بریدههایی از کتاب آبنبات دارچینی
۴٫۶
(۱۱۲۸)
تا آن روز صدایِ فریاد کشیدن یک دکتر را نشنیده بودم و نمیدانستم آنها هم بَلَدند فریاد بزنند
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
از بلندگو، هرازگاهی وقتِ باقیمانده اعلام میشد. بعضیها توی فکر رفته بودند. اگر بلندگو دستِ من بود، میگفتم: "داوطلب گرامی، کار خاصی ندارم. فقط خواستم حواستِ پرت کنم." یا "داوطلب گرامی، ضمن آرزوی موفقیت، ولی خا هیچ خودتِ چی نکن! تو هیچی نِمِشی." یا "داوطلب گرامی، الان پاسخنامه رِ برات مخوانم ... داوطلب گرامی، باور کردی؟ خوشگلی یا رقصت قشنگه که بخوام جَوابا رِ برات بخوانم؟" یا "داوطلب گرامی به منم کیکست مدی؟" یا " داوطلب گرامی، زیاد فکر نکن. بچهدار مِشی."
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
اینکه بدانی تهِ سال تحصیلی باید امتحان نهایی و کنکور بدهی باعث میشود از هیچچیز لذتبخشی لذت نبری و قیافهٔ جلسهٔ کنکور جلوی چشمهایت بیاید.
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
"عاشق شدن چیزِ بدی نیست. ولی کسی که زیاد عاشق مشه یعنی که هنوز عاشق نشده."
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
هر کسی برای یک چیزی به دنیا آمده؛ برای یک هدفی. باید ببینی محسن برای چی به دنیا آمده؟"
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
"هیچوقت به بچهها قولِ کاری را که قرار نیست انجام بدهید ندهید."
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
کاش یک شغلی بود که آدم چرتوپرت مگفت و پول درمیآورد.
ـ ها ... اون وقت همه به تو مگفتن اوستا.
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
کاش یک شغلی بود که آدم چرتوپرت مگفت و پول درمیآورد.
ـ ها ... اون وقت همه به تو مگفتن اوستا.
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
البته به شرطی که درسنخوان باشه، نه از اون چارچشمای خرخوان. از اونایی که وقتی چارده پونزده میگیری فکر کنه تو مُخی؛ نه اینکه مثل بعضیا حتی اگه هیفده هیجده یَم بگیریم، بازم فکر مُکنن تو پُخی.
feri
ـ وقتی بزرگتر بشی مفهمی خیلی از اونا اصلاً عشق نبوده. تو فقط تصور مکردی عشقان. ولی عاشقی فقط یک بار میآد سراغت. بعد، تازه به خودت مفهمی که عشق چیه.
ashmhdi
"عشقهایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود".
shadab
نوبتی و بهزور همهٔ ما را مدلِ بادکش جوری بوسید که صدایش تا خانهٔ همسایه هم رفت. انگار اگر صدای بوسش درنمیآمد و جایش قرمز نمیشد، قبول نبود.
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
خا اینجور نون مخوری چاق مِشی. بعد همه فکر مُکنن اسم سوسنگردِ از روی تو برداشتهان.
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
این دنیا با همهٔ عظمتش برای من خلق شده. منم برای این دنیا خلق شدهم
محبوبه غلامی
حس میکردم بزرگ شدن معده و کوچک شدن مغز به هم مربوطاند.
Fateme
آقاجان، که همهٔ قوم و خویش را با خرج و میزبانی کس دیگری مهمان کرده بود، با افتخار توی حیاط قدم میزد و همچنان دربارهٔ طبر سخنرانی میکرد.
عرض به خدمت باسعادت شما، اینم طبر. داشتم خدمت آقا براتم مگفتم. اون روبهرو یَم مبینین که چی کوه باصفاییه! پر از گیاهای داروییه. بعضیا یَم مِرن دِرمنه جمع مُکنن. آخ نمدانین توی تنور که درمنه آتیش مزنن و نون مپزن چی نون خوشمزهای مشه.
آبِ دهانِ زندایی راه افتاد و گفت: "بهبه!" آقاجان که دید همه با اشتیاق به حرفهایش گوش میکنند گفت: "حالا ایشاالله یک روز همه دستهجمعی مِریم کوه." و بلافاصله از گفتن این جمله پشیمان شد. چون از همان لحظه من و احسان و دایی و آقای دکتر او را سؤالپیچ کردیم.
ـ نمشه الان بریم؟
ـ الان که نه. خستهایم.
ـ فردا صبح چی؟
ـ فردا که مخوایم تو باغا بچرخیم.
ـ پسفردا صبح چی؟
آقاجان جواب نداد. یک آفتابهٔ مسی از گوشهٔ حیاط برداشت تا وضو بگیرد.
