بریدههایی از کتاب آبشوران
۴٫۳
(۶۴)
چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟
Ailin_y
همیشه وقتی اسم امام حسین میآمد از ته دل گریه میکردم. دلم میخواست شمشیری میداشتم و دشمنان امام حسین را میکشتم. قلبم فشرده میشد و غصهام میگرفت و یاد یاراحمد میافتادم که یک روز عدهای به سرش ریختند و او با آنها گلاویز شد. کتابهایش میان گل و لای افتاد و پخش و پلا شد.
خون از گوشش بیرون زد و او را بردند. بابا و دایی موسی هم بودند، اما هیچ نگفتند. حتی عمو رجب بقال هم که روزهای عاشورا میشد علم کش دسته، هیچ نگفت.
مهلا
اوایل بهار یا اواخر پاییز که آسمان را ابر سیاهی میپوشاند، بابام از میان اتاق مینالید که:
«خدایا غضبت را از ما دور کن.»
ولی خدا به حرف بابام گوش نمیکرد.
HeLeN
بابام از میان اتاق مینالید که:
«خدایا غضبت را از ما دور کن.»
ولی خدا به حرف بابام گوش نمیکرد. سیل میآمد. خشمگین میشد. میشست و میرفت. کف به لب میآورد. پلهای چوبی را میبرد. زورش به خانههای بالای شهر که از سنگ و آجر ساخته شده بودند، نمیرسید. اما به ما که میرسید، تما دق دلش را خالی میکرد.
pegahl
بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.
گیس ننه را میگرفت و دور کرسی میگرداند و ما از بند دل جیغ میکشیدیم. فریاد میزدیم. به بیرون میدویدیم تا همسایهها صدایمان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمیگشتیم و روی دست و پای بابا میافتادیم.
جیغهای دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمیکند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغهای اصغر را نمیشنود، نالههای ننه را نمیشنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننهام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پردرد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
ناهید
در حالی که آب دهانش را قورت میداد و تکه نانی را که با خودش آورده بود، به نیش میکشید، از من میپرسید:
«راستی کی بزرگ میشیم؟»
میگفتم:
«آدم باید چیز زیاد بخوره تا زود بزرگ بشه.»
اکبر با ناامیدی میگفت:
«پس ما هیچوقت بزرگ نمیشیم. ای داد و بیداد!»
ناهید
در حالی که تا کمر خیسیده بودیم، آهسته به اتاق میرفتیم و از پشت پرده با ترس و لرز به ننه اشاره میکردیم که ما را دریابد.
از سرما و از ترس بود که میلرزیدیم. ترس از اینکه نبادا بابا بفهمد. و این ننهٔ بیچاره بود که شلوارمان را عوض میکرد و در همان حال از بغل رانمان چنگول میگرفت و توی سر خودش میزد.
ما میلرزیدیم و به جای چنگولها که کبود و دردناک بودند، با وحشت خیره میشدیم و جیغ و نالهها را در سینه مان خفه میکردیم.
ننه خودش هم از آن قیافهٔ رنج کشیده و پیچ و تابی که از درد به خودمان میدادیم ناراحت میشد و به صورت خودش لطمه میزد، ولی خوب، نباید بابا میفهمید. اگر میسوختیم، اگر میافتادیم و جاییمان میشکست و اگر چیزی گم میکردیم، نباید بابا میفهمید. و این غمخوار همیشگی، ننهمان بود که همه چیز را به قول خودش «قورت میداد» و روی جگرش میریخت.
ناهید
آشورا سیاهیهای مسیرش را میشست و کثیفتر میشد.
Amir Roghani
خیابان چقدر خوب بود! دکانهای کلوچه پزی! چه بوهای خوبی! کلوچههای کرهای، آب نباتهای رنگارنگ، ترش و شیرین، سقز. با خودم میگفتم:
«اگر بزرگ شدم، به خدا همهٔ پولهایم را میدم کلوچی کرهای.»
به اکبر میگفتم:
«تو اگر بزرگ بشی پولهایت را چه میکنی؟»
- میدم ترش و شیرین. به امام رضا قسم که هر شب میرم سینما. هر شب.
Rezvan
هر شب قلکهامان را بیخ گوشمان میگرفتیم و تکان میدادیم و به صدا درمیآوردیم. میخواستیم از پشت دیوارهای گلی قلکها، درونشان را بنگریم. با خود میگفتیم:
«راستی چقدر شده؟ نزدیکه پر بشهها!»
هرکس پول قلکش برای خودش نبود. سالی یکبار و یک نفر بایستی لباس میخرید و آن کسی بود که لباسش بیشتر از همه وصله داشته باشد.
Rezvan
«بار مکه، بار مکه اگه بار اکید، ری و سار مکه.»
Rezvan
بابا از زیر لحاف آب دهانش را قورت میداد. ننه چراغ را پایین میکشید. چراغ پرت پرت میکرد و میمرد.
Rezvan
حیاط تکیه خلوت بود. خورشید افتاده بود وسط حوض و شنا میکرد. شاید خورشید هم گرمش بود.
Rezvan
همه ساکت بودیم. از فرصت استفاده کردم و آهسته دستم را توی جعبه کردم که کتابی بیرون بیاورم. ولی ناگهان:
- بن ن ن گ، درین ن ن گ...
همه متوجه من شدند.
بابا گفت:
«چه بود او؟!»
عمو پیره گفت:
«صدای کفر آمد.»
بیبی گفت:
«بدبخت و آواره شدیم.»
دایی موسی عینکش را برداشت و گفت:
«صدای چه بود؟!»
ننه با دلواپسی گفت:
«یا امام حسین!»
عمو پیره دل از منقل کند و بلند شد. رنگم پریده بود. اکبر و اصغر میلرزیدند. همه دورم جمع شدند. عمو پیره نزدیک جعبه آمد. همه گردن کشیده بودند. عمو پیره یواش در جعبه را باز کرد. همه با هم گفتند: «بیاااالوون!!!»
Rezvan
دلم میخواست آفتاب نرود. هیچ وقت نرود و مشقهایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود: هر وقت بلند میشد، بهانه میگرفت و کتکمان میزد. دلهرهٔ شنبه در دلم بود. آن همه مشق و جدولِ ضرب ومعلم نامهربان و صدای ماست فروش دورهگرد در کوچه. چرا هیچ کس نبود که دوستمان داشته باشد؟ ولی بود. بچه گربههایی بودند که شبها، دزدکی توی جامان میبردیم. دستهامان را میلیسیدند و برایمان خُرخُر میکردند؛ اما تا غافل میشدیم، میرفتند و پای بابا را گاز میگرفتند و میلیسیدند و بابام پرتشان میکرد تو حیاط.
Rezvan
جیغهای دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمیکند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغهای اصغر را نمیشنود، نالههای ننه را نمیشنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننهام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پردرد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
rain_88
گریه کار همیشهٔ ما بود. موقع عزاداری، عزادار بودیم، موقع جشن هم عزادار بودیم.
rain_88
سیل میآمد. آشورا پر میشد و آب مستراحها فوارهوار بالا میزد. حیاط را پر میکرد. چاه را پر میکرد. چوبهای پوسیده و کاهها و دسته گُلهای پلاسیدهٔ بالای شهریها را روی دستش میگرفت و میآورد تو اتاق ما و به ما تقدیم میکرد. فقط زبان نداشت که سلام کند.
گلیم را جمع میکردیم. شلوارمان را بالا میزدیم. خشتکمان خیس میشد و شلپ شلپ صدا میکرد. ننه که چادرش را دور کمرش گره زده بود، با پاهای سفیدش توی آب میلرزید و تند و تند صلوات میفرستاد و میگفت:
«الان آب دنیا را میبره. طوفان نوحه. بدبخت و خانه خراب شدیم. ای خدا سگ گناهکاری هستم به درگاهت. رحمت به این بچه هام بیاد. هاپ هاپ هاپ! ای خدا سگ رو سیاهی هستم به درگاهت.»
من میدانستم که آب دنیا را نمیبرد. آب فقط خانههای گلی را میبرد. خودم روزها از میان آشورا تا آن بالای شهر رفته بودم. خانههای سنگی و آجری را آب نمیبرد.
Narjesbn
سیل روی دیوارهای اتاقمان را خط میانداخت. بابام میدانست که پارسال یا چند سال پیش چقدر سیل آمده بود. اثرش روی دیوار مانده بود. بابام به دیوار اشاره میکرد و میگفت:
«این هم تقویم دیواری ما.»
Narjesbn
بعد از سیل میرفتیم توی ماسهها که سیاه بودند، میگشتیم. پول پیدا میکردیم. قاشق و بطری شکسته پیدا میکردیم. یک بار هم سیل یک دکان عینک سازی را از وسط شهر برده بود و ما چند تا چشم عاریه هم پیدا کردیم. یک روز یک بطری که عکس زن خوشگلی رویش بود پیدا کردیم. بابام هر وقت تماشایش میکرد، دزدکی ننه را نگاه میکرد و آهسته به طوری که ننه نشنود، میگفت:
«هوووم! تو دنیا چه چیزهای خوبی هست.»
بعد بطری را بو میکرد و میگفت:
«اه اه! لعنت به کردارت!» و بطری را پرت میکرد اما روزهای بعد دوباره این کار را از سر میگرفت.
Narjesbn
حجم
۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۲۷ صفحه
حجم
۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۲۷ صفحه
قیمت:
۳۴,۰۰۰
۱۷,۰۰۰۵۰%
تومان