یک دنیا فرق دارد.» گفتم: «برای شما!» صورت مرا محکم در دو دست گرفت، چشمهایش را به نگاه التماسکننده من دوخت و گفت: «اگر میفهمیدم توی این نگاه تو چیست، آن وقت امشب هم دیشب میشد. تصویر ترا هم میساختم.» گفتم: «کمک کن که من خودم را به تو بشناسانم.» گفت: «میترسم آن وقت بدبخت بشوی.» گفتم: «الآنش هم هستم.» دو لبش را غنچه کرد و فهمیده نفهمیده به پیشانی من چسباند و باهم از خانه بیرون آمدیم...
Samantha
دیگر اختیاری از خود نداشتم. سرش را آورد پایین و چشمم را بوسید. اما من خود را از چنگ او رها کردم. ثانیهای تأمل کردم. یک مرتبه دست انداختم به گردنش و لبهای خشک او را به لبهای خودم چسباندم. گفت: «فرنگیس، فرنگیس!» گفتم: «جانم، جانم!»
Samantha
من سراپا برای عشق ساخته شدهام
و دیگر کاری از من ساخته نیست.
مردها مثل پشه دور شمع گرد من پرپر میزنند؛
اگر آنها بال و پر خود را میسوزانند، گناه من چیست؟
Samantha
میدانید من چه جور آدمی هستم؟ من آن چیزی هستم که مردم معمولاً آدم ظالم مینامند. تمام نیروی من فقط تا وقتی است که با از خود ضعیفتری روبرو هستم. وقتی با شخصیتی بزرگتر از خود مواجه میشوم، دیگر هیچ چیز ندارم و ناتوانی خود را تا به حدی که باید به بیچارگی من رقت بیاورید احساس میکنم.
مهر پاییزی
«چشمهای تو مرا به این روز انداخت. این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده. تاب و تحمل نگاههای تو را نداشتم. نمیدیدی که چشم به زمین میدوختم؟» به او میگفتم: «در چشمهای من دقیقتر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.» میگفت: «نه، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته. من آدم خجولی بودم، چشمهای تو به من جرأت دادند.»
sahar..
گویند: مگو سعدی، چندین سخن از عشق
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
miladtj90
خیال نکنید که مردم ایران همیشه گرفتار چنین رخوت و جمودی که الآن مشهود است خواهند بود. مگر نمیگویید که تا چند سال دیگر جنگ جهانی درمیگیرد و کوچکترین سر و صدا این بساط را برهم میزند؟ بگذارید این سرپوش خفقان برداشته شود. آن وقت خواهید دید که در گوشه همین مساجد و مدارس از میان همین وکیلان جیرهخوار و مزدور، از میان همین قضاتی که در برابر شما تا کمر خم میشوند، خواهید دید که میان همین نافهمها و همین عملهها و دهاتیها کسانی هستند که سر و صدا راه میاندازند. زیر علم شما سینه میزنند و صادقانه برای تکان این کشور نفرین شده جانبازی میکنند.
rezaat98
ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!
rezaat98
هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است.
فرزانه
منتها اینها هیچکدام ازشان کاری ساخته نیست، اینها باباهایی هستند که میخواهند چند صباح در این ملک زندگی کنند. شریک دزدند و رفیق قافله. کسی به کسی نیست.
rezaat98
روزی که خبر مرگ او در تهران منتشر شد، دوستان و نزدیکانش بیخ گوشی با هم صحبت میکردند.
میگفتند: «یکی دیگر هم به سکته قلبی درگذشت.» چون روزنامهها معمولاً قربانیهای حکومت را که در زندان و تبعید جان میدادند، مبتلایان به چنین بیماری قلمداد میکردند.
rezaat98
اگر من میتوانستم آنچه را که درون مرا میسوزاند بیان کنم، آن وقت شاعر میشدم، نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم.
mahlagha
آقای ناظم، بعضی چیزها را نمیشود گفت. بعضی چیزها را احساس میکنید. رگ و پی شما را میتراشد، دل شما را آب میکند، اما وقتی میخواهید بیان کنید میبینید که بیرنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را میفشارد، در آن نیست.
mahlagha
گاهی آدم نادانسته دنبال چیزی میرود، وقتی آن را پیدا نمیکند، اصلاً خود را گم شده احساس میکند.
mahlagha
هنرمند واقعی آن کسی است که شخصیت خود را در هنرش کوفته و آمیخته باشد. بنابراین هنرمند در وهله اول باید انسان باشد.
hadis
شخصیت افراد هرچه هم ضعیف و ناچیز باشد در موقع مخصوصی، در فرصتهای غیرعادی، ممکن است منشاء اثر بسیار عظیمی گردد و چهبسا ممکن است که سرنوشت مملکتی در یک آن بخصوص بسته به فداکاری یک فرد عادی ـ حتی فداکاری هم نه ـ بسته به جسارت و دلیری موجود نحیفی باشد که به منزله پیچ ریزی است که در دستگاه بزرگی جای کوچکی را اشغال کرده باشد
میم - حسام
مفصل برایش شرح دادم که دوستدار هنر از خود هنرمند بیشتر لذت میبرد. مسلما هر هنرمندی از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد ناراضی است. همیشه میخواهد بهتر و زیباتر از آنچه که خلق کرده بسازد. همیشه میتواند عیوب آن را ببیند. هنرمند بهترین منقد آثارش است، اما تماشاچی غرق لذت میشود. اغلب مردم نواقص را آسان ادراک نمیکنند، فقط زیباییهای آن را میبینند.
لیلاخانوم
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۰۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۲
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۶۵,۱۰۰۳۰%
تومان