بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
دایی دوباره، انگار خودش فیلم را ساخته باشد، شروع کرد به تعریف کردن.
ـ اسم این مَرده ژان کلوده. علی آقا مبینین چی بدنی داره؟ لامصب پاهاشِ سیصد و شصت درجه باز مُکنه.
shariaty
در لحظاتی که محمد داشت مرا نصیحت میکرد، من داشتم به این فکر میکردم که برای اینکه احسان مثل من ترسو بار نیاید باید برای او، علاوه بر آهنگ، فیلمهای دعواگری هم بگذارم تا یاد بگیرد از خودش و بالاخص دخترهای همسایهاش دفاع کند.
shariaty
عمداً سرفه کردم تا بیخیال شود. اما او چپچپ به من نگاه کرد و با پررویی از جایش تکان نخورد. چون هنوز توی حالوهوای فیلم قیصر بودم، خواستم پاشنهٔ کفشم را بالا بکشم. اما، چون دمپایی ملایی آقاجان را پوشیده بودم و ترسوتر از این حرفها بودم، کاری نکردم.
shariaty
یک لحظه به زندایی و حامله بودنش حسادت کردم. نُه ماه میتوانستم چیزهایی را که دوست دارم سفارش بدهم و همه موظف بودند برایم تأمین کنند. تازه، سربازی هم نمیرفتم و هیچوقت هم ختنه نمیشدم.
shariaty
گفت: "تازه شنیدهم یک چیزی مخوان بیارن توی ایران؛ اسمش اینترنته. مِگن توش پر از چیزای جنسیه. خدا به دادِ ما برسه."
shariaty
مراد گفت: "اینا هیچی نمدانن که هیچی، تازه، تو تهران، جدیداً کلی فرهنگسرا باز شده. فکر کنم مخوان کاری کنن بچههای مردم به جای مسجد برن اینجور جاها."
shariaty
آقاجان، سلام نمازش را که داد، با اخم همراه تعجب، به من گفت: "بیتربیت! خا همین چی کاریه؟"
ـ چی کار؟
ـ دستاتِ چرا به من اونجوری مُکنی؟
ـ به خدا مال درس فیزیکمانه. الان این انگشتم مسیر نیرو و جریان برقِ نشان مده.
بیبی، با اینکه چیزی ندیده بود، چادرش را روی چشمهایش گرفت که انگار چه چیزِ نامناسبی دیده است و خودش را به خواب زد.
shariaty
برای اولین بار در عمرم حس میکردم گیرِ یکی بدتر از خودم افتادهام. تصمیم گرفتم اعتراف کنم. اما ملیحه آنقدر سؤال میکرد که اجازه نمیداد خودم مثل آدم اعتراف کنم.
shariaty
درحالیکه آه میکشید، برای اولین بار جملهای محبتآمیز گفت.
محسن جان، چی زود بزرگ شدی! یادش به خیر ... من مدرسه که مرفتم و تو کوچولو بودی دماغت همیشه آویزان بود. من خجالت مکشیدم تو رِ به دوستام نشان بدم.
shariaty
"زندگی یک نامردآدمیه!" یعنی اگر قرار است چیزی به تو بدهد، چیزی هم از تو میگیرد. گاهی هم اگر قرار است چیزی به تو بدهد، دو تا چیزِ همزمان میدهد تا در زمانی که ماندهای کدام را انتخاب کنی هر دو را از تو بگیرد.
Mahsa Bi
سوار اتوبوس که شدم، دیگر برایم مهم نبود که توی بوفهام و کسی که کنار من توی بوفه نشسته کفشش را درآورده است. مهم نبود اسم همکلاسیهای دانشگاهیام به قیافهشان میآید یا نه. خیلی چیزهای دیگر هم برایم مهم نبود. چون چیزهای دیگری برایم مهم شده بود. از اتوبوسِ جلویی که سبقت گرفتیم، برای پدرِ دریا دستی تکان دادم و به جایِ او یک پیرزن، که فکر کرد برای او دست تکان دادهام، برایم دست تکان داد. به آدرسی که توی دستم بود نگاه کردم و به جای همهٔ آن "خداحافظ" گفتنها با خودم گفتم سلام دریا. کاغذِ آدرس را تا کردم و سمتِ آدرسِ دریا را، توی جیبِ پیراهنم، روی قلبم گذاشتم. فاتحهای هم برای آقای جاجرمی خواندم که با لبخند داشت به من میگفت: "زندگی همینه آقا محسن ..."
زهرا۵۸
کرایهٔ تاکسی را دادم و گفتم: "سمتِ پلیسِ راه بیزحمت."
توی دلم باز با احساس گفتم: "خدافظ کوچهٔ سیدی ... خدافظ ... نه، ولش کن بابا! من که ثبتنام مُکنم و دو روز دیگه باز برمگردم. فعلاً اینجور خدافظی کِرا نمُکنه."
مامان این دفعه با کاسهٔ روحیِ قُرشدهای که آقاجان توی آن واجبی درست میکرد پشت سرم آب ریخت.
زهرا۵۸
مامان به من سفارش اکید کرد که کیف پولم را یک جای محکم بگذارم تا مبادا گم شود. به هر حال، اولین سفرِ تنهایی من بود و همه نگران بودند. آدرسِ آشنای آقای دکتر را هم توی سه تا جیب گذاشته بودم.