Edoardo
خاله رقیه، که تقریباً همسنوسال بیبی بود، به محض اینکه از ماشینها پیاده شدیم، از همان دور، با خوشحالی دستهایش را صد و هشتاد درجه باز کرد تا همه را در آغوش بگیرد. نوبتی و بهزور همهٔ ما را مدلِ بادکش جوری بوسید که صدایش تا خانهٔ همسایه هم رفت. انگار اگر صدای بوسش درنمیآمد و جایش قرمز نمیشد، قبول نبود. در این زمینه به آقا برات هم رحم نکرد. البته آقا برات میخواست خودش را عقب بکشد؛ اما خاله، درحالیکه صورت او را محکمتر چسبید تا درنَرود، به او گفت: "محمد جان، بگردمت ... چی بزرگ شدهٔ!" مامان و آقاجان با چشم و ابرو به بقیه رساندند که الان اگر خاله رقیه بفهمد اشتباهی یک نفر دیگر را بوسیده خیلی خجالت میکشد. از همان لحظه، آقا برات، بیشتر از مار، از بوسِ خداحافظی میترسید.
Edoardo
خوشبختانه، دلش به رحم آمد و گذاشت بروم. بعد، بیسروصدا رفت طرف چشمه. شاید میخواست تنها شوخیای را که بلد بود ـ "پِخ" ـ با دایی اجرا کند. دایی، بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، با خونسردی پارچ را پر کرد. سعی میکرد به من نگاه نکند تا توجهم به او جلب نشود. بعد، درحالیکه پشتش به ما بود، یکدفعه برگشت و مثلاً در یک حرکت غافلگیرانه آب پارچ را، که میخواست روی من بپاشد، روی آقا برات پاشید. آقا برات، که جاخورده بود، با عصبانیت گفت: "چی خبرتانه شما دو تا امروز؟" حالا نوبت دایی بود که با سرعت بیست "ببخشید" در ثانیه عذرخواهی کند.
ـ ببخشین ... ببخشین ... این دُنغز حواسمِ پرت کرد ... بِدین من این کتِ خشک کنم.
آقاجان به آقا برات گفت: "نگفتم؟ نِگا ... مارِ خیس کردی، فوری خودت خیس شدی. عجیبجانوراییان این مارا." آقا برات با ناراحتی به کتِ خیسشدهاش نگاه کرد و در حالِ دادن کت به دایی اکبر زیر لب چیزی به دایی اکبر گفت که اگر احسان لبخوانی بلد بود، با بیل توی دهان آقا برات فلفل میریخت. وقتش بود که از آقا برات بپرسم: "خوش مگذره انشاءالله؟"
Edoardo
آقاجان گفت: "بهتر که باهِش هیش کاری نکردی. مِگن اگه مارِ اذیت کنی، با چشماش ازت عکس مگیره. بعداً هر جای دنیا یَم بری میآد انتقام مگیره."
دایی اکبر، محض شوخی، گفت: "باید ببینیم عکساشِ برای چاپ کدوم عکاسی مبره. بعد، قبل از اینکه عکسِ چاپ کنه، باید عکسشِ از عکاسی بگیریم که نتانه آقا براتِ پیدا کنه." آقاجان بدون ذرهای عقبنشینی گفت: "باشه. پس مأموریتش با تو. برو توی عکاسیا بگرد. اگه پیدا نکردی یَم خودت متانی یک عکس بگیری، ببری به مارا نشان بدی، بپرسی کدومشان یک همچین عکسی دارن."
آقای دکتر سعی میکرد خندهاش را کنترل کند. اما معلوم بود که نمیتواند. برای همین، به بهانهٔ بررسیِ ماشین، دوباره کاپوت را بالا زد و کلهاش را توی آن مخفی کرد. اگر من جای آقا برات بودم، برای تلافی، در کاپوت را میبستم تا آقای دکتر، مثل فیلمهای لورل و هاردی، آنجا گیر کند و همه به او بخندند.
Edoardo
جملهٔ زینب خانم را برای دایی بازگو کردم و گفتم: "ولی، به نظرم آدم نباید اینجوری ازدواج کنه."
ـ آدم که ها ... ولی خا تو که آدم نیستی که!
ـ منظورم اینه من نمخوام اینجوری ازدواج کنم.
دایی، درحالیکه هِی از آب چشمه روی ماشین میریخت، با خندهای تمسخرآمیز حرفی زد که خیالم را راحت کرد.
ـ اینم چی برای ما آدم شده! خا حالا کی به تو زن مده؟ قیافهتم که مثل توشلهٔ تیرخورده مِمانه.
ـ از قدیم مِگن بچهٔ حلالزاده به داییش مِره!
دایی به پارچِ خالیشدهٔ توی دستش نگاه کرد. آبِ آن را روی ماشین ریخته بود. از نگاهش فهمیدم که چه فکری در سر دارد؛ بهخصوص که به طرزی ناشیانه سعی میکرد خودش را طبیعی نشان دهد. میخواست به طرف چشمه برود که توجهش به آقا برات جلب شد.
Edoardo
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
قیمت:
۲۲۰,۰۰۰
۱۱۰,۰۰۰۵۰%
تومان