بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات دارچینی | صفحه ۵۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات دارچینی

بریده‌هایی از کتاب آبنبات دارچینی

نویسنده:مهرداد صدقی
امتیاز:
۴.۶از ۱۱۲۸ رأی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
آقای دکتر با یک دستمالِ تاشده با ظرافت هر چه تمام‌تر شیشهٔ پیکان را تمیز می‌کرد. به طرفش رفتم و گفتم: "آقای دکتر، کمک نمخواین؟" ـ نه. کار من تموم شد. برو به اکبر آقا کمک کن. دست‌تنهایه. دایی اکبر یک پارچ آب برداشته بود و بی‌ظرافت هر چه تمام‌تر، با دهانه‌اش، روی وانت آب می‌ریخت و با یک لتهٔ زپرتی شیشه‌های کثیفش را کثیف‌تر می‌کرد. آن‌قدر که لباس آدم از نحوهٔ ماشین شستن دایی خیس می‌شد، افتادن در آب چشمه آدم را خیس نمی‌کرد.
Edoardo
زن‌دایی، درحالی‌که یک لقمهٔ بزرگ نان توی دهانش بود و به من نگاه می‌کرد، سرش را تکان می‌داد که نفهمیدم منظورش این است که "وای چه کار بدی کردی!" یا "وای چی نون خوشمزه‌ای!" بعد هم گفت: "ولی صبحانه یم دیگه خوش نمی‌آد." آقاجان زیرلب گفت: "خوبه خوش نمی‌آد که هیچی برای بقیه نذاشتی!" زینب خانم، که انگار تنها کسی بود که از حرکتِ من راضی به نظر می‌رسید، یواشکی کنار گوشم گفت: "محسن، سریِ بعد یا همچی کاری نکن یا جوری باشه که آبش زیاد باشه تا براتِ با خودش ببره." با خودم گفتم سعی کنم ازدواجم جوری باشد که اگر کسی مرا در آب انداخت، دریا یا هر کس دیگری که همسرم می‌شود جملهٔ زینب خانم را نگوید.
Edoardo
دایی اکبر، مثل فیلم‌های خارجی، از وانت پیاده شد تا برای ملکه‌های کوچهٔ سیدی، یعنی مامان و ملکه الیزابی‌بی، در را باز کند. البته این کار ربطی به تشریفات دیپلماتیک نداشت؛ در واقع درِ سمتِ آن‌ها از داخل باز نمی‌شد. آقاجان آبی به سر و صورتش زد. آقا برات هم روی سنگی نشست، کُتش را روی دوشش انداخت، و خم شد تا کمی از آب چشمه به سر و صورتش بزند. آرام‌آرام رفتم پشت سرش. یک‌دفعه با دست‌هایم او را گرفتم و درحالی‌که مثلاً می‌خواستم او را تکان بدهم گفتم: "پِخ!" و هنوز "نترسیا" را نگفته بودم که آقا برات کنترلش را از دست داد و افتاد توی آب. البته عمق آب زیاد نبود. اما دست و صورت و بخشی از لباسش خیس شد. با گفتن ده "ببخشید" در ثانیه، سعی کردم آقا برات را آرام کنم. ـ شانس آوردی کُتم خیس نشد؛ وگرنه ... و زیر لب چیزی گفت که اگر احسان می‌شنید، به جای قاشق، با کفگیر دهان آقا برات را پر از فلفل می‌کرد.
Edoardo
سرعت وانت کمتر و کمتر شد. توی بعضی مسائل فیزیک گاهی "سرعت" را منفی به دست می‌آوردم و فکر می‌کردم اشتباه حساب کرده‌ام. اما حالت واقعی‌اش را آن روز سوار بر وانت می‌دیدم
Edoardo
اگه از اول جلوی لَغزشای کوچیکِ نگیری، یک‌وقت به خودت می‌آی که ... نه، شایدم اصلاً هیچ‌وقت به خودت نیای!"
😏
اسم زن‌دایی "سودابه" بود. البته اسم شناسنامه‌ای‌اش "سوسن" بود. بی‌بی، که هیچ‌وقت هیچ‌یک از این دو اسم یادش نمی‌آمد، گفت: "نوشابه جان، تو یَم همچی یک‌کم چاق شدیا. ایشاالله از تو یم خَبرمَبریه؟" زن‌دایی که معلوم بود، هم به خاطر اسم هم چاق خطاب شدن، کمی ناراحت شده گفت: "نه بی‌بی جان. جز نون هیچی یَم نمخورما. ولی نمدانم چرا هی چاق‌تر مشم. اتفاقاً مخواستم از ملیحه بپرسم چی بخورم که لاغر بشم ... راستی، اگه سودابه سخته، شما یم همون سوسن صِدام کنین."
Edoardo
لبخندی زدم و به آقاجان که داشت وارد خانه می‌شد گفتم: "آقاجان ملیحه حامله شده!" تا ملیحه به خودش بیاید، بی‌بی، که در گرما هم روی خودش پتو انداخته بود و معلوم بود خودش را به خواب زده، بدون اینکه درس آمادگی دفاعی را گذرانده باشد، در کسری از ثانیه جستی زد و از وضعیت خوابیده به برپا تغییر حالت داد. بعد، فوری ملیحه را ماچ کرد و گفت: "خدا شاهده به دلم افتاده بود." و به مامان نگاه کرد و گفت: "عروس جان، من بهت نگفتم این بداخلاقیاش مال حاملگی‌شه؟" من گفتم: "این که همیشه بداخلاقه که بی‌بی جان!" ملیحه که مانده بود چه بگوید با اخم به من نگاه کرد
Edoardo
آقای دکتر از من پرسید: "با درسا چطوری؟" داشتم مِن‌مِن می‌کردم که آقای دکتر گفت: "یک‌سِری کتابای آموزشی رزمندگان دارم. برای کنکورت به دردت مخوره. برای امتحاناتم یادت باشه برای هیفده هیجده نخوانیا. باید برای بیست بخوانی که اگه نشد، لااقل، نوزده نوزده و نیم بگیری." باز هم، قبل از اینکه چیزی بگویم، خودِ آقای دکتر، که انگار فکرم را خوانده بود، گفت: "نگو نمتانم. تو مِتانی. آدم، اگه بخواد، بدون پا متانه اورستم فتح کنه." "تو مِتانی" را بلندتر گفت تا به من انگیزه بدهد. من هم، در جوابِ انگیزه دادنِ او برای نمرهٔ بیست، "برو بابا" را توی دلم گفتم.
Edoardo
به خاطر مثال‌هایی که آقای کریمی‌نژاد داشت دربارهٔ نقشهٔ جدید استکبار و فیلم‌ها و کتاب‌ها می‌زد همهٔ بچه‌ها داشتند از خجالت قرمز می‌شدند. فقط غلامی بود که نیشش باز بود و بابت چیزهایی که می‌شنید، عینِ شیپورچیِ کارتون پسر شجاع، چشم‌هایش داشت برق می‌زد. آقای کریمی‌نژاد، در ادامهٔ حرف‌هایش، ماجرای داستان حضرت یوسف (ع) را با روایتی جذاب تعریف کرد. داستان را تا حدودی می‌دانستیم؛ اما این‌جوری نشنیده بودیم. آقای کریمی‌نژاد گفت: "خلاصه اینکه فقط سه چیز متانه شما رِ در برابر این خویِ وحشی کنترل کنه: ایمان، تقوی، عمل صالح، و ازدواج." ـ این که شد چار تا! ـ برو بیرون. آقای کریمی‌نژاد، بعد از اخراج سعید از کلاس، نفس عمیقی کشید و گفت: "حالا چون فعلاً وقت ازدواج شما نیست، سعی کنین مثل حضرت یوسف در زندگی پاک باشین تا درهای سعادت، هم در دنیا هم در آخرت، به روتان باز بشه. خدایی‌ش یک درصد تصور کنین اگه شما توی اون لحظه به جای حضرت یوسف بودین و زلیخا ... نه، هیچی ... نمخواد تصور کنین. برپا ... بشین ... برپا ... بشین ... اصلاً بذارین یک چیز دیگه بگم. گفتم نمخواد تصور کنین! حواستان کجایه؟ ... غلامی ... گم شو بیرون!"
