بریدههایی از کتاب بل آمی
۳٫۶
(۸۳)
درحقیقت او امیدوار بود پست وزارت خارجه را که از مدتها پیش آرزویش را داشت بهدست آورد.
او از آن مردان سیاسی چندچهره بود، بیایمان، بدون داشتن امکانات زیاد، عاری از جسارت و بدون اطلاعاتی عمیق، وکیل مدافعی شهرستانی، مرد خوشقیافهای از مرکز استان، که محیلانه روابط خوبی با همهٔ حزبها و دستهجات داشت، گونهای مسیحی متعصبِ جمهوریخواه و قهرمانی آزادیخواه بهطریقی مشکوک، از آن گونه آدمهای هردمبیلی که هزاران امثال او هنگام رأیگیری عمومی، همچون قارچ در زبالهدانی جامعه میروید.
Mitra
وحشتی مبهم، عظیم و خردکننده بر روح دوروا سنگینی میکرد، وحشت از این نیستی بیکران، پرهیزناپذیر، که برای همیشه این هستیهای زودگذر و مسکینانه را نابود میکند. هماکنون در برابر تهدید آن سرفرود آورده بود. به حشرههایی فکر کرد که چندساعت بیشتر زنده نیستند و به جانورانی که چند روز، به انسانهایی که چند سال و کراتی که چند قرن عمر میکنند. میان اینها چه تفاوتی وجود دارد؟ چند سحرگاه بیشتر، همین.
Mitra
آدم بهدنیا میآید، بزرگ میشود، خوشبخت است، انتظار میکشد و بعد هم میمیرد. بدرود ای زن یا ای مرد، دیگر هرگز روی زمین برنخواهی گشت! با این همه هرکسی آرزوی التهابآمیز و امکانناپذیر عمر ابدی را در دل میپروراند، هرکسی جهانی است در دل جهانی دیگر، و هرکسی خیلی زود بهطور کامل میگندد تا از بقایایش زندگی جدیدی سربردارد. گیاهان، جانوران، انسانها، ستارهها، دنیاها، همگی جان میگیرند و بعد میمیرند تا تغییر و تحولی بهوجود آید. و هیچ موجود جانداری دوباره برنمیگردد، خواه حشره باشد، یا انسان یا ستاره!
Mitra
این دوستش بود، شارل فورستیه، که تا همین دیروز با او حرف میزد. این پایان کامل زندگی یک فرد، چه واقعهٔ عجیب و وحشتناکی است. بهیاد حرفهای نوربر دووارن افتاد که ترس از مرگ در وجودش رخنه کرده بود: «هیچ فردی هرگز برنمیگردد.» میلیونها و میلیاردها آدم بهدنیا میآیند، شبیه به هم، با همان چشمها، همان بینی، همان دهان و همان جمجمه، و درون آن فکرهایی، بیآنکه این شخصی که الان در بستر مرگ خوابیده بود میان آنها باشد.
Mitra
«من حالا مرگ را چنان نزدیک خودم میبینم که بیشتر وقتها دلم میخواهد دستم را دراز کنم و آن را از خودم برانم... آن را همهجا میبینم. جانورهای کوچکی که روی جادهها له شدهاند، برگهایی که فرو میریزند و موی سفیدی که در ریش یک دوست میبینم، قلبم را درهم میشکند و به من ندا میدهد: «این هم مرگ!»
Mitra
بیاعتنا نسبت به رنجی که برده بود، به خودش گفت: «همهٔ زنها روسپیاند، باید از آنها کام گرفت و هیچ چیزی را هم فداشان نکرد.»
تلخکامی قلبش به شکل کلماتی حاکی از نفرت و انزجار تا روی لبانش رسید. ولی به آنها اجازه نداد به زبان آورده شوند. دائماً برای خودش تکرار میکرد: «دنیا مال افراد قدرتمند است. پس باید قوی شد، باید مافوق همهچیز قرار گرفت.»
samira
ژرژ به خودش میگفت: «خیلی احمقم اگر بخواهم خودم را ناراحت کنم. هرکسی برای خودش. پیروزی از آن کسانی است که جسورند. همهچیز جز خودخواهی چیز دیگری نیست. خودخواهی بهخاطر جاهطلبی و ثروت ارزشمندتر از خودخواهی برای زن و عشق است.»
samira
شما و مرگ؟ در سنوسال شما این کلمه مفهومی ندارد. ولی در سن من کلمهٔ وحشتناکی است. بله، آدم ناگهان به مفهوم آن پی میبرد، بی آنکه بداند چرا و در مورد چه چیزی، آنوقت در زندگی منظر همهچیز عوض میشود. من از پانزدهسال پیش آن را در خودم حس میکنم که مشغول فعالیت است، انگار حیوان جوندهای در وجودم داشته باشم. رفتهرفته، ماه بهماه و ساعت بهساعت بهوجود آن پی بردهام، که دارد مرا به انحطاط میکشاند تا مثل ساختمان کهنهای ناگهان فرو بریزم. چنان تغییرم داده که دیگر خودم را بهجا نمیآورم.
Shanti
«من حالا مرگ را چنان نزدیک خودم میبینم که بیشتر وقتها دلم میخواهد دستم را دراز کنم و آن را از خودم برانم... آن را همهجا میبینم. جانورهای کوچکی که روی جادهها له شدهاند، برگهایی که فرو میریزند و موی سفیدی که در ریش یک دوست میبینم، قلبم را درهم میشکند و به من ندا میدهد: «این هم مرگ!»
raha
حجم
۳۷۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
حجم
۳۷۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان