بریدههایی از کتاب خطاب به عشق
۳٫۶
(۸۷)
دیگر هیچ، مگر این لجاجتی که به خرج میدهم تا بدانم کجایی تا بدانم آیا میتوانی دوباره زیبا و منزه و قوی و بزرگ، همانطور که همیشه هستی، پیشم برگردی.
میفهمی عزیزم؟ این وحشتناک است که شاهد باشی چطور احساساتی چنین عظیم و بیانتها و غنی و شگفت، آنقدر در ما بماند تا احمقانه و بیروح و عادی شود و کاستی بگیرد تا آنجا که به واژه ترجمه شود و بیرنگوبو روی کاغذ پرتاب شود! اما با این همه، در نامهات جملات بینظیری هست که فراموش نخواهم کرد. این کلمات چه حریق حیرتانگیزی که در قلبم روشن نمیکند! از این به بعد نیایش شام و سپیدهدمم خواهند بود.
hedgehog
من که نمیتوانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. بهعلت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خستهکنندهتر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دستکم اینطور میگفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعتهایی عاشقانه را میکشیدم و آن ساعتها دارند نزدیک میشوند. فقط امیدوارم که زود سلامتیام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعتها و بعضی جاهای این قاره در خاطرهام بهشکلی "پرمفهوم" دوباره زنده شوند. شیلی، بیشک، دوستش داشتهام.
نامۀ "آخر" تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟
hedgehog
تندخوییام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاریام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگیام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و اینبار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمیکنم ترسی داشته باشم از کشش حیرتآورم بهسوی کمال مطلقی که وجود ندارد.
hedgehog
-ده روز بدون تو، در جدال با این زندگی احمقانه که از سر میگذرانم! ده روز با نگرانیهایم، با انتظارم برای تو.
hedgehog
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک میکند. دیروز، در جاده، به تو فکر میکردم و با خودم میگفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم میخندیدیم. خوب میدیدم که تا کجا زندگی روزمرهام را پر کردهای، در کوچکترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیدهای. همین است که این خلأ و فراق را با خودم به این سو و آن سو میکشم، این گمگشتگی دلم را. نام تو را صدا میزنم اما خیلی دوری. شنبه شب در ایگوآپ میان جنگل و رود، در نسیم ملایمی که از دریا میوزید، چیزی را دنبال میکردم که انگار در تاریکی شب فرو میرفت. نمیدانم چه بود اما یکهو یاد بازوهایت افتادم آسوده زیر بازوهایم، و شانهات که کمی تکیهاش دادهای به سینهام، چشمهای نازنینت، سکوتی غلیظ. ما چه خوشبخت میبودیم در این جای پرتافتاده در انتهای جهان. آخ! نسیم وزیدن گرفت...
hedgehog
نمیدانم چطور برایت بگویم! دوستت دارم. دوستت دارم با همه چیز و علیه همه چیز. هیچ چیز بهاندازۀ دوست داشتن تو نیرومند نیست که زندگیام را بهتمامی پر کند. هیچ چیز دیگری نمیطلبم و نمیخواهم.
hedgehog
" امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیۀ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان." از چه میهراسی؟ نمیدانی این هراس که نوشتهای، هراسی صدبرابر بزرگتر بر دلم هوار میکند؟
hedgehog
آیا تو واقعاً هرگز فقر را تجربه کردهای؟ همه مدام میگویند که تو در ناز و نعمت به دنیا آمدهای و در رفاه کامل بزرگ شدهای. چقدر متفاوت از گییو!
hedgehog
از نبودنت خیلی ناراحتم و هر دقیقه تصور میکنم که اگر تو هم اینجا بودی، این سفر چهها که نمیشد. تو، دریا دورمان، دور از مردم و قال و مقالشان، در سکوت بیهمتای شبها، شکل همه چیز عوض میشد. اما این تخیلات اندوهگینم میکند. میلم را هم بیدار میکند که گاهی دلم میخواهد در خودم خفهاش کنم.
hedgehog
زندگی روی کشتی یکنواخت است، خودت میتوانی حدس بزنی چطور است. من یک کابین خشک و خالی دارم اما از این اتاقکها خوشم میآید و از این تهی بودنشان. تصورم از زندگی همین است البته بهجز حضور تو.
hedgehog
ما باید با هم باشیم، عشق من. نزدیک هم. زندگی چه چیزی را برایمان نگه میدارد؟ فقط خدا میداند. اما من الآن میدانم هر چه او بخواهد به ما عطا کند، آن را تماموکمال به پای تو خواهم ریخت.
hedgehog
خیلی دوستت دارم. من عادت نکردهام کسی را اینطور دوست داشته باشم. خیلی فرسوده شدهام با این طغیانی که گاه آرام میگیرد و گاه چنین شدید و هر روز بیشتر و بیشتر وجودم را تسخیر میکند تا مرا با خود ببرد... اما به کجا؟ کمی ازش میترسم. چقدر یکهو دلم برایت تنگ شد، اگر تصمیم بگیری که نباشی، اگر مجبور شوم با فکر نبودنت سر کنم چه میشود؟ امشب دارم مدام به آن فکر میکنم و سرگیجهای گرفتهام که اگر مجبور نمیشدم بیدارت کنم، حتماً لباس میپوشیدم و یکراست به خانهات میآمدم چون فقط تو میتوانی آرامم کنی.
hedgehog
تو درونیترین احساس منی. با توست که به خودم میرسم و با تمام تفاوتهایمان اینقدر شبیه هستیم، اینقدر رفیق و اینقدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سختتر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آنقدر عمیق که بهراستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند.
hedgehog
من نیاز دارم که با من آسودهخاطر حرف بزنی. ما به نقطهای رسیدهایم که هیچ چیز نمیتواند از هم جدایمان کند، به نقطهای رسیدهایم که فقط با هم به رضایت میرسیم. من همیشه به تو مشتاق و بهشدت تسلیم تو بودهام، با همه عیب و حُسنم، تمام و کمال.
hedgehog
وقتی در خانهام کنار شومینه هستم مثل همین لحظه، چطور این خواسته را نداشته باشم که تو با من باشی و با هم به آتش نگاه کنیم؟ وقتی تولستوی میخوانم و در هر صفحه دنیایی شگفت را کشف میکنم، چطور بگذرم از اینکه تو با گوشت و استخوانت اینجا باشی و این حس را با من شریک شوی؟ وقتی بیرون میروم و در خیابان یا هر جایی چیزی متعجبم میکند، اندوهگینم میکند یا مرا میخنداند، چطور بهدنبال نگاهت نباشم؟ وقتی میخوابم چطور نبودنت را احساس نکنم؟ وقتی کسی با من حرف میزند چطور به لبهای تو فکر نکنم؟ و چطور به چشمانت فکر نکنم وقتی همه با چشمان تو به من نگاه میکنند؟ و بینیات، دستهایت، پیشانیات، بازوانت، پاهایت، هیکلت، تیکهایت، لبخندت؟
وای که داغ شدم! اما میفهمم. من بهترین مرد را به دست آوردهام. اما به من نمیدهندش مگر با اجازه و در ساعاتی معین! چطور میتوانم طغیان نکنم؟
همه جا تو را میخواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه میخواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند "اگر..." یا "شاید..." یا "بهشرط اینکه...". تو را میخواهم، میدانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و ارادهام را و حتی اگر لازم شود تمام بیرحمیام را در راه داشتنت خواهم گذاشت.
hedgehog
تو تنها چیزِ زندگیام هستی که منافاتی با کارم ندارد و بهعکس در آن کمک هم میکند. تو چه شکلی شدهای و چگونهای؟ مدت زیادیست که دیگر از تو نخواندهام و نگرانی احمقانهای دوباره دارد به سراغم میآید. بهمحض اینکه نامهات را دریافت کنم، نفسم برمیگردد.
hedgehog
من هم از سلامتی و نیرومندی سرشارم. خلاصه، زندگی خواهیم کرد، آنطور که به آن میگویند زندگی کردن: دوست داشتن و آفریدن و شعله کشیدن، خلاصه، باهم بودن. بله، من هر روز بیشتر از قبل عصبی و بیطاقتم. من هنوز همانم که خلاف جریان آب شنا میکند، طولانی، کسی که منتظر است موجی بیاید او را با خود ببرد تا در آن نفسش را، عضلاتش را، تر و تازه احساس کند. منتظر جزر و مدّم.
hedgehog
از خیلی وقت پیش جلوی مادرم زندگی مخفیانه پیش گرفتم و حالا هم جلوی پدرم. حجب و حیا، ترس از واکنش آنها و در امان ماندنشان از پیچیدگیهای احساسی من باعث شد تا از سهیم کردنشان در زندگی خصوصیام حذر کنم. این امر مرا چنان به دروغگویی روزافزون و پیچیدگی وجودی گرفتار کرد که از نظر روحی و جسمی فرسودهام کرد. هرچند ممکن است کسی باور نکند اما من در کل دوست ندارم دروغ بگویم. این مخفیکاری از وقتی برایم غیر قابل تحمل شده که تو را هم -بیآنکه بخواهی- درگیر کرده است.
hedgehog
اگر به این حال رسیدهام بهخاطر توست. برای تو و در هوای توست که قدر خودم را میدانم و چنین خود را خوشبخت احساس میکنم.
hedgehog
دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپهها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست میدهد. سعی میکنم چشماندازهای وسیع را ببینم و حالوهوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسودهتر از این منطقه ندیدهام. هیچ چیز تو چشم نمیزند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمیزند. هر چیزی سر جای خودش است. میشود گفت: مثل "مبلی در کنجی دنج" که میشود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که میخواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همانجاست، چیز دیگری آرزو نمیکنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمیگشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده!
hedgehog
حجم
۶۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
حجم
۶۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۷۰,۰۰۰۳۰%
تومان