بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
بچهها، هر چی که فکر مُکنین مناسبه یا انجام دادنش براتان شیرینه، اگه همون موقع یا بعدش حس عذابوجدان داشتین، یعنی نامناسبه. اگه بعدش از خودتان راضی بودین، یعنی مناسبه. پس، سعی کنین کارهایی انجام بدین که از خودتان راضی باشین.
Sh.moqaddam
ـ خا هنوز مرحلهٔ دومِ کنکورِ وامُندهم ماندهها.
ـ خیلی یَم که درس مخوانی؟
zeinab niazmand
دایی با یک پوتینِ کهنه برگشت و خوشبختانه، قبل از اینکه آقاجان به بهانهٔ کفش نداشتن بخواهد جابزند، پوتین فراهم شد. اما، ما همچنان کولهپشتی نداشتیم. مامان پیشنهاد کرد یکی از زنبیلهایی را که با پاکت ساندیس درست کرده بود برداریم. اما، قبل از اینکه من و آقاجان و دایی اعتراض کنیم، خودش پشیمان شد.
نه، این برای کوه حیفه. جای خوب اگه خواستین برین، ببرین.
زهرا۵۸
صدای آقاجان به خاطر سیر زیادی که مامان در آش ریخته بود درآمد.
ـ چی همه سیر داره!
ـ اگه بدانی سیر چقدر خاصیت داره! همهچی رِ مشوره مبره پایین.
ـ اگه یک روز آمدین توی دستشویی فقط بیرجامهٔ منِ دیدین اونجا افتاده، بدانین از بس سیر توی آش بوده منم با جاش برده پایین.
زهرا۵۸
بیبی جان. این برای آهنگ گوش کردنه ... توش نوار مذاری، اگه قُوّه داشته باشه، باهش آهنگ گوش مُکنی ... اسمش واکمنه.
ـ واکمند؟
ـ نه. آخرش "د" نداره؛ واکمن. بیبی، مخوای گوش کنی؟
ـ نه.
"نه" در زبان بیبی یعنی "ها"ی بدون اشتیاق و یعنی "به جای اینکه بپرسی، خودت بیارش ببینم کو خوبه؟"
گوشی را توی گوش بیبی گذاشتم. چون گوش بیبی سنگین بود، صدای آهنگ را بلند کردم تا بهتر بشنود. بیبی فوراً با صدای بلند داد زد: "صداشِ پست کن!" صدای واکمن را کمتر کردم. اما بیبی گوشی را کلاً درآورد. من را بگو که میخواستم او را از لذت تکنولوژی بهرهمند کنم. مامان، که صدایِ بیبی را شنیده بود، داد زد: "چی شده؟" بیبی هم با صدای بلند گفت: "این محسن یک چیزی توی گوشم کرد، مُگفتی یکی دمِ گوشِت غیژ مکشه. اسمش چی بود؟ ... کُلمند؟! ... نه، نه، ... کُلمن."
زهرا۵۸
در را که باز کردم باز هم خشکم زد. نرگس بود. مانتوی اپلدار خفاشی و مقنعهٔ چانهداری پوشیده بود که خیلی به او میآمد و حسابی زیبا شده بود. همانها را اگر ملیحه یا عمه بتول میپوشیدند شبیه برونکای بدجنس میشدند.
زهرا۵۸
وضعیت سماور را بررسی کردم. خوشبختانه، آب طبق معمول جوش بود. اما، باز هم طبق معمول، چون مامان آن را روشن گذاشته بود و رفته بود آبِ کمی مانده بود و حتی خودِ آبِ در حالِ جوش هم انگار داشت با التماس از تشنگی میگفت: "آب ... آب ..."
زهرا۵۸
توی ذهنم پدرِ دریا با قیافهای عصبانی به من زل زده بود و انگار با دقت مرا زیر نظر گرفته بود. با لبخندی معنادار و با کلماتِ محدودی که بلد بودم توی دلم به او گفتم: "نَجِرنگ؟" حس کردم پدر دریا به ترکی دارد به من فحش میدهد. اما، چون نمیدانستم چه میگوید، فقط گفتم: "آینه."
زهرا۵۸
روی همان پارچهٔ سفید که از سقف آویزان بود تصویرِ گل و چند پرنده با نخِ رنگی گلدوزی شده بود. البته مشخص نبود پرندهها چه پرندهای هستند. فقط از روی کله و نوک و فیزیک بدن آنها مشخص میشد که احتمالاً پرندهاند. حتی پیکاسو هم نمیتوانست نقاشی یک پرنده را آن شکلی دربیاورد. معلوم بود خاله رقیه خودش آنها را دوخته است. احتمالاً قرار بوده طاووس یا هدهد باشند. اما چیزی شبیه آرکوپتریکسی که به دُمشان جارو وصل کرده باشند درآمده بودند.
Afsaneh Habibi
دکتر گفت: "ولی خا فکر میکنم این دفعه دیگه قطعنخاع شدم." دایی پاهای آقای دکتر را تکان داد و گفت: "نه. خوشبختانه تکون مخورن
zeinab niazmand
. آقاجان گفت: "راستی، فیشِ حَجِمِ گذاشتهم برای محمد تا خانه بخره. تو که مخالف نیستی که! ها؟"
ـ نه. چرا مخالف باشم؟
ـ برای اینکه نمخوام بین بچهها تبعیض قائل بشم. همهٔ بچههای آدم مثل انگشتای یک دستان؛ یکی بزرگ یکی کوچیک، یکی عاقلتر یکی اخمقتر. ولی همهشان برای آدم یکجور عزیزن. برای همین گفتم بپرسم که تو یَم راضی باشی.
zeinab niazmand
آقای جاجرمی به من نگاه کرد و پرسید: "ها؟ راسته؟"
غلامی با صدای بلند زد زیر خنده و با اشتیاق منتظر بود جواب بدهم. چون نمیدانستم سعید به او چه گفته، اگر تکذیب میکردم، ممکن بود بیشتر آبرویم را ببرد. آبِ دهانم را قورت دادم و با شرمندگی در جوابِ آقای جاجرمی گفتم: "بله." غلامی، از شدتِ خنده، دستش را روی نیمکت کوبید و جوری به بقیهٔ بچهها نگاه کرد که یعنی "نگفتم دیوانهیه!" بقیهٔ بچهها هم خندیدند. آقای جاجرمی لبخندی زد و به من گفت: "خا مبارک باشه. حالا طرف کی هست؟" سرم را پایین انداختم و با شرمندگی گفتم: "عمهٔ غلامی."
حالا همهٔ بچهها، به جز غلامی، داشتند میخندیدند و اتفاقاً داشتند به او میخندیدند. غلامی جوری با خشم به من نگاه کرد که یعنی تلافی خواهد کرد.
زهرا۵۸
آقای جاجرمی، برای رفع خستگی بچهها، دربارهٔ چیزهای مختلف حرف زد. بعد پرسید: "کسی مشکلی نداره؟" غلامی دستش را بالا برد و گفت: "اجازه؟"
ـ بله.
ـ توی کلاس ما یکی هست که عاشقِ یکی شده از خودش بیست سال بزرگتر. به نظر شما مشکلی نداره؟
با خشم به سعید نگاه کردم. معلوم شد مثل مادرش خبرتاز است. آقای جاجرمی، که نمیتوانست لبخندش را از شنیدن این سؤال نامرتبط پنهان کند و بدش هم نمیآمد که با تذکر دادن دربارهٔ این موضوعات کمی از وقت کلاس گرفته شود، گفت: "کی؟" غلامی هم با خندهای شرورانه به من اشاره کرد که "این دیوانه!"
زهرا۵۸
ـ اگه شبیه ژاپنیا باشه، بچهت شبیه شوئیچی مشه.
ـ بهتر از اینه که بچهم شبیه گالُنی بشه.
زهرا۵۸
ـ من از زن عینکی خوشم میآد.
ـ چارچشم؟
ـ ها ... فقط در حدی که یککم شبیه ژاپنیا باشه. البته به شرطی که درسنخوان باشه، نه از اون چارچشمای خرخوان. از اونایی که وقتی چارده پونزده میگیری فکر کنه تو مُخی؛ نه اینکه مثل بعضیا حتی اگه هیفده هیجده یَم بگیریم، بازم فکر مُکنن تو پُخی.
ـ اگه شبیه ژاپنیا باشه، بچهت شبیه شوئیچی مشه.
ـ بهتر از اینه که بچهم شبیه گالُنی بشه.
زهرا۵۸
"من برای ازدواج از زن چُمبه خوشم میآد."
ـ چرا؟
ـ برای اینکه چُمبهها مهربانترن. دستپختشانم بهتره.
ولی لِکّهها تنبلانا!
ـ بهتر. خوبیش اینه دیگه هِی صبح زود بیدارم نمُکنه که پا شو برو سرِ کار. چون خودش تازه ساعت ده یازده بیدار مشه.
ـ خنگ جان، اگه تنبل باشه، هیش کار نمُکنه. تازه، همهٔ کاراشِ توی خانه خودت باید انجام بدی.
ـ اشکال نداره. مهربان باشه، خودم کاراشِ انجام مدم.
زهرا۵۸
ساعت پنج صبح بیدار شدم. آقاجان و مامان هنوز خوابیده بودند. حس کردم تنها کسی که به من "احسنت" میگوید پدر دریاست و به قوم و خویشهایش میگوید: "ولی یک دامادِ زحمتکشی داریم که چی!" و پدرِ نرگس هم به ترکی میخواهد بگوید: "اون که دامادِ ماست که!" اما، چون در این حد ترکی بلد نبودم و پدرِ نرگس را ندیده بودم، به همان پدرِ دریا قناعت کردم.
زهرا۵۸
تو یَم مثل من هیچ کاری یاد نداری؟
ـ نه بابا ... کسی به ما کاری یاد نداده. طرحِکادم که فایده نداشت. کاش یک شغلی بود که آدم چرتوپرت مگفت و پول درمیآورد.
ـ ها ... اون وقت همه به تو مگفتن اوستا.
زهرا۵۸
اگر روزی روزگاری به دریا یا نرگس نرسیدم، آخرِ عمری و وقتی شوهرشان مُرد، میتوانم بروم خانهشان و آنها را دخترخاله خطاب کنم و میوه هم بخورم و اگر به من گفتند: "حالا مِماندی." در جواب بگویم: "باشه. ناهارتان چیه؟" البته فقط در یک صورت نمیمانم؛ اینکه آنها در جواب من دربارهٔ غذایشان، به قول بیبی، بگویند: "خورشتِ کرخس."
زهرا۵۸
غلامعلی میخواست برود که بیبی گفت: "حالا مماندی د!" غلامعلی گفت: "نه، باید برم." این "حالا مِماندی د!" و "نه، باید برم." را جوری گفتند که هم یاد صحنهٔ آخر فیلم بربادرفته افتادم هم مزهٔ آن صحنه کلاً بر باد رفت.
زهرا۵۸
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان