بریدههایی از کتاب تحصیلکرده
۴٫۳
(۶۶)
یکی از بچهها که با دیگر اعضای خانواده متفاوت است ریتم و وزن شعرش با دیگر اعضا همگونی ندارد و بین او و بقیهٔ اعضای خانواده هارمونی وجود ندارد، تصمیم میگیرد به دنبال ریتم و هارمونی زندگی خودش برود. در خانوادهٔ ما آن بچهٔ متفاوت تایلر بود. وقتی آرزوی ما لِیلِی کردن بود، تایلر والس میرقصید. گوش او موسیقی ناهنجار زندگی ما را نمیشنید و ما موسیقی آرام و موزونِ زندگی او را نمیشنیدیم.
Solivagant
گذشته به این دلیل زیباست که ما هرگز قادر به درک هیجانات و احساساتمان در زمان حال نیستیم. این احساسات به مرور و با گذشت زمان بسط یافته و ما قادر به درک آنها خواهیم بود؛ بنابراین ما در زمان حال احساسات و هیجانات تکامل یافته و قابل درکی نداریم و تنها این احساسات و هیجانات گذشتهٔ ما هستند که کامل بوده و به خوبی قابل درکند
nesa kazemi
پدر میگفت: «مدرسه را دولت روی کار آورده تا از این طریق بچهها را از خداوند دور کند. من اگر بچههایم را به آن مدرسهٔ پائین جاده بفرستم انگار دو دستی آنها را تحویل شیطان دادهام.»
az_kh
آنچه بین ما قرار گرفته تغییری است که در من ایجاد شده است. من آن دختربچّهای که پدر تربیت کرده نیستم، ولی او همان پدری است که آن دختربچّه را تربیت کرده است.
امیر
وقتی بچّه بودم این شغل فقط شغل مادرم بود ولی حالا شغل هر دوی آنها محسوب میشد. در این آزمون که کدام یک از آنها کارفرمای اصلی است، پدر برنده شد و خاله آنجی از کار بیکار شد.
به آسانی نمیتوان اتّفاقهایی که پس از آن افتاد را در کنار هم گذاشت، ولی بعداً فهمیدم خاله آنجی تقاضای بیمهٔ کار میکند و و زمانی که از طرف وزارت کار با پدر و مادرم تماس میگیرند تا تأیید کنند خاله آنجی دیگر در آنجا کار نمیکند، پدر همان یک ذرّه عقلی که برایش باقیمانده را نیز از دست میدهد. پدر به آنها گفته بود، شما کارمندان وزارت کار نیستید و از وزارت امنیت کشور زنگ میزنید. پدر گفته بود خاله آنجی نام او را به عنوان تروریست رَد کرده و حال حکومت در تعقیب او است تا پول و اسلحه و سوخت او را بگیرد. خلاصه دوباره داستان رابی ریج بر سَر زبانها افتاد.
امیر
نوشتههایم را برداشتم و به خوابگاه رفتم. در راه برگشت درحالیکه نوشتههای سنگینم در دستم بود به یاد یکی از جلسات درس دکتر کِری افتادم. او درسش را اینگونه شروع کرده بود، «چه کسی تاریخ را مینویسد؟» آن زمان این سؤال به نظرم عجیب بود. از نظر من تاریخنویسان مردمی عادی نبودند بلکه افرادی مانند پدرم بودند. فکر میکردم کسی که تاریخ مینویسد باید بتواند از غیب بگوید و نمیشود در مورد نگاهی که به گذشته و آینده دارد دچار شک و تردید شد یا در مورد آن بحث کرد. حال درحالیکه در کالج کینگ هستم و در زیر سایهٔ دعاخانهٔ بزرگش راه میروم به این فکر میکنم که چقدر احمقانه بود که در گذشته اعتمادبهنفس نداشتم و تاریخنویسان را در ذهنم انسانهایی اهورایی تصور میکردم. با خودم فکر کردم چه کسی تاریخ مینویسد؟ و در جواب گفتم: «من مینویسم.»
امیر
برای بچّهها یک دست ظروف چینی چایخوری خریده بودم. وقتی آنها بر سَر قوری با یکدیگر دعوا میکردند، ظروف اسباب بازی را از جلوی آنها برداشتم. دختر بزرگِ آدری که پنج سال داشت میخواست به من بفهماند بزرگ است و نباید اسباب بازی را از جلوی دستش بردارم. به او گفتم: «اگر مانند یک بچّه رفتار کنی من هم مانند یک بچّه با تو رفتار میکنم.»
نمیدانم چرا این جمله را به زبان آوردم. شاید به یاد شُن افتاده بودم. بلافاصله پشیمان شدم و از خودم به خاطر گفتن این حرف متنفر شدم. آمدم ظروف چایخوری را به آدری بدهم تا خودش آنها را بین بچّه ها تقسیم کند ولی وقتی چهرهاش را دیدم چیزی نمانده بود ظرفها از دستم بر روی زمین بیفتد. دهانش به شکل یک دایرهٔ کامل باز مانده بود.
آدری درحالیکه مستقیم به چشمهای من نگاه میکرد، گفت: «شُن اینگونه حرف میزد.»
امیر
هر لباسی که دوست دارید به ما بپوشانید ما باز هم مثل یکدیگر نیستیم. لباس نمیتواند عیبهای ما را بپوشاند. وقتی چیزی در درون فاسد و متعفّن شده و بوی تعفّنش تند است و هستهاش تُرشیده است دیگر لباس نمیتواند آن را بپوشاند.
امیر
وقتی زندگی به نظر دیوانگی برسد، آن وقت چه کسی میداند دیوانگی کجاست؟
کاربر ۳۱۵۸۸۶۳
مردم برای خوب شدن به دنبال معجزه میگردند، آنها هر چیزی که به آنها امید بدهد و این اعتقاد را در آنها ایجاد کند که خوب میشوند را میبلعند، اما معجزهای در کار نیست. تنها علاج، تغذیهٔ مناسب، ورزش و مطالعه در مورد خواص داروهای گیاهی است، اما وقتی آدمها درد میکشند نمیتوانند این واقعیت را بپذیرند و به دنبال معجزه میگردند.
امیر
او به جلو خم شده، فکش بر روی هم قفل شده بود و با چشمانی تنگ در چهرهٔ تایلر به دنبال نشانهای از موافقت میگشت، او میخواست اثرِ عقایدی که با پسرش در میان گذاشته بود را در چهرهٔ او ببیند، اما هیچچیز ندید.
AP
یک ساعت بعد پدر دیگر پوزخند نمیزد. تایلر هم دیگر چیزی در مورد رفتن به دانشگاه نگفت، اما قول هم نداد که خانه را ترک نکند. او در آن جوّی که ایجاد شده بود، در سیلابِ حرفهای پدر گیر افتاده بود و با قیافهای مبهم آنجا نشسته بود و به حرفهای پدر گوش میکرد. پدر گفت: «تو نمیتوانی با کتابها و کاغذپارهها زندگی کنی، تو میخواهی یک خانواده را اداره کنی چطور میتوانی با کتابها نانِ زن و بچهات را بدهی و آنها را حمایت کنی؟»
AP
حجم
۴۳۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۶۸ صفحه
حجم
۴۳۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۶۸ صفحه
قیمت:
۶۴,۵۰۰
۳۲,۲۵۰۵۰%
تومان