آنی ترشروی، سرخبینی و سرخچشم گفت: «باشد، دارم همین کار را میکنم.» آنی همیشهٔ خدا کمی بداخلاق بود و حضور این سربازان و اشغال شهر هم خلق وخویش را بهتر نکرده بود. بهواقع آنچه سالها به تندخویی تعبیر میشد یکشبه تبدیل شده بود به حسی میهنپرستانه. آنی با ریختن آبجوش روی سربازان اندک آبرویی برای خودش دست وپا کرده و مظهر آزادیخواهی شده بود. هرکس دیگری هم که در ایوان پشت خانه سروصدا میکرد رویش آبجوش میریخت، اما این بار دست تصادف از او قهرمانی ساخته بود. و از آنجا که تندخویی سرآغاز کامیابیهایش بود، با واداشتن خود به تندخوییهای پیاپی و بیشتر به موفقیتهای تازهای دست مییافت.
طلا در مس
ستوان پراکل پرسید: «قربان، به عقیدهٔ شما جنگ کی تمام میشود؟»
«تمام؟ تمام؟ منظورت چیست؟»
ستوان پراکل ادامه داد: «چقدر طول میکشد پیروز شویم؟»
لنسر سرش را تکان داد: «ای بابا، من از کجا بدانم؟ دشمن هنوز در این دنیا هست.»
طلا در مس
. سروان لوفت گمان میکرد و باور داشت که سربازی حد اعلای رشد یک موجود زنده است. اگر اساسآ یاد خدا میافتاد، او را سرلشکری پیر، محترم، بازنشسته و سپیدموی میدید که با خاطرات نبردهایش روزگار میگذراند و سالی چندبار بر مزار ستوانهایش تاج گل مینهد.
طلا در مس
دکتر گفت: «عجب مردمانی هستیم ما. کشورمان دارد از دست میرود، شهرمان اشغال شده و شهردار قرار است فاتح را به حضور بپذیرد. آنوقت خانم گردن شهردار چموش را گرفته و دارد موهای گوشش را میچیند.
طلا در مس
از سر عادت با اثاثیهٔ خانه ترشرویی میکرد، با این فرض که آنها گستاخ، موذی یا خاکگرفتهاند. در دنیایی که شهردار اوردن رهبر مردمان بود، ژوزف را هم میشد ارباب اثاثیه، نقرهآلات و ظرف وظروف به شمار آورد. ژوزف مردی بود پابهسنگذاشته، لاغر و جدی. زندگیاش آنقدر پیچیده بود که فقط آدمی عمیق میتوانست او را ساده بپندارد.
طلا در مس