تاکسی که آمد، با همه روبوسی کردم. بیبی را بیشتر از همه بوسیدم. بیبی هم من را بوسید. مامان، با همان پارچ بلوریِ قشنگ، پشتِ سرم آب ریخت.
زهرا۵۸
مامان در را باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد. خیلی تلگرافی برایش توضیح دادم. برخلاف چند دقیقهٔ قبل که با غرور و اقتدار با من خداحافظی کرده بود، فقط گفت: "نشد یک کار درست انجام بدی ... خا همینجوری مری شهر غریب منِ به سکته مِدی که."
بیبی، وقتی فهمید برگشتهام، گفت: "چی زود درست تمام شد!"
زهرا۵۸
از جایم بلند شدم و برای اینکه ارادتم و جدی بودنم و تأثیرِ تأثیرِ آقای جاجرمی بر خودم را به بقیه نشان دهم، با احترام، به طرفِ عکس آقای جاجرمی، که آن را با گُل قاب گرفته بودند، رفتم تا آن را ببوسم. درحالیکه به عکس چشم دوخته بودم سعی کردم قدمهایم را شمرده بردارم. اما، حس کردم پایم به چیزی خورد.
ـ هیچی نیست. استکان چای بود.
پایم به استکان چای خورده و چای آن روی فرشِ نو ریخته بود. برای اینکه بیشتر از این خودم را ضایع نکنم، از همه خداحافظی کردم و مثلِ وقتی که توی حرم بودم، به احترامِ جمع، دستم را روی سینه گذاشتم و عقبعقب رفتم.
ـ یواش! پشتِ پات یک استکان چایه.
کم مانده بود فاتحهٔ فاتحه خواندنم را بخوانم
زهرا۵۸
"بعضی تغییرا انقدر تدریجی اتفاق میافته که طرف خودش باورش نمشه بعداً اینطوری مشه. اگه از اول جلوی لَغزشای کوچیکِ نگیری، یکوقت به خودت میآی که ... نه، شایدم اصلاً هیچوقت به خودت نیای!"
زهرا۵۸
محسن، یادته من به مراد چی گفتم و اون چی گفت؟
ـ ها.
ـ یادته بعدش به تو چی گفتم؟
الکی گفتم: "ها."
ـ چی گفتم؟
چون یادم نبود، به تتهپته افتادم. خوشبختانه محمد مهلت نداد و گفت: "گفتم آدما تغییر کردهان. تغییر کردنش به کنار؛ این که خودشان نمدانن تغییر کردهان منِ عذاب مِده.
زهرا۵۸
آقاجان همهٔ تلاشش را به کار گرفته بود تا دگمهٔ شلوارش را باز کند. اما باز نمیشد. آنقدر عجله داشت که میخواست آن را بکَند. اما مامان چنان آن را محکم دوخته بود که کَنده نمیشد.
ـ معلوم نیست اینِ دوختهٔ یا جوش دادهٔ. خا چرا باز نمشه؟
صدای دایی آمد که به آقاجان گفت: "تازه یک شلوار دیگه یَم از زیرش هست!" شنیدنِ این جمله طاقتِ آقاجان را نصف کرد و با همهٔ توان دگمه را کند. نفسِ راحتی کشید و پرید توی دستشویی.
زهرا۵۸
میخواستم دنبالِ کسی بگردم که شک داشتم دریا است یا نه. با خودم میگفتم یعنی دعایم به این زودی مستجاب شد! اما، هر چه گشتم او را پیدا نکردم. فکر کردم اگر آن سی تومانِ باقیماندهٔ نذرم را پرداخت کرده بودم، شاید الان دریا را پیدا میکردم. به خودم قول دادم اگر دریا را دیدم دوهزار تومان ... نه، هزار و پانصد تومان ... خودش است؟ دارد میرود سمتِ آبخوری ... خدایا، اگر خودش باشد، همین الان پانصد تومان توی صندوق خواهم انداخت ... دختر رفت طرفِ شیرِ آب تا دستهایش را بشوید. دستهایش را که شُست، دستش را کاسه کرد و کمی آب خورد. وقتی برگشت دیدم دریای من نیست. یعنی حتی همانی که شباهت به دریا داشت هم نبود. یعنی آن کسی که توی شهربازی برای یک لحظه دیدم دریا بود؟ خدایا، خدا شاهد است اگر دریا بود هزار و پانصد تومان به فقرا کمک میکردم. حیف شد که نشد.
زهرا۵۸
هنوز سرعتِ دستگاه زیاد نشده بود که صدای جیغ و داد زندایی بلند شد. دایی اکبر هم زوزههای عجیب و غریبی میکشید. خداخدا میکردم کسی ندیده باشد که ما و آنها با هم آمدهایم و قوم و خویشیم. سرعت چرخش دستگاه کمکم بیشتر و بیشتر شد. صدای جیغ و دادِ دایی و زندایی هم بیشتر شد. یکدفعه زیرِ دستگاه خالی شد و احساس کردم اعضای تحتانی بدنم دارند از دهانم درمیآیند. دایی هم، در حالِ داد و فریاد، همین را با صدای بلند اعلام کرد. صدای آقای دکتر هم، که تا آن لحظه ساکت بود، درآمد. تا آن روز صدایِ فریاد کشیدن یک دکتر را نشنیده بودم و نمیدانستم آنها هم بَلَدند فریاد بزنند.
زهرا۵۸
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان