بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پنج قدم فاصله | صفحه ۱۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پنج قدم فاصله

بریده‌هایی از کتاب پنج قدم فاصله

۴٫۴
(۱۶۳۲)
برای این‌که مرگ رو بفهمیم، باید به تولد نگاه کنیم.»
دونیا جون
«شاد باش استلا، زندگی همینه. قبل از این‌که بفهمیم تموم می‌شه.»
غزل
«تو من رو مجبور می‌کنی زندگی‌ای رو آرزو کنم که هیچ‌وقت نمی‌تونم داشته باشم.» دقیقاً منظورش را می‌فهمم. سرش را تکان می‌دهد. صورتش غمگین است. «این ترسناک‌ترین احساسیه که تا حالا داشتم.»
Mari
زوج خوشحالی را درحال ورود به بیمارستان ببینی. درحالی‌که آن‌ها را دست‌دردست هم و با نگاه‌های آرزومند می‌بینم، از خودم می‌پرسم چه حسی خواهد داشت اگر من هم کسی را داشته باشم که این‌طور به من نگاه کند.
rezaat98
او یک طومار و یک پَر به‌دست دارد که روی آن نوشته شده: «لیست اصلی ویل.» و پایینش تنها یک مورد وجود دارد. «شمارهٔ ۱: تا ابد عاشق استلا بمان.»
بردوئی
«یه تئوری هست که من خیلی دوست دارم. می‌گه برای این‌که مرگ رو بفهمیم، باید به تولد نگاه کنیم.» همین‌طور که حرف می‌زند با روبان سرش بازی می‌کند. «یعنی وقتی تو رحم مادریم، داریم اون زندگی رو می‌کنیم، درسته؟ هیچ ایده‌ای نداریم که زندگی بعدی فقط یه اینچ اون‌وَرتره.» شانه‌ای بالا می‌اندازد و به من نگاه می‌کند. «شاید مرگ هم همین‌طوره. شاید فقط زندگی بعدیه. یه اینچ اون‌وَرتر.»
Rahaaaaa
«شاد باش استلا، زندگی همینه. قبل از این‌که بفهمیم تموم می‌شه.»
Saeid
«همهٔ عمرم داشتم می‌مردم. هر تولدم رو طوری جشن می‌گرفتیم که انگار آخرین تولدمه.» سرش را تکان می‌دهد و چشمان میشی‌اش به‌خاطر اشک می‌درخشند. «اما یه‌دفعه اَبی مرد. من باید می‌مردم ویل. همه برای من آماده بودن.» نفس عمیقی می‌کشد، انگار که سنگینی بار همهٔ دنیا روی دوش اوست. «اگه من هم بمیرم، پدر و مادرم هم می‌میرن.» انگار یک تُن آجر روی سرَم ریخته باشند؛ تمام این مدت اشتباه می‌کردم. «این رژیم. همه‌ش فکر می‌کردم از مرگ می‌ترسی؛ ولی قضیه این نیست.» درحالی‌که حرف می‌زنم صورتش را تماشا می‌کنم: «تو یه دختر درحال مرگی با عذاب‌وجدان زنده‌موندن. این مخ آدم رو می‌ترکونه. چطور باهاش زندگی...»
♡♡doonya♡♡
«نمی‌تونی یه ذره منظم بشی؟ رژیمت رو رعایت کنی؟ حتی واسه این‌که جون خودت رو نجات بدی؟» لحظه‌ای می‌ایستم و برمی‌گردم و او را نگاه می‌کنم. نمی‌فهمد. «استلا، هیچی جون من رو نجات نمی‌ده. یا حتی تو رو.» به رفتن به‌سمت راهرو ادامه می‌دهم و از بالای شانه‌ام بلند می‌گویم: «همه توی این دنیا داریم هوای قرضی نفس می‌کشیم.» در را هُل می‌دهم و می‌خواهم خارج شوم که صدایش از عقب سرم طنین‌انداز می‌شود
♡♡doonya♡♡
«اگه موافقت کنم چی گیر من می‌آد؟» چشمانش تنگ می‌شود و سویی‌شِرت خاکستری‌ارغوانی‌اش را محکم در خود می‌کشد. او را نگاه می‌کنم، موهایش را که روی شانه‌اش ریخته، چشم‌هایش را که کوچک‌ترین احساسات درونش را نشان می‌دهد. قبل از این‌که بتوانم خودم را کنترل کنم، می‌گویم: «می‌خوام نقاشی‌ت کنم.» «چی؟» این‌را می‌گوید و مُصرانه سرش را تکان می‌دهد. «نه.» «چرا نه؟ تو خوشگلی.» لعنت به من. یک‌دفعه از دهانم پرید. بهت‌زده مرا خیره‌خیره نگاه می‌کند و اگر توهم نزده باشم کمی هم خوشش آمده. «ممنونم، ولی امکان نداره.» شانه‌ام را بالا می‌اندازم و به‌طرف در می‌روم. «فک کنم معامله به‌هم خورد.»
♡♡doonya♡♡
ما عملاً وقتی دوازده سال‌مون می‌شه خودمون یه پا دکتریم.» «حتی اَمثالِ منِ لوسِ مرفه؟» او را به چالش می‌کشم و ماسکم را از روی صورتم می‌کَنم. از جوابم خوشش نیامده و صورتش هنوز عصبی و پراسترس است. نمی‌دانم مشکل واقعاً چیست؛ اما مشخص است که دارد او را از درون می‌خورد. مسئله بیش‌تر از وسواس کنترلی است. نفس عمیقی می‌کشم و این مسخره‌بازی را تمام می‌کنم. «جدی هستی؟ من اذیتت می‌کنم؟» جوابی نمی‌دهد و ما آن‌جا می‌ایستیم و به همدیگر در سکوت خیره می‌شویم. نوعی تفاهم بین‌مان به‌وجود می‌آید. درنهایت یک قدم عقب می‌روم و ماسک صورتم را به‌نشانهٔ صلح دوباره می‌زنم و به دیوار تکیه می‌دهم. «خیلی خب.»
♡♡doonya♡♡
او نفس عمیقی می‌کشد، با یک قدم جلورفتنِ من دو قدم عقب می‌رود. «من وسواس کنترل دارم. باید مطمئن بشم همه‌چی مرتبه.» «خب؟ این به من چه ربطی داره؟» «می‌دونم درمانت رو جدی نمی‌گیری.» به شیشه تکیه می‌دهد و مرا نگاه می‌کند. «و این خیلی من رو اذیت می‌کنه. خیلی.» گلویم را صاف می‌کنم و به پشت‌سر او، به آن نوزادِ آن‌سوی شیشه نگاه می‌کنم. احساس گناه می‌کنم، اگرچه منطقی نیست. «خب آره، خیلی دوست دارم کمک کنم. ولی چیزی که تو می‌خوای... .» سرَم را تکان می‌دهم. «نمی‌دونم چه‌جوری.» «چرند نگو ویل.» این‌را می‌گوید و پایش را به زمین می‌کوبد. «همهٔ فیبروزکیستیکی‌ها می‌دونن چطور درمان‌شون رو مدیریت کنن
♡♡doonya♡♡
«صبر کن ببینم، از کجا دربارهٔ این دورهٔ آزمایشی خبردار شدی؟ دربارهٔ من پرس‌وجو کردی؟» سؤالش را نشنیده می‌گیرم و ادامه می‌دهم: «اگه برات مهم نیست، خب ترکش کن.» با عصبانیت می‌گویم: «بذار یکی دیگه جات رو توی این طرح آزمایشی بگیره. یکی که می‌خواد زنده بمونه.» به برفی که در فضای بین ما می‌ریزد و زیر پاهای‌مان محو می‌شود نگاه می‌کنم. در سکوت به‌هم خیره می‌شویم، سپس او شانه‌ای بالا می‌اندازد، احساسش قابلِ‌خواندن نیست. دوباره یک قدم به عقب و به‌سمت لبه می‌رود. «راست می‌گی، من که درهرحال دارم می‌میرم.»
♡♡doonya♡♡
نفس بلند و عمیقی می‌کشم و به‌سمتش می‌روم. دقیقاً شش قدم آن‌طرف‌تر می‌ایستم. چشمانش با همان گرمای همیشگی مرا نگاه می‌کنند. اکسیژن سیاری ندارم، سخت نفس نمی‌کشم، کانولای بینی ندارم. من کاملاً یک استلای دیگر شده‌ام. به‌جز در یک مورد. به او لبخند می‌زنم. یک قدم دیگر می‌دزدم. الان فقط پنج قدم فاصله داریم.
♡♡doonya♡♡
«ما به این تماس با کسی که عاشقش هستیم نیاز داریم، درست همان‌طور که به هوا برای نفس‌کشیدن نیاز داریم. هیچ‌وقت اهمیت لمس‌کردن را نفهمیدم،
Fateme 1385
«نمی‌خوام ترکت کنم؛ ولی اون‌قدر دوستت دارم که نمی‌تونم باهات بمونم.»
parnian
من به میا که استاد ادوبی است می‌گویم: «حتماً این کار رو بکن! من رو هم تو چندتاشون فتوشاپ کن. این‌طوری اصلاً متوجه هم نمی‌شین که من اون‌جا نبودم.» آن‌ها دم در این‌پا و آن‌پا می‌کنند و من به آن‌ها چشم‌غرهٔ شدیدی می‌روم و به‌شوخی، آن‌ها را به درون راهرو هل می‌دهم: «برین بیرون دیگه. برین خوش بگذرونین تو سفر.»
♡♡doonya♡♡
«ما به این تماس با کسی که عاشقش هستیم نیاز داریم، درست همان‌طور که به هوا برای نفس‌کشیدن نیاز داریم. هیچ‌وقت اهمیت لمس‌کردن را نفهمیدم، لمس‌کردن او... تا زمانی که دیگر نتوانستم داشته باشمش.»
Nana
من از زندگی‌کردن بدون این‌که واقعاً زندگی کنم خسته شده‌ام. از این‌که آرزوی چیزی را داشته باشم خسته شده‌ام.
سین.عین
احساس می‌کنم دل‌تنگی برای خانه یک‌باره بر من هجوم می‌آورد. دلم برای آن حس تنگ می‌شود. همهٔ ما باهم، خوشحال و سرحال، حداقل بیش‌ترِ مواقع.
Vahid&Maryam

حجم

۲۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

حجم

۲۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۷۰%
تومان