تو فکر میکنی زندگی تا ابد ادامه پیدا میکند و اینکه، حالا که اینطور است، زندگی ارزشش را دارد. فکر میکنی همیشه یکی هست که برایت غذا بپزد و گردگیری کند و بشقابی پُر از غذا همیشه آنجاست و کاغذی که رویش یک چیزهایی بنویسی و ارباب که بهت عشق بورزد؛ و همه تا ابد مثل داستان پریان زندگی میکنند؛ و تنها مشکلی که ممکن است سر راهت سبز شود چیز بدی است که توی روزنامه دربارهات نوشته میشود، که مطمئنم مایهٔ ننگ و رسوایی است؛ ولی خب چرا چنین حرفهٔ سطحپایینی را انتخاب کردی که هر راهزنی بتواند بهت لجن بپاشد؟ خدا میداند چطور برای خودت اسمورسم دستوپا کردهای.
faezehaa
مسئله این است که، بهجز عشقورزیدن، باید کُشتن را هم بلد باشی. ضرری ندارد این را یادت باشد. از خدایت بپرس وقتی بالاخره همدیگر را ملاقات کردند پالت چی به او گفتشما که باهم میانهٔ خوبی دارید.»
نازنین بنایی
در بازگشت به خانه با این تجربهٔ آزاردهنده مواجه شدم که خبری دربارهٔ مرگ و زندگی داشتم و هیچکس نبود این موضوع را با او در میان بگذارم. جدَّ نئاندِرتال ما، اولینبار که پیروزمندانه ایستاده بود بالای سر گاومیشی که کشانکشان تا خانه آورده بودش و پی برده بود کسی نیست تا از ماجراجوییهایش برای او بگوید یا غنایمش یا حتی زخمهایش را نشانش دهد، فهمید چارهای نیست جز اینکه بنشیند و بزند زیر گریه.
نازنین بنایی