بریدههایی از کتاب مستوری
۴٫۲
(۳۸)
آقامهدی گفت حالا که وقت بخوربخور شده یادی کنیم از وصیت حمید آقا باکری که گفت بعد جنگ رزمندگان سه دسته میشوند؛ یک دسته از گذشتهٔ خودشان پشیمان میشوند و علیه آن میجنگند. دسته دوم در زندگی مادی غرق میشوند. دسته سوم وفادار میمانند؛ امّا از شدت مصائب و غصهها دق میکنند.
گنجینه
به خدا جواب کارگر را دادن سخت است، همین جا حقشان را بدهید! اگر ندهید، آنور چیزی ندارید بدهید. همین الان به حساب خودمان برسیم، قبل از اینکه به حسابمان برسند.
گنجینه
میدانید که سرایدارها معمولاً دقیقترین و موثّقترین اطلاعات را دارند و گاهی با همان سادگی و به زعم ما کمسوادی چیزهایی میگویند که مثل یک فیلسوف و تحلیلگر لُبِّ مطلب را میرساند. وقتی سیامک رفت تا وسایل شخصی خودش را در شرکت جمع کند، سرایدار را صدا زد تا کلید اتاق را از سیامک تحویل بگیرد، گفت: «نمیفهمم اینجا چه خبر است، آقای مهندس! آنکه باید برود، میماند؛ آنکه باید بماند، میرود!»
گنجینه
عشق چیست؟ هرکس نظری دارد و نمیشود تعریف کاملی از عشق ارائه کرد. به نظر من مهمتر از تعریف عشق، کیفیت لحظههایی است که عاشق و معشوق کنار هم هستند. ممکن است عاشق و معشوق یک ساعت کنار هم باشند؛ امّا همان یک ساعت، یک عمر آنها را دچار و درگیر کند. امّا دو نفر دیگر یک عمر کنار هم باشند و تمام عمر همدیگر را نبینند.
خوشبخت عاشق و معشوقی هستند که یک عمر کنار هم زندگی میکنند و همهٔ عمر دچار یکدیگرند.
مادربزرگ علی💝
مهدی پرسید: «آرپیجیزنها کجا هستند؟»
لب حوض کوثر هستند. ما هم داریم میرویم پهلویشان! آقامهدی فقط یک وصیت دارم! سلام بچهها را به امام برسان و بگو که ما تا آخرین قطره خون مقاومت...
صدا قطع شد. صدای دیگری از بیسیم به گوش رسید.
گنجینه
حسرت خوردم که زندگی ما در سعادتآباد چقدر در تنهایی میگذشت. همسایهها سال به سال یکدیگر را نمیدیدیم. تازه فهمیدم سعادتآباد در اصل همینجاست. ما در سعادتآباد در غار خودمان تنها بودیم و اینها در میدان غار با سعادت در کنار هم زندگی میکردند.
گنجینه
بله! جهاد همیشه با پیروزی یا شهادت همراه نیست. دردها و رنجهایی هست که شهادت در مقابلش جرعهٔ گوارایی است. زخمها و دردهایی که تا آخر عمر با تو هستند که این زخمها با شماتتها یا وسوسهها یا برخوردهای سرد، عمیقتر و دردناکتر میشوند. فتنهها و وسوسهها بعد از جنگ شروع میشود. تنهاییها، زخمزبانها، سردی دوستان و وسوسههای شیطان و فکر آیندهٔ مخوف.
گنجینه
سیامک کمی دورتر هیزم جمع میکرد و از سرما صدایش میلرزید. داد زد: «هیچ میدانی آدمها دو دسته هستند؟»
نه!
یک دسته آنهایی که هیزم جمع میکنند، یک دسته آنهایی که آتش روشن میکنند!
یک دسته هم آنهایی که گرم میشوند!
جلو آمد، با یک بغل هیزم و گفت: «ولی آنهایی که هیزم جمع میکنند، همیشه باید سرما بکشند!»
گنجینه
بدون عشق میتوان زنده بود امّا نمیتوان زندگی کرد.
گنجینه
میدانید که سرایدارها معمولاً دقیقترین و موثّقترین اطلاعات را دارند و گاهی با همان سادگی و به زعم ما کمسوادی چیزهایی میگویند که مثل یک فیلسوف و تحلیلگر لُبِّ مطلب را میرساند. وقتی سیامک رفت تا وسایل شخصی خودش را در شرکت جمع کند، سرایدار را صدا زد تا کلید اتاق را از سیامک تحویل بگیرد، گفت: «نمیفهمم اینجا چه خبر است، آقای مهندس! آنکه باید برود، میماند؛ آنکه باید بماند، میرود!»
گنجینه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه