بریدههایی از کتاب مثل خون در رگ های من
۴٫۲
(۳۸۸)
برای فردایمان چه رویاها در سر دارم!
آن رنگینکمان دوردستی که خانهٔ ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را میبوسند و در وجود یکدیگر آب میشوند... از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پردهٔ نازکی میلرزاند در رویایی مداوم سیر میکنم. میدانم که در آن سوی یکی از فرداها حجلهگاه موسیقی و شعر در انتظار ماست؛ و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم، و هر دم میخواهم فریاد بکشم: «آیدای من! شتاب کن که در پس این اولمپ سحرانگیز، همهٔ خدایان به انتظار ما هستند!»
hedgehog
روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس میکنم که شعر، دوباره در من جوانه میزند. به بهار میمانی که چون میآید، درخت خشکیده شکوفه میکند.
hedgehog
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهیی شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم.
hedgehog
روح و جسم و دل تو برای شادی آفریده شده... چه قدر متأسفم که آن شب، برای تو از زندگی وحشتناک خودم حکایت کردم و تو را از شادیهایی که میتوانی با کمترین چیزی به دست آوری مانع شدم. ــ اگر میدانستم پس از آن همه رنجها و نابهسامانیها تو را میتوانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنینتری تحملشان میکردم.
دیدهام که چه طور روحت آزاد و معصوم و پاک است:
دیدهام که چه طور یک «رندی» کوچولو، یک جواب رندانهٔ ظریف ولی ساده، ریشههای خنده را در اعماق شاد روحت به لرزه درمیآورد! ــ در همین چند نوبت کوتاهی که توانستهام تو را ببینم، اعماق زلال روحت را تماشا کردهام.
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچهیی میمانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشکها بر گونهاش جاری است صدای خندهاش به آسمان میرود... تو به همان اندازه بیآلایش و معصومی.
hedgehog
روزی که من تو را از دیروز کمتر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد.
ftmz_hd
امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
Omid a
چون خوابم نمیبُرد و احساس این که تو آن قدر نزدیک منی و من این قدر از تو دورم، مستأصلم کرده بود،
chafdich
معنی «با تو بودن» برای من «به سلطنت رسیدن» است.
چه قدر در کنار تو مغرورم!
MrM
در من قدرتی است که در قلمرو شیطان طبل خدایی میزنم.
نیکو
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرفهای تو.
من با توفان زندهام، توفانی از نوازشها و جملهها. ــ من عشق و امید و زندگیام را در توفانهای پُر صدا و پُر فریاد بازمییابم.
این سکوت وحشتانگیز کافی است؛ آن را بشکن!
Rakhshandeh
آیدا! بگذار بیمقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذتها آتش و شور و حرارت آن را میخواهم؛ بیش از هر چیز، شوق و شورش را میپسندم؛ و بیش از هر چیز، بیتابیها و بیقراریهایش را طالبم... سکوت تو، شعر را در روح من میخشکاند. شعر، زندگی من است. حرفهای تو مایههای اصلی این زندگی است و مایههای اصلی این زندگی میباید باشد.
اگر به تو بگویم که آیدا! این همه اصرار که به تو میکنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است که زندگی مرا به من برگردانی.
مردی که با این همه شور و حرارت به تو عشق میورزد، محتاج حرفهای توست... اگر تو بخواهی همچنان به این سکوت ادامه دهی، نمیگویم تو را خواهم گذاشت و به دنبال کار خود خواهم رفت، نه، زیرا که جز کنار تو جایی ندارم؛ بلکه، میخواهم بگویم که اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُردهیی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانهاش همان است که نفسی میکشد. میخواهم بگویم که سکوت تو، پایان غمانگیز زندگی من است.
Rakhshandeh
معنی «با تو بودن» برای من «به سلطنت رسیدن» است.
چه قدر در کنار تو مغرورم! ــ به من نگاه کن که چه تنها و خسته بودم، و حالا به برکت قلب تو که کنار قلب من میتپد، چه شاد و چه نیرومندم!
آیدای من، تو معجزهیی.
Rakhshandeh
روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس میکنم که شعر، دوباره در من جوانه میزند. به بهار میمانی که چون میآید، درخت خشکیده شکوفه میکند.
Rakhshandeh
دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم.
Rakhshandeh
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام
Rakhshandeh
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچهیی میمانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشکها بر گونهاش جاری است صدای خندهاش به آسمان میرود... تو به همان اندازه بیآلایش و معصومی.
Rakhshandeh
هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! ــ من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمیکنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه میگیرد و باید دلش را با بازیچهیی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بودهام، با خاطرهٔ حرفهایت، خندههایت، اخمهایت، آن «خدایا خدایا» گفتنهایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت میبرم، دلخوش و سرگرم کنم.
Rakhshandeh
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم میخواهم بشنوم!»
Rakhshandeh
هر چه بیشتر میبینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر میشود.
Rakhshandeh
برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟
نیکو
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
قیمت:
۷۴,۰۰۰
۳۷,۰۰۰۵۰%
تومان