بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
تا آن روز صدایِ فریاد کشیدن یک دکتر را نشنیده بودم و نمیدانستم آنها هم بَلَدند فریاد بزنند.
Mohamad Salehi
آقاجان به خاطر سیر زیادی که مامان در آش ریخته بود درآمد.
ـ چی همه سیر داره!
ـ اگه بدانی سیر چقدر خاصیت داره! همهچی رِ مشوره مبره پایین.
ـ اگه یک روز آمدین توی دستشویی فقط بیرجامهٔ منِ دیدین اونجا افتاده، بدانین از بس سیر توی آش بوده منم با جاش برده پایین.
کاربر ۱۹۷۷۷۳۷
بعد هم بهشوخی گفت: "برای روسری سرِ مادرتِ بوسیدی. پس برای جوراب و پاشنهکش باید پای منِ بوس کنی." برای اینکه نشان دهم برایم فرقی نمیکند، الکی خم شدم تا مثلاً پای آقاجان را ببوسم. اما هر چه خم میشدم خبری از "نمخواد. شوخی کردم." نبود. به پاها که نزدیک شدم، بالاخره آقاجان، با فروتنی و تواضع کامل، به پاهایش اشاره کرد و گفت: "هر دوش!" البته، خوشبختانه، قبل از سرپیچی کردن من و اعتراض و دعوایِ مامان با او، بلافاصله جان مرا نجات داد و گفت: "شوخی کردم."
کاربر ۱۹۷۷۷۳۷
آقاجان، که به دگمهدوزی مامان نگاه میکرد، برای اینکه او را به محکمتر دوختن ترغیب کند، گفت: "مِگن آمریکا و شوروی با یک دکمه متانن کل دنیا رِ منفجر کنن. ولی تو همین دکمهٔ شلوارِ منِ نمتانی محکم بدوزی."
آرزو
آقاجان، که به دگمهدوزی مامان نگاه میکرد، برای اینکه او را به محکمتر دوختن ترغیب کند، گفت: "مِگن آمریکا و شوروی با یک دکمه متانن کل دنیا رِ منفجر کنن. ولی تو همین دکمهٔ شلوارِ منِ نمتانی محکم بدوزی."
آرزو
آقاجان، که به دگمهدوزی مامان نگاه میکرد، برای اینکه او را به محکمتر دوختن ترغیب کند، گفت: "مِگن آمریکا و شوروی با یک دکمه متانن کل دنیا رِ منفجر کنن. ولی تو همین دکمهٔ شلوارِ منِ نمتانی محکم بدوزی."
آرزو
آقاجان، که به دگمهدوزی مامان نگاه میکرد، برای اینکه او را به محکمتر دوختن ترغیب کند، گفت: "مِگن آمریکا و شوروی با یک دکمه متانن کل دنیا رِ منفجر کنن. ولی تو همین دکمهٔ شلوارِ منِ نمتانی محکم بدوزی."
آرزو
همهٔ ما مِگیم اگه توی کربلا بودیم، نمذاشتیم عاشورا اتفاق بیفته. ولی خا همهش حرفه. هر روز جلوی چشم همه صد تا علیاصغر قربانی مِشن و کک هیشکی یَم نمگزه ...
mikaiyl
آقا برات، احتمالاً برای اینکه نشان دهد نمازِ او از نماز آقاجان مقبولتر و درستتر است، "الله اکبرِ" بعد از نیت را بلندتر و غلیظتر گفت.
☆...○●arty🎓☆
فقط شنیدم دایی میگوید: "پس مِگی حامله شده؟" و مامان سرش را به معنی اینکه "تشخیص من اینه؛ ولی شما پیش یک متخصص دیگه یم ببرین." تکان داد.
قیافهٔ دایی مثلِ قیافهٔ شب قبل آقای دکتر شده بود؛ اما با شدت ده ریشتر.
shirani
زندگی تلخی داره. شیرینی داره. ولی مهم اینه بدانیم همهش زندگیه؛ مثل این شکلاتای تلخ. شیرینه، ولی تلخه. تلخه، ولی شیرینه. زندگی همینه آقا محسن!"
sin.ein.mim
از حرفها و مثالهای دیگری که آقای جاجرمی زد سردرنیاوردم. چند بیت هم از مثنوی برایم خواند. تا آن روز کسی برای من چنین حرفهایی نزده بود. تنها جملهٔ فلسفیای که تا آن روز به من گفته شده بود این بود که یک روز دایی اکبر از من پرسید: "محسن، تو که درسخوانده و باهوشی، مدانی چرا آدم وقتی مِره دستشویی همهش به دسترنجش نگاه مُکنه؟" و من هیچ جوابی برایش نداشتم.
کتاب دوست
ـ هیچ مِدانی پدرت پدرِ منِ درآورده؟
مریم
باز تو برای داسِت دسته پیدا کردی؟
مریم
نه یادآوری مداومِ دیگران باعث میشود تو درس بخوانی نه گفتنِ اینکه درس داری باعث میشود به تو کاری واگذار نکنند.
مریم
غلامی، که بعد از آن ضایع شدن، عینِ آدمجیوهایِ ترمیناتور تازه داشت دوباره به خودش میآمد، برای اینکه ذهن بچهها از موضوع قبلی منحرف و در یک زمینهٔ دیگر منحرف شود، گفت: "اجازه، مگن سریال ارتش سری خیلی سانسور داشته. راسته؟" وقتش بود آقای جاجرمی هم به غلامی "بشین ... برپا ..." بدهد. اما آقای جاجرمی باز هم بدون اینکه خودش را به نشنیدن بزند یا بگوید: "این چی سؤالیه خا؟!" با خونسردی گفت: "اصلاً به این چیزا فکر نکنین. هر وقت شیطان به ذهن شما نزدیک شد که خواست به این چیزا فکر کنین، به جاش باید به یک چیزِ دیگه فکر کنین. مثلاً ..."
ـ مثلاً سانسورای یک سریال دیگه.
sin.ein.mim
از مزایای کار کردن این بود که دیگر دلم نمیآمد پولهایم را خرج کنم. از معایب کار کردن هم این بود که دیگر دلم نمیآمد پولهایم را خرج کنم. قبلاً فکر میکردم با پولهایم مثل بیلی فاگ زندگی خواهم کرد و چقدر ساندویچ خواهم خورد و همهجا با تاکسی تلفنی خواهم رفت. اما دیگر سوار تاکسی زرد هم نمیشدم تا یکوقت پولم کم نشود. ناخواسته، به جایِ بیلی فاگ، داشتم به آقا برات تبدیل میشدم.
sin.ein.mim
برای اینکه حرف را عوض کنم، نمیدانم چرا، اما با خنده گفتم: "ملیحه، یک چیز جالب تازه فهمیدهم. یکی از همکلاسیامان هست عاشق یکی شده از خودش خیلی بزرگتره."
ـ دوستاتم مثل خودت خنگان.
ـ به نظرت اشکال داره؟
ـ به نظر خودت اشکال نداره؟
ـ والله ما که هر چی همسن یا کوچیکتر از هم دیدیم ازدواجاشان همچی موفق نبوده.
ـ خا یک مورد بگو طرف زنش از خودش بزرگتر باشه و ازدواج موفقی باشه!
ـ حضرت محمد و حضرت خدیجه.
ـ خا شما خودتانِ با پیامبرا مقایسه مُکنین؟
ـ خا پس چرا موقعِ بحث عفت و تقوا و پاکدامنی مشه مگین خودمانِ با اونا مقایسه کنیم؟
یک لحظه تصور کردم، از نظر منطق، روح بیبی در من حلول کرده است.
sin.ein.mim
قدیم گفتهان دوست اونیه که عیبایِ آدمِ به مادرش بگه.
fatemeh
ـ ها ... خداییش، آدم کنکور که داره همهچیز جز درس خواندن خوش میآد.
ـ ها بابا ... الان حتی تماشای برنامهٔ مستند راجع به زندگی سوسکِ گ...غَلتانم برای آدم جذابه. دلت مخواد سه ساعت بشینی ببینی چطوری ... تا خانهش هُل مده.
ـ من که به خاطر درسا از اشتها افتادهم.
ها بابا ... من قبلاً همچی عاشق اُمیجی بودم که چی. الان اسمش که میآد یاد عدسی کاو و کوژ میافتم. حالم بد مشه.
ـ چی اسمایی! کاو و کوژ ... عین فحش ممانن.
ـ ها بابا ... خدایی نِگا ... اسم کالیفرنیا که میآد آدم یاد عشق و حال میافته. ولی اسمِ هُذلولی که میآد آدم پَرچه مشه و یاد بدبختیاش میافته. خا اینا یَم اسمه؟
از فشار درسها، هر دو قاتی کرده بودیم و برای شکایت از درسها اراجیف میگفتیم. آخرسر، سعید چیزی گفت که هر دوی ما را به فکر فروبرد.
Abigail
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان