بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم | صفحه ۱۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم

بریده‌هایی از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم

نویسنده:سلست اینگ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۳۷۰ رأی
۴٫۱
(۳۷۰)
پلیس پرسیده بود: «لیدیا دوست پسر داشته؟» و ماریلین بلافاصله جواب داده بود: «او فقط ‌شانزده سال دارد.» حالا به این دو بسته‌ی کوچک که توی آستر کیف دخترش پیدا کرده نگاه می‌کند که چطور دارند زندگی لیدیا را ترسیم می‌کنند؛ زندگی‌ای که پیش از آن پاک و ساده به‌نظر می‌آمد اما حالا دستخوش تغییر شده. ماریلین که سرگیجه گرفته سرش را به گوشه‌ی میز تحریر لیدیا تکیه می‌دهد. همه‌ی ‌چیزهایی را که نمی‌داند، خواهد فهمید. به جست‌وجویش ادامه خواهد داد تا بفهمد چطور این اتفاق افتاده، تا اینکه کاملاً دخترش را بشناسد.
زهرا۵۸
آن‌ها همانند گلی ارزشمند همیشه دل‌نگران و مراقبش بودند. تنها بچه‌ای که مادرشان همیشه به فکرش بود؛ حتی وقتی مطالعه می‌کرد، گوشه‌ی صفحاتی را که احتمال می‌داد لیدیا خوشش بیاید، برایش تا می‌زد. همانی که وقتی پدرشان شب به خانه برمی‌گشت اول او را می‌بوسید. «آن‌ها هیچ وقت لیدیا را کتک نزدند. عاشقش بودند.»
زهرا۵۸
تنهایی لیدیا و نداشتن دوست. نمره‌هایش که این اواخر افت کرده بودند. و در حقیقت، خانواده‌ی عجیبش؛ خانواده‌ای که هیچ دوستی ندارد، خانواده‌ای که وصله‌ای ناجور به حساب می‌آید. همه‌ی این چیزها آن‌قدر در نظر پلیس واضح‌اند که جک در حاشیه قرار می‌گیرد.
زهرا۵۸
اولین باری که جیمز و ماریلین قصد آمدن به میدل وود را داشتند، دلال بنگاه مسکن به‌شان گفته بود: «جای قشنگی است.» هانا بارها این داستان را شنیده بود. «پنج دقیقه راه تا بقالی و بانک. و فکرش را بکنید، دریاچه درست جلوی در خانه‌تان است.» بعد نگاهی به شکم برآمده‌ی ماریلین ‌انداخته و اضافه کرده بود: «شما و بچه‌ها می‌توانید تمام تابستان شنا کنید. انگار استخر اختصاصی خانه‌تان است.» جیمز مشتاقانه قبول کرده بود.
زهرا۵۸
لیدیا نیمه‌شب توی تخت خودش بیدار شد- جایی که پدرش بدون آنکه کفش‌هایش را دربیاورد، او را آنجا گذاشته بود- و به دنبال دفترچه خاطراتی گشت که آن کریسمس مادرش به او هدیه داده بود. بالاخره اتفاق مهمی افتاده بود؛ چیزی که باید ثبتش می‌کرد. اما نمی‌دانست چطور آن را توضیح بدهد، اینکه چطور همه‌چیز در عرض یک روز عوض شده، اینکه چطور کسی که آن همه دوستش داشت، یک لحظه کنارش بود و لحظه‌ای بعد: رفته.
زهرا۵۸
ماریلین کارتن‌هایش را از مخفیگاه‌شان در اتاق زیرشیروانی برداشت و پشت میز نشست تا نامه‌ای برای جیمز بنویسد. اما چطور می‌توانی چنین چیزی بنویسی؟ به‌نظرش آمد نوشتن روی برگه‌ی دفترچه‌یادداشت خودش کار اشتباهی بود، انگار جیمز یک غریبه بود؛ اما از آن بدتر این بود که روی کاغذ یادداشت آشپزخانه بنویسد؛ انگار چیزی بی‌اهمیت، مثل یک لیست خرید بود. دست آخر یک کاغذ سفید از ماشین تحریر برداشت و با یک مداد مغرورانه پشت میز نشست.
زهرا۵۸
از کمد لباس لیدیا یک سنجاق‌سر پلاستیکی مارک بیک لایت آلبالویی رنگ که به ندرت به سرش می‌زد، برداشت. از جعبه سیگار زیر تخت نات یک تیله، نه از آن تیله‌های محبوبش- تیله‌های کبالتی با رگه‌هایی شبیه ستاره- بلکه ‌یکی از آن تیره رنگ‌ها، همان‌هایی که نات به‌شان روغنی می‌گفت. از داخل اورکت جیمز، اورکت قدیمی که دوران دانشگاه به تن می‌کرد، دکمه‌ی اضافه‌ی زیر یقه‌ی برگردانش را جدا کرد. چیز کوچکی از هر کدام توی جیبش گذاشت- علامتی که سال‌ها بعد در برابر کوچک‌ترین بچه‌اش قرار خواهد گرفت، هرچند ماریلین هرگز حرفی از این دزدی کوچک، نه به هانا و نه به هیچ‌کس دیگر، نخواهد زد. نه چیزهایی باارزش و دوست داشتنی؛ بلکه چیزهایی که اگر گم‌شان هم می‌کردند ناراحت نمی‌شدند.
زهرا۵۸
جیمز در حالی که می‌خندید، گفت: «انگار داری برای قطحی غذا جمع می‌کنی.» و ماریلین هم لبخندی ساختگی زد؛ همان لبخندی که سال‌های سال تحویل مادرش داده بود. گوشه‌های لب‌تان را تا بناگوش بالا می‌برید و لب‌های‌تان را بسته نگه می‌دارید. چنان جذاب است که نگو و نپرس.
زهرا۵۸
در عرض یکسال می‌تواند درسش را تمام کند. این کار ثابت خواهد کرد که او هنوز هم می‌تواند، که خیلی دیر نشده؛ فقط هشت سال دیرتر از برنامه. وقتی بچه‌ها به مدرسه رفتند، یک ساعتی را تا مجتمع دانشگاهی بیرون تولیدو رانندگی کرد و در شیمی آلی، آمار پیشرفته و آناتومی ثبت‌نام کرد: تمام دروسی که برای دو ترم آخرش برنامه‌ریزی کرده بود. فردای آن روز دوباره سوار ماشین شد و آپارتمان مبله‌ای نزدیک دانشگاه پیدا کرد و قرارداد اجاره را برای اول ماه مه بست. دو هفته‌ی بعد، هر شب وقتی تنها بود، کتاب آشپزی مادرش را خواند و با یادآوری زندگی حقیر و تنهای مادرش عزمش را جزم کرد. تو این را نمی‌خواهی، به خودش یادآوری کرد، زندگی تو خیلی پربارتر از این خواهد بود. بارها به خودش گفت، اتفاقی برای لیدیا و نات نخواهد افتاد. اجازه نمی‌داد طور دیگری فکر کند. جیمز پیش‌شان خواهد بود.
زهرا۵۸
نات در نهایت عصبانیت سکوتش را شکست و اصرار کرد: «من یک تخم‌مرغ سفت می‌خواهم.» ماریلین در نهایت تعجب همه زد زیر گریه و دست آخر، همه مغموم و بدون اعتراض گندمک خوردند. اما برای تمام خانواده آشکار بود که چیزی در مادرشان تغییر کرده. باقی روز هم عبوس و عصبانی بود. اما وقت شام که همگی منتظر مرغ سوخاری یا ساندویچ گوشت یا خوراک گوشت بودند-یک غذای خوب، بعد از آن همه غذای گرم شده‌ی رستوران سوانسون -، ماریلین یک قوطی نودل مرغ و یک قوطی اسپاگتی باز کرد.
زهرا۵۸
مادرش مرده و دست آخر تنها چیزی که ارزش دارد او را با آن به یاد آورد، غذاهایش بود. ماریلین آشفته به زندگی خودش فکر کرد، ساعت‌هایی که صرف درست کردن صبحانه، پختن شام، پیچیدن ناهار بچه‌ها در کیسه‌های کاغذی تمیز کرده بود. چطور امکان داشت آن همه وقت را صرف مالیدن کره‌ی بادام زمینی روی نان کرده باشد؟ چطور امکان داشت آن همه وقت را صرف پختن تخم‌مرغ کرده باشد؟ تخم‌مرغ عسلی برای جیمز، تخم‌مرغ سفت برای نات و خاگینه برای لیدیا. بنابراین یک زن خوب باید بداند چطور یک تخم‌مرغ را به شش روش ساده درست کند. آیا ناراحت بود؟ بله، ناراحت بود؛
زهرا۵۸
یک عمر اسباب زندگی حالا نصیب مغازه‌های سمساری یا سطل زباله شده بود. لباس‌های مادرش بر تن غریبه‌ای بود، حلقه‌اش در دست غریبه‌ای جای می‌گرفت. فقط کتاب آشپزی، که روی صندلی کنار راننده جا خوش کرده بود، نجات یافته بود. ماریلین به خودش یادآوری کرد، این تنها چیزی بود که ارزش نگه داشتن داشت، تنها چیزی از خانه که نشانی از مادرش داشت. بعد به‌نظرش آمد انگار کسی با صدای بلند گفته بود: مادرش مرده و دست آخر تنها چیزی که ارزش دارد او را با آن به یاد آورد، غذاهایش بود.
زهرا۵۸
حضور ماریلین باعث می‌شد حس کند در وطن خودش فردی مطلوب و دوست‌داشتنی است؛ حسی که جیمز تا پیش از آن هرگز تجربه نکرده بود.
زهرا۵۸
سکوت مانند برفی توی کلاس فرود آمد. او سرش را بالا گرفت و به استاد که به طرف سکوی تدریس می‌رفت، خیره شد و تازه آن وقت بود که علت سکوت همه‌ی دانشجوها را فهمید. در فهرست معرفی درس نام مدرس جیمز پی. لی عنوان شده بود. او دانشجوی تازه فارغ‌التحصیلی بود که هیچ‌کس چیزی راجع بهش نمی‌دانست. برای ماریلین که تمام مدت را در ویرجینیا زندگی کرده بود، لی تیپ خاصی از مردها را در ذهنش تداعی کرده بود: یکی مثل ریچارد هنری، رابرت ای.
زهرا۵۸
ماریلین می‌خواست درد را تسکین دهد، مانع خونریزی شود و استخوان‌ها را جا بیندازد. او می‌خواست زندگی‌ها را نجات بدهد. اما در نهایت همانی شد که مادرش پیش‌بینی کرده بود: او با یک مرد آشنا شد.
زهرا۵۸
مادرش بعد از شستن آخرین ظرف دست‌هایش را شست و اندکی از مایع درون بطری روی کابین روی دست‌هایش ریخت. بعد به سمت میز آمد، موهای ماریلین را از روی صورتش کنار زد و پیشانی‌اش را بوسید. دست‌هایش بوی لیمو می‌دادند. لب‌هایش خشک و گرم بودند. ماریلین در باقی عمرش هر وقت به مادرش فکر می‌کرد ابتدا این صحنه در برابر چشمانش ظاهر می‌شد. مادرش، کسی که هرگز زادگاهش، واقع در هشتاد مایلی شارلوتزویل را ترک نکرده بود، کسی که همیشه بیرون از خانه دستکش به دست می‌کرد و کسی که هرگز در تمام سال‌هایی که ماریلین به‌خاطر می‌آورد، او را بدون صبحانه گرم راهی مدرسه‌ نکرده بود، کسی که بعد از ترک شوهرش یک بار هم اسم او را بر زبان نیاورد و به تنهایی ماریلین را بزرگ کرد،
زهرا۵۸
خیلی زود متوجه شد که همه‌چیز با عبارت «بهتر است» شروع می‌شود: «بهتر است بگذاری من آن اسید را برایت بریزم.» ، «بهتر است عقب بایستی- ممکن است منفجر شود.» روز سوم کلاس تصمیم گرفت جلوی‌شان بایستد. او به کسانی که می‌خواستند لوله‌ی آزمایش‌ را برایش نگه دارند، محترمانه نه گفت و در حالی که لبخندش را از آن‌هایی که مشغول تماشایش بودند پنهان می‌کرد، محتویات لوله‌های آزمایش را روی اجاق بونسن با هم مخلوط و ذوب کرد و بعد آن را مثل آب‌نبات کشی با قطره چکان توی ظرف سوم ریخت. در حالی که بعضی از همکلاسی‌هایش هرازگاهی روپوش آزمایشگاه‌شان از مایعات کثیف می‌شد یا سوراخ‌هایی در آن ایجاد می‌شد، او با دستانی مطمئن و استوار اسیدها را‌ اندازه می‌گرفت.
زهرا۵۸
صبح پنجشنبه، درست بعد از طلوع آفتاب، پلیس دریاچه را جست‌وجو می‌کند و او را می‌یابد.
زهرا۵۸
تا جایی که یادش می‌آمد، هر وقت می‌رفت دنبال لیدیا، او را تنها می‌دید. عصرهای زیادی پایین پله‌ها ‌ایستاده و از شنیدن صدای گفت‌وگوی یکطرفه‌ی لیدیا که از اتاقش می‌آمد، لبخند برلب آورده بود: «اوه خدای من، می‌دانم، درسته؟ بعدش چی گفت؟» اما حالا متوجه می‌شود که سال‌هاست لیدیا هیچ تماسی با کارن یا پام یا جن نداشته است. حالا به آن بعدازظهرهای طولانی فکر می‌کند که آن‌ها تصور می‌کردند لیدیا برای درس خواندن در مدرسه مانده است؛ وقفه‌ای طولانی که طی آن می‌توانست هر جایی رفته و هر کاری کرده باشد.
زهرا۵۸
یک‌بار، بعد از اینکه خواهرش تلفن را برداشته بود، او همچنان گوشی را در دست نگه داشته بود، اما هیچ صدایی نبود جز صدای عادی خواهرش که تکالیفش را تکرار می‌کرد- پرده‌ی اول اُتللو را بخوانید، مسائل شماره فرد بخش ۵ را حل کنید- و بعد از کلیک قطع تلفن، سکوت محض بود. فردای آن روز، وقتی لیدیا روی هره‌ی پنجره قوز کرده و گوشی را به گوش چسبانده بود، نات گوشی آشپزخانه را برداشته و فقط صدای آرام وزوز بوق تلفن را شنیده بود. لیدیا هیچ وقت دوست واقعی نداشت، اما پدر و مادرشان هرگز این را نفهمیده‌اند. اگر پدرشان می‌پرسید: «لیدیا، پام چه کار می‌کند؟» لیدیا جواب می‌داد: «اوه، حالش خوب است، تازگی ‌یک گروه رقص راه ‌انداخته است.» و نات هم او را لو نمی‌داد
زهرا۵۸

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۴۵,۵۰۰
۳۰%
تومان