Edoardo
آقای کریمی‌نژاد، که انگار کلاس بینش را با کلاس آمادگی دفاعی اشتباه گرفته بود، گفت: "شما برادرا همیشه باید آمادگی داشته باشین. توی جنگ کسی به شما اون‌جوری که توقع دارین مهلت نمده. مِگن آتش‌بس؛ ولی باز حمله مُکنن." ـ الان که جنگ نیست. ـ برپا ... بشین ... برپا ... بشین. آقای کریمی‌نژاد، بعد از چند بار "برپا ... بشین" گفتن، به طرف میز ما آمد و گفت: "خا از این میز شروع مُکنیم." اول نوبت سعید بود که به سؤال‌ها جواب بدهد. از ترسِ کلاغ‌پر، خودش ترجیح داد با صوت بخواند. حتی کسانی که در معصوم‌زاده سر قبرها می‌خواندند صدایشان از او بهتر بود. اما آقای کریمی‌نژاد، برخلاف بقیه که داشتند یواشکی می‌خندیدند، مدام به سعید "احسنت" می‌گفت. سعید هم، که باورش شده بود دارد خوب می‌خواند، جوگیر شد و مثل قاری‌های واقعی هر دو دستش را روی گوش‌هایش گذاشت. آقای کریمی‌نژاد به‌شوخی گفت: "دستاتِ روی گوشِت گذاشتهٔ که خودت صدای خودتِ نشنوی؟ ... ولی، خا احسنت برادر."
Edoardo
برخلاف بقیهٔ دبیرها، که در هفتهٔ آخر معمولاً کلاس را به صورت مطالعهٔ آزاد برگزار می‌کردند، می‌خواست درس بپرسد. ـ اجازه، این هفته که کسی سؤال نِمپرسه که! ـ درس مثل آمادگی دفاعیه. شما همیشه باید آماده باشین. وقتی دشمن حمله کنه و آماده نباشین مدانین چی مشه؟ ـ اگه حمله نکنه چی؟ آقای کریمی‌نژاد چند لحظه فکر کرد و چون چیزی به ذهنش نرسید ادای لحن همان دانش‌آموز را درآورد و گفت: "اگه حمله کنه چی؟" بعد هم گفت: "پنج دقیقه وقت دارین درس جلسهٔ قبلِ مرور کنین ... البته هر کی بلد باشه قرآنِ با صوت بخوانه ازش نمِپرسم."
Edoardo
به دبیرستان که رسیدیم، من و سعید، درحالی‌که به دایی می‌گفتیم: "دست شما درد نکنه." و توی دلمان می‌گفتیم: "عجب غلطی کردیم سوار شدیم!"، از او خداحافظی کردیم.
Edoardo
دایی مدام حرف می‌زد و سؤال می‌کرد. من هم، چون صدایش را مبهم می‌شنیدم، در جواب سؤال‌هایش الکی می‌گفتم: "ها." هر جا هم که حس می‌کردم دارد می‌خندد من هم بلندبلند می‌خندیدم. سعید هم، کاچه‌تر از من، درحالی‌که روی هیچی نشسته بود، با صدای خندهٔ من می‌خندید.
Edoardo
هر جور بود، فشرده‌تر از قبل نشستیم و کمی در آرایش فضایی‌مان تغییر دادیم. من دستم را دور کمر دایی حلقه کردم و جلوی او نان‌ها را توی دستم گرفتم. سعید هم دودستی به من چسبید تا از پشت موتور نیفتد. نصف بدنش روی هوا بود و برخلاف کارتون‌ها، که طرف تا نمی‌داند زیرش خالی شده نمی‌افتد، او با اینکه می‌دانست روی هیچی نشسته است باز هم نمی‌افتاد. هیچ‌یک از فرمول‌های فیزیک نمی‌توانستند محاسبه کنند سعید چطور نشسته است. اگر موتور براوو حیوانی زنده بود، راحت‌تر می‌توانستم توضیح بدهم سعید کجای موتور نشسته است.
Edoardo
روزهایی که دیر می‌شد یا با سعید به دبیرستان می‌رفتیم حتی مستقیم‌ترین مسیر هم طولانی به نظر می‌رسید. برای همین، برای اینکه هم وقت بگذرد هم راه طولانی به نظر نرسد، معمولاً یواشکی به قیافهٔ آدم‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند می‌خندیدیم. آن روز هم اوضاع به همین منوال بود. اما هنوز گزینهٔ مطلوبی که سر صبح آدم را سرحال کند جلویمان درنیامده بود.
Edoardo
آقای جاجرمی به من خیره شد. منتظر بودم بلند شود و برود. اما گفت: "عاشق شدن چیزِ بدی نیست. ولی کسی که زیاد عاشق مشه یعنی که هنوز عاشق نشده." تا آن روز هیچ بزرگ‌تری با من آن‌طور حرف نزده بود.
😏
حتی گاهی دچار استرس‌های عجیب می‌شدم؛ اگر روز کنکور خوابم ببرد و از امتحان جابمانم چه؟ اگر در مسیرِ رفتن به جلسه یک نفر مزاحمِ دانشجوها شده باشد و آن‌ها از من کمک بخواهند چه؟ اگر نرگس سابق بفهمد که کنکور دارم و عمداً بگوید: "انتخاب کن، یا من یا کنکورت." و بخواهد امتحان کند که در راهِ عشق چقدر خَرَم چه؟ شاید بخواهد مرا تست کند که او برایم مهم‌تر است یا تست‌ها. اگر مامان شب قبل غذایی بپزد که سرِ جلسه دلم پیچ بخورد چه؟ اگر همان روز صبح، خدای‌نکرده، وقتی می‌خواهم برگهٔ سؤالات را بردارم، غلام‌علی سراسیمه بیاید توی جلسه و بگوید: "دخترخاله جان ..." و از شدتِ گریه نتواند ادامه دهد، چطوری آزمون را ادامه بدهم؟ و بعد از نیمه‌کاره گذاشتن آزمون تازه بفهمم گریه‌اش برای این بوده که دخترخاله جان دیگر با او حرف نمی‌زند، وگرنه سالم است! اما مسئله این است که دیگر مرا به جلسه راه نمی‌دهند.
آدم فضایی مهربون
"یک زمانی من مخواستم آدم بزرگی بشم. خیلی خودمِ به این در و اون در مِزدم. این بچه که به دنیا آمد، فهمیدم زندگی به این نیست که بقیه بگن بزرگی؛ به اینه خودت و دنیا رِ چطور بشناسی ... این تهمینهٔ ما از بچگی یک مشکلی داره که هر چی داشتیم و نداشتیم براش خرج کردیم و شکر خدا داره بهتر مشه. توی زندگی چیزی جز همین بچه نداریم. ولی حتی، با همین مشکل، اون‌قدر که ما احساس خوشبختی مُکنیم خیلی از پول‌داراش نمُکنن. همه‌ش با خودمان مِگیم همین بچه بزرگ‌ترین گنج مایه. خوب تربیتش کنیم و خوب بزرگش کنیم، همون چیزی که زندگی از ما خواسته رِ انجام داده‌یم. قانونای زندگی آقا محسن! ... زندگی تلخی داره. شیرینی داره. ولی مهم اینه بدانیم همه‌ش زندگیه؛ مثل این شکلاتای تلخ. شیرینه، ولی تلخه. تلخه، ولی شیرینه. زندگی همینه آقا محسن!"
آدم فضایی مهربون
"انسان خیلی موجودِ عجیبیه آقا محسن. من هر روز که اخبارِ گوش مِدم، وقتی مثلاً مِگه یک ستاره در چندصدهزار کیلومترِ نوری کشف شد، اولش با خودم مگم اون ستاره برای چی کشف شد؟ این خبرِ من برای چی شنیدم؟ بعد با خودم فکر مُکنم شاید مخواسته بگه ما چی کوچیکیم. شاید، برعکس، مخواد بگه چی بزرگیم و اصلاً مخواسته بگه این همه ستاره و کهکشان برای من یکی به وجود آمده. اصلاً این دنیا با همهٔ عظمتش برای من خلق شده. منم برای این دنیا خلق شده‌م. پس نه اون ستاره الکی خلق شده، نه الکی کشف شده، نه من الکی خلق شده‌م. فقط باید، برخلاف اون ستاره، خودمان خودمانِ کشف کنیم."
آدم فضایی مهربون
خوشبختانه محمد مهلت نداد و گفت: "گفتم آدما تغییر کرده‌ان. تغییر کردنش به کنار؛ این که خودشان نمدانن تغییر کرده‌ان منِ عذاب مِده. یادته گفتم یا نه؟" باز هم الکی گفتم: "ها." ولی وقتش بود به قول بی‌بی بگویم: "کی گفتی؟!" محمد ادامه داد: "مراد رفته بود سفرِ تفریحی و تصادف کرد. اما الان مخواد پرونده‌شِ درست کنه برای جانبازی ... فکر مُکنی از روز اول همین‌جوری بود؟" ـ ها.
Mohamad Salehi

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

حجم

۳۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۹۸ صفحه

قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان