بریدههایی از کتاب قصر آبی
۴٫۵
(۷۴۴)
هیچ آزادی مطلقی روی زمین وجود ندارد. فقط نوع محدودیتهاست که متفاوت و نسبی هستند. تو الآن احساس میکنی آزادی، چون از یک محدودیت فوقالعاده غیرقابلتحمل فرار کردهای. ولی واقعاً همینطور است؟
Hasti
ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد.
parnian
آن اوایل که دکتر استالینگ به دیروود آمده بود، دوست داشت در اطراف میستاویس و موسکوکا پیادهروی کند. در یکی از این پیادهرویها گم شده بود و پس از سرگردانیهای بسیار با ایبل پرسروصدا که تفنگش را بر دوش داشت، مواجه شده بود.
دکتر استالینگ سؤالش را به احمقانهترین شکل ممکن پرسیده بود: «ممکن است به من بگویید کجا دارم میروم؟»
ایبل با لحن تحقیرآمیزی جواب داده بود: «من از کجا باید بدانم تو کجا داری میروی، مردک؟»
aram0_0
زندگی نمیتواند بهخاطر ظهور تراژدی از حرکت بماند. حتی اگر پسر آدم بمیرد، همچنان باید غذا آماده کرد و حتی اگر تنها دختر آدم دارد دیوانه میشود، باید ایوان خانه را تعمیر کرد.
Parla Pashayy
اما با وجود نظر بارنی راجع به محدودیت، به نظر ولنسی آنها به طرز باشکوهی آزاد بودند. فوقالعاده بود که اگر دلت میخواست، میتوانستی نیمی از شب را بیدار بمانی و به ماه نگاه کنی. که اگر دلت خواست، دیرتر غذا بخوری، این آزادی برای او که همیشه اگر یک دقیقه دیر میکرد هدف سرزنشهای تندوتیز مادرش و ملامتهای دخترعمه استیکلز قرار میگرفت، باشکوه بود. که بعد از غذا هرچقدر دلت خواست، وقت تلف کنی. که اگر دلت خواست، ته بشقابت را تمیز نکنی. که اگر دلت خواست، اصلاً وقت غذا به خانه نیایی. که اگر دلت خواست، روی تختهسنگی گرم از آفتاب بنشینی و پاهای برهنهات را در شنهای داغ فرو کنی. که اگر دلت خواست، فقط در سکوت زیبا بنشینی و هیچ کاری نکنی. در یک کلام، هرموقع هوای هر کار احمقانهای به سرت زد، انجامش بدهی. اگر این آزادی نبود، دیگر چی آزادی محسوب میشد؟
زهرا
ولنسی با تلخی گفت: «اوه، میدانم! آره، "هنوز" جوانم، ولی هنوز جوانبودن خیلی با جوانبودن فرق دارد.»
زهرا
برایم غذاهایی میپزد که گوشت میشود و میچسبد به رانم. نمک حلیم یادش نمیرود. درها را اصلاً به هم نمیکوبد و وقتی حرفی برای گفتن ندارد، ساکت میماند. میدانید، جناب، چنین چیزی بین زنها بیسابقه است
hamtaf
«دیگر کلیسا نمیآیی! داس کاملاً عقلت را...»
ولنسی با بیخیالی گفت: «اوه، کلیسا میروم. فقط به کلیسای پرسبیترین میروم و پایم را در کلیسای انگلیسیها نمیگذارم.»
این حتی بدتر از کلیسا نرفتن بود. خانم فردریک که متوجه شده بود ظاهر ملوکانهٔ خشمگینش کارایی خود را از دست داده، به گریه متوسل شد.
هقهقکنان گفت: «مگر کلیسای انگلیسیها چه مشکلی دارد؟»
«هیچی، فقط اینکه شما همیشه من را مجبور میکردید بروم آنجا. اگر مجبورم کرده بودید که به کلیسای پرسبیترین بروم، الآن به انگلیسیها میرفتم.»
«آدم به
زینب دهقانی
درحالیکه ساعت توی راهروی پایین داشت ضربههای دوازده نیمهشب را میزد، ولنسی ناگهان قاطعانه تصمیم گرفت که با هیچکس راجع به این مسئله صحبت نکند. از زمانیکه به یاد داشت، به او گفته بودند که باید احساساتش را پنهان کند. دخترعمه استیکلز یک بار با نارضایتی به او گفته بود: «درست نیست که یک دوشیزه احساسات داشته باشد.» خب، او هم احساساتش را تمام و کمال پنهان میکرد.
زینب دهقانی
تا وقتی زندگی پابرجاست، ترس هم وجود دارد.
جَوَندهیکتاب👒
عشق! این تسخیر جسم و روح و ذهن عجب گزنده، عذابآور و بیاندازه شیرین بود!
Mehrnaz
«"اگر مرگی در کار نبود، چه کسی میتوانست زندگی را تحمل کند؟"»
𝐑𝐎𝐒𝐄
هولمز میگوید که رنگ اندوه "صفحات پیشین زندگی را هم آلوده میکند"، اما ولنسی متوجه شد که رنگ سرخگون شادی او هم تمام صفحات زندگی پیشین یکنواختش را رنگآمیزی کرده.
nilooid
جان فاستر نوشته بود، "جنگلها بهقدری شبیه به انسانها هستند که برای شناختنشان باید با آنها زندگی کنید. پرسهزدنهای گاهوبیگاه از مسیرهای معمول هیچوقت ما را به قلب آنها راه نمیدهد.
نگین
زیر ماه کامل، از روی دریای ابرهای نقرهای پرواز کنم
Pariya
«ترس گناه اصلی است. تقریباً تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد.»
Pariya
دکتر استالینگ سؤالش را به احمقانهترین شکل ممکن پرسیده بود: «ممکن است به من بگویید کجا دارم میروم؟»
ایبل با لحن تحقیرآمیزی جواب داده بود: «من از کجا باید بدانم تو کجا داری میروی، مردک؟»
yekta
بارنی میگفت: «آتش گرم، کتاب، آرامش، امن و امان از طوفان، گربههایمان روی قالی. مهتاب، اگر الآن یک میلیون دلار داشتی، خوشحالتر میشدی؟»
«نه، نصف این هم خوشحال نمیشدم. آنموقع جلسهها و وظایف حوصلهام را سر میبردند.»
کاربر ۱۵۲۲۰۲۰
«بوتهٔ رزم را نگاه! شکوفه داده!»
همینطور بود. پوشیده از شکوفه بود؛ شکوفههای سرخ بزرگ مخملی و خوشبو، درخشان و خیرهکننده.
ولنسی با خنده گفت: «حالا که درستوحسابی هرسش کردم، بهتر رشد میکند.»
ولنسی پارسی
آدم بعضیوقتها که صبح روز بعد بیست و نه سالش میشود و هنوز مجرد است، خوب خوابش نمیبرد. مخصوصاً در جامعه و خانوادهای که تنها مجردانش کسانی هستند که نتوانستهاند برای خود شوهری دست و پا کنند.
مدتها بود که ولنسی در نظر دیروود و استیرلینگها پیردختر بیچارهای بیش نبود، ولی خود ولنسی هیچوقت امیدش را از دست نداده بود؛ امیدی ـ هرچند کوچک و شرمآگین ـ به روزی که عشق راهش را به زندگی او نیز باز کند. هیچوقت، تا قبل از این صبح مرطوب و وحشتناک که پس از بیدارشدن، متوجه شد بیست و نه سالش شده و تابهحال مطلوب هیچ مردی نبوده است.
کنتس مونت کریستو
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۴۰%
تومان