بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
همهٔ کسانی که سوار آن دستگاه شده بودند داشتند جیغ میکشیدند و فحش میدادند. من هم چند فحشِ مناسب برای مکانهای عمومی به سازندهٔ دستگاه حواله کردم. آقای دکتر هم، که تا آن لحظه فقط فریادهای بیحاصل کشیده بود، من را همراهی کرد. بعد از اینکه کمی جیغ زدیم و فریاد کشیدیم و فحش دادیم، سرعت دستگاه کمتر و کمتر شد.
از دستگاه که پایین آمدیم، آقای دکتر گفت: "من دیگه غلط کنم سوار این چیزا بشم. اصلاً استاندارد نیستن."
زهرا۵۸
زندایی گفت: "من که از بچگی عاشق هیجان بودم. اکبر، بریم هر کدوم ترسناکتره سوار شیم؟" دایی اکبر گفت: "بریم." من هم فوراً گفتم: "پس منم میآم." آقاجان یواش به من گفت: "به قول آقا برات، تقلید جاهل از جاهل." مامان، که انگار راضی نبود من با دایی بروم، گفت: "محسن، خداینکرده طوریت بشه، به آقات مگم همچی بکوبَت که ناقص بشیا." بیبی، که داشت قاق میخورد، گفت: "الهی آمین."
زهرا۵۸
من، که قصدِ خریدِ چیزی را نداشتم یا اگر داشتم پولش را نداشتم، وقتم را به بالا و پایین بردن بیبی از پلهبرقی گذراندم. هر دو داشتیم کیف میکردیم. آنقدر بالا و پایین رفتیم که یکی از نگهبانها تذکر داد: "خا مادر جان، یکوقت اگه چادرت به این پلهبرقی گیر کنه و خداینکرده طوریت بره چی؟" حق با نگهبان بود. هر دو شرمنده شدیم. برای همین، وقتی نگهبان از آنجا دور شد، به بیبی گفتم: "بیبی، بیا. رفت. بدو سوار شو."
ـ باشه.
زهرا۵۸
ضریح را بوسیدم و از صد تومانی که برای سلامتی آقای جاجرمی نذر کرده بودم پنجاه تومان توی ضریح انداختم. آقاجان و دایی اکبر هم از پولی که آقای دکتر به آنها داده بود مقداری را توی ضریح انداختند و ضریح را بوسیدند. دایی، که انگار نذرِ بیشتری داشت، از پولهایی که آقاجان از آقای دکتر قرض گرفته بود کمی قرض گرفت تا آنها را هم توی ضریح بیندازد. بعد هم از آقاجان تشکر کرد و گفت: "قبول باشه." آقاجان هم، با تشکرِ متقابل و گفتن "از تو یَم قبول باشه."، جوری به دایی نگاه کرد که یعنی "یادت باشه اون قرض بود؛ نذر نبودا."
دعا که تمام شد، مثل بقیه، دستم را روی سینه گذاشتم و عقبعقب رفتم. قلبم پیش دریا و فکرم پیشِ آقای جاجرمی بود. چند قدم عقب رفتم. اما، چون حس کردم در زمینهٔ پولِ نذری کارم صحیح نبوده و نباید از آن میزدم و شاید همین مسئله از قبول شدنِ نذرم کم کند، دوباره دستبهسینه جلوجلو رفتم و بیست تومان دیگر هم انداختم و باز عقبعقب رفتم.
زهرا۵۸
بیبی، که بازرسی برایش جدید بود، گفت: "اینا چرا قِدیقِدی مدادن؟" آقای دکتر گفت: "از پارسال که توی حرم بمب گذاشتن و خیلیا شهید شدن، حالا توی ورودی همه رِ مگردن بیبی جان."
زهرا۵۸
با ایثار و فداکاری و ازخودگذشتگی، به جای اینکه برای خودمان دعا کنیم، برای همدیگر دعا کردیم. من، البته، چون به بیبی اعتماد نداشتم، برای خودم هم جداگانه دعا کردم. وقتی دیدم دعای بیبی خیلی طول کشید، گفتم: "بیبی، حالا یککم از دعاهاتِ نگه دار برای شب که مخوایم بریم حرم."
ـ خا باشه. ولی داشتم برای تو دعا مکردم.
ـ دستت درد نکنه. داشتی چی دعا مکردی؟
ـ داشتم دعا مکردم همیشه به حرف من گوش کنی.
زهرا۵۸
بیبی، به علت سالها چشمانتظاری برای دیدن دوبارهٔ حرم، از اشتیاق زیاد، بیطاقت شده بود. طفلک توی راه هم هر مسجدِ بزرگی که میدید تصور میکرد رسیدهایم به حرم. حتی به برجهای نیروگاه برق توس هم سلام داده بود. خوبیِ بردن بیبی به پشتبام، علاوه بر ثوابش، این بود که میشد از زیر کارِ توی خانه دررفت. در پشتبام را باز کردم و به طرفی که آقای دکتر گفته بود نگاه کردم. گنبدِ طلایی حرم زیر نورِ خورشید برق میزد.
زهرا۵۸
آقاجان که آمد، پیرزن رفت. آقاجان پرسید: "چی مخواست؟ گدا بود؟"
ـ نه. طفلی کبریت مخواست. بهش دلمه دادم.
ـ خوب شد صابون نمخواست؛ وگرنه بهش فتیر مِدادی ... ایشاالله به این یکی که عاشق نشدهٔ که!
فهمیدم حالاحالاها باید سرکوفتها را تحمل کنم
زهرا۵۸
"چی اخمی کردهٔ! جریان چیه؟"
ـ هیچی.
ـ قبلاً حتماً تحویلت نگرفته؛ ها؟
ـ نه دایی.
ـ فکر کردهٔ من خرم؟
وقتی دیدم دایی من را خوب میشناسد، گفتم: "یک زمانی خوشم میآمد ازش. ولی فهمیدم عروسی کرده."
ـ ولی خا بدکاری کردی اخم کردی.
ـ چرا؟
ـ زدی پدرشِ درآوردی ... حالا اگه یک بلایی سرِ خودش بیاره، کی جواب خانوادهشِ مده؟
اولش فکر میکردم دایی جدی میگوید. اما بعد از اینکه حرفش تمام شد غشغش خندید. بعد هم قیافهاش جدی شد و گفت: "دیدی فکر مکردی من خرم، ولی اشتباه مکردی! ... ولی من مطمئن بودم تو خری و الان ثابت کردی
زهرا۵۸
قرار بود مامان روی صندلی جلوی پیکان بنشیند، ملیحه و بچه هم، در کنار وسایلِ شکستنی، روی صندلی پشت پیکان، من هم پشت نیسان، تا مراقب وسایل باشم. خوبیاش این بود که هم توی فضای آزاد جای راحتی روی رختخوابها داشتم هم از صدای گریههای ناصر در امان بودم. روی چادرشبها جایِ گرم و نرمی برای خودم درست کردم. وقتی روی رختخوابها دراز کشیدم، دایی اکبر گفت: "خوبیش اینه تا مشهد اگه از این پشت بیفتی پایینَم کسی نمفهمه."
زهرا۵۸
هر وقت کسی در وضعیتِ خوبی فعل را جمع میبندد یعنی خودش؛ اما وقتی در وضعیتِ سخت فعل را جمع میبندد منظورش دیگران است. مثلاً "خودمان مبریم." یعنی "محسن میبَرَد." آقای دکتر روی بازوهای من و دایی و آقاجان حساب کرده بود و کارگر نگرفته بود. البته، چون بیشترِ وسایلشان توی مشهد بود، وسیلهٔ چندانی نداشتند
زهرا۵۸
سعید گفت: "من اگه امسال قبول نشم، ممانم برای سال بعد. شایدم رفتم دانشگاه آزاد رودهن."
ـ به این فکرا نباش؛ وگرنه سال بعد صفرچارِ بیرجندی ... راستی شهرایِ کوچیکِ نزنیا! همه زود مخوابن. توی زمستان که ساعت هشتِ شب دزدا یَم دزدیشانِ کردهان رفتهان خانه خوابیدهان.
هر دو، بعد از مشورت با بدترین مشاور، یعنی خودم و خودش، فرم انتخاب رشته را تکمیل کردیم.
زهرا۵۸
ملیحه برای اولین بار در تاریخِ خانهمان برایمان دِسِر درست کرده بود و در آن وعدهٔ غذایی برای اولین بار با چنین پدیدهای آشنا میشدیم. آقاجان پرسید: "این دیگه چیه؟" مامان گفت: "اینم دِسِره. کار ملیحهیه. بفرمایین."
من و بیبی و آقاجان دِسر را، مثلِ خورش، روی پلو ریختیم و خوردیم. شوهرِ رؤیا هم همین کار را کرد. اما، رؤیا اول دِسِرش را خورد، بعد پلویش را خورد. ملیحه میخواست چیزی بگوید؛ اما، وقتی فهمید با یک جماعتِ دِسِرنخورده طرف است چیزی نگفت.
زهرا۵۸
قیافهٔ آقای جاجرمی و تهمینه از جلوی چشمهایم کنار نمیرفتند. چون خیلی ناراحت بودم و نیاز به تقویتِ روحیه داشتم دست کردم توی جیبم. خوشبختانه به اندازهٔ کافی پول داشتم و نیرویی نامرئی مرا به طرف ساندویچی سوق داد. آنقدر ناراحت بودم که یک ساندویچِ دوبل سفارش دادم. اما، اولین لقمه را که خوردم، باز قیافهٔ آقای جاجرمی و چهرهٔ معصوم و ناراحتِ تهمینه آمد جلوی چشمم و از شدت ناراحتی به ساندویچی گفتم: "داداش، یک همبرِ دیگه یَم بذار."
از ساندویچی که درآمدم، به معنای واقعی کلمه داشتم میترکیدم. کم مانده بود خودم را هم به بیمارستان اعزام کنند و در تختِ کناری آقای جاجرمی بخوابانند. آن وقت، هر کس که ما را میدید به بقیه میگفت: "این به خاطر کپسول گاز منفجر شده، اینم به خاطر خوردن مثل گاو منفجر شده."
زهرا۵۸
برای جمعهٔ دیگه برنامهٔ بشقارداش بذاریم؟
ـ ها ... خوبه.
ـ بیشتر به خاطر محمدمان.
ـ ها ... من مگم آقا براتم بگیم بیاد، بهش بخندیم، دلِ محمدتانم باز بشه. جمعه یَم که هست؛ خیالش راحته مار قازیلان نیشش نمزنه.
ـ آقاجان گفت اون دفعه زیاد بهش خندیدیم؛ کارِ درستی نکردیم.
ـ اشکال نداره. این دفعه کم بهش مخندیم. از قدیم مِگن کم بخند همیشه بخند. پس مهندسیِ برنامه با خودت دیگه.
زهرا۵۸
صدایِ گریهٔ ناصر و پریسا با هم درآمد و سکوتِ خانه را شکست. زندایی، درحالیکه میرفت به پریسا شیر بدهد، گفت: "امروز به بچهٔ خواهرزادهت هم شیر دادم." دایی اکبر گفت: "تِف ... ما گفتیم دخترمانِ به یکی مِدیم پدر و مادرش دکترن. تو بهش شیر دادی؟ حالا دیگه خواهربرادر شدن!" آقای دکتر گفت: "پس همون خوب شد که خواهربرادر شدن؛ وگرنه پسرِ من از پس آپارگادای پریپلنگ برنمیآمد!"
زهرا۵۸
در را که باز کردم باز هم خشکم زد. نرگس بود. مانتوی اپلدار خفاشی و مقنعهٔ چانهداری پوشیده بود که خیلی به او میآمد و حسابی زیبا شده بود. همانها را اگر ملیحه یا عمه بتول میپوشیدند شبیه برونکای بدجنس میشدند.
flora
در کسری از ثانیه، همهٔ نصیحتهای آقای جاجرمی و ملیحه و قیافهٔ دریا و خانوادهاش بهسرعت آمدند جلوی چشمم. اما، با نزدیک شدنِ نرگسِ سابق، با همان سرعت از خاطرم محو شدند. با خودم گفتم کاش به حسنسنگکی گفته بودم با همان خطش، با عسل، روی نان ترانهٔ "ماوی ... ماوی ..." را بنویسد و مثل فیلمهای عاشقانه و حماسی جلوی نرگسِ سابق زانو بزنم و خیلی عاشقانه یک نان سنگک همراهِ ماستِ چکیدهٔ سنخواست تقدیمش کنم و بگویم: "ای محبوبِ من، بسم الله خورِشت." او هم نان را بگیرد و بگوید: "وای ... این بهترین هدیهٔ عُمرمه!" بعد با هم برویم و کنار جویِ آب کوچهٔ سیدی بنشینیم و نان سنگک با ماست چکیده بخوریم و به هم، به قول بیبی، بگوییم: "ای چی خوش میآد!" و تا مراد کمیتهای به سمت ما میآید، تا بپرسد: "شما با هم نسبت دارین؟"، من بگویم: "بله. من نسبت به این خانم تندتر مُدوَم."
زهرا۵۸
. مراد دست مرا محکم گرفت. بعد به حاجی نگاه کرد و گفت: "مشناسیش؟"
ـ نه.
ـ برادر محمده.
ـ محمدِ خودمان؟
مراد تأیید کرد. حاجی، که اصلاً نمیدانستم کیست و چهکاره است، همانجا مرا در آغوش گرفت و بوسید.
ـ اَی بگردمت ... مدانی من چی ارادتی به برادرت دارم؟
اگر یک دقیقه زودتر مرا بغل کرده بود و به جای گفتن "ای بگردمت" واقعاً من را گشته بود، نوع ارادتش تغییر میکرد.
flora
اسم زندایی "سودابه" بود. البته اسم شناسنامهایاش "سوسن" بود. بیبی، که هیچوقت هیچیک از این دو اسم یادش نمیآمد، گفت: "نوشابه جان، تو یَم همچی یککم چاق شدیا. ایشاالله از تو یم خَبرمَبریه؟"
flora
